eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا
17.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ادمین جهت ارتباط و هرگونه سوال در مورد خادمی،کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110 ادمین محتوا: @KhademResane_Markazi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو ، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم. می دانستم رو حساب بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.... انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم...... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید...... با لحن غمناکی گفت: موقعی که لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، به واسطه های فیض الهی بود..... توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم (سلام الله علیها)..... چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم...... حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند...... در همان اوضاع، یک دفعه صدای به گوشم رسید؛ که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: ! یعنی آن ، به همین لفظ صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش..... لرز عجیبی تو صدای افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان بود.... بعد من با التماس گفتم: (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟! فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.... نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم...... حالش که طبیعی شد، گف: ، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...... گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده. پرسید: مگر چی دیدین؟ هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم. خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر دوست هایم وقتی توی خیابان من و را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم هم است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری.... بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک ... با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود..... انها را از با خودش داشت... از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود..... روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر سردار روزی يكی از زيباترين خاطراتش را از برايم اين‌گونه تعريف كرد: وقتي با موفقيت به اتمام رسيد. مرحوم با دفتر تماس گرفت و به ایشان اطلاع داد كه با موفقیت تمام شده و دشمن منهدم شده است. نيروها هم در حال برگشتن به عقب هستند..... صدای (ره) را از پشت تلفن شنيدم كه فرمودند: «اگر قابل باشم، در روز قيامت را قطعا می‌كنم....... با گريه و اشك اين‌ خاطره را برايم تعريف كرد...... روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند می‌شناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود. بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب. یک روز در جمع بچه‌های گردان حدیثی خواندم و چند دقیقه‌ای صحبت کردم. توی آن جمع حضور نداشت. یکی دو ساعتی بعد از عشاء دیدم که دارد دنبالم می‌گردد؛ رفتم و دیدمش..... گفت که برای بچه‌ها صحبت کرده‌ای و حدیثی خوانده‌ای، برای من هم بخوان را بازگو کردم که گریه‌اش گرفت. پرسیدم: چرا ناراحت شدی، می‌ترسی از عملیات!؟ این حرف را به شوخی زدم. می‌دانستم نمی‌ترسد. گفت: نه پرسیدم: پس چی؟ گفت: حاجی، این آسمون بوی خون می‌ده. گفتم: باز شروع کردی از این دری وریها می‌گی!؟ گفت: دوباره می‌خواد عملیات بشه گفتم: والله این قدر را من هم می‌فهمم که می‌خواد بشه گفت: نه، لشکر سه روز دیگه عملیات می‌کنه. به شوخی گفتم: بارک‌الله، بابا تو هم علم غیب داری..... گفت: نه، سه روز دیگه عملیات می‌شه. بالاتر از این، من می‌روم توی عملیات و می‌شم....... گفتم: مهدی این حرف‌ها چیه می‌زنی. از کجا می‌دونی عملیات می‌شه، از کجا می‌دونی می‌شی، نگو این حرفهارو...... آمد تو حرفم و گفت: 72 ساعت دیگر تیر می‌خوره تو قلب من و شهید می‌شم..... این حرف را زد و رد شد....... این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم. گفتند: یازده و ربع. دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها. ...... @khademinekoolebar
هدایت شده از قلب های آسمانی
42.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 📹 | 5 مرداد 1367 مرصاد ، حماسه ارتش صیاد 🔻عملیات مرصاد به فرماندهی شهید سپهبد علی علیه در تنگه چهار زبر انجام شد که برگ زرینی از افتخارات هوانیروز، نیروی هوایی و نیروی زمینی ارتش است. عملیات فرصتی بود تا ارتش انتقام 10سال خیانت منافقین از اول انقلاب تا سال 1367 را در یک روز بگیرد. ... 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran