eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.6هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
قال الامام الحسين عليه السلام : أَهْلَكَ النّاسَ إثْنانِ: خَوْفُ الْفَقْرِ، وَطَلَبُ الْفَخْرِ. حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: دو چیز مردم را هلاک و بیچاره گردانده است: یكى ترس از این كه مبادا در آینده فقیر و نیازمند دیگران گردند. و دیگرى فخر كردن و مباهات بر دیگران است. بحارالأنوار: ج 75، ص 54، ح 96 @khademinekoolebar
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید #صبحتون_شهدایی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ : من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه اینکه چند روز است به آمده، اینکه دوره یک آمده باشد یا سی برایم فرقی نمیکند.... نمونه اش همین که من نبرد و توانایی او را در نبرد با دشمن دیدم  و به او مسئولیت دادم در حالی که دوره 38 آمده است..... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در بیست ودومین روز ؛ همراه و همنوا با " " @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨ سیندرلای بابامرتضی خاطرات دختر " "؛ قسمت اول: اگر بخواهم به دورترها فکر کنم، یاد می‌افتم و روزهایی که همراه بابا و کلی از فامیل در عراق می‌گذراندیم.... یاد می‌افتم و شب‌هایی که پر بود از شادی و خوشی.... بابا عربی‌اش خوب بود. هر از گاهی اتوبوس می‌گرفت و پاسپورت‌ها را جمع می‌کرد و همگی راهی می‌شدیم. سالی که به سن تکلیف می‌رسیدم، تاریخ قمری تولدم افتاده بود درست شبی که می‌رسیدیم .... مامان و بابا از مشهد برایم بسته‌های شکلات آماده کرده بودند و در آن‌ها کاغذهای رنگی گذاشته بودند و رویش یک حدیث نوشته بودند و زیرش هم نوشته بودند .... همان شب، شکلات‌ها را خودمان بردیم حرم. نیروهای بازرسی حرم اجازه نمی‌دادند آن‌ها را داخل ببریم. بابا به عربی برای‌شان داستان را گفت. خیلی خوشحال شدند و ما را بردند دفتر حرم و اسم مرا در سیستم آن‌جا ثبت کردند. بعد هم یک شیشه از آب سرداب اصلی حرم علیه االسلام به من هدیه دادند و یک کتاب که یادم هست تصاویرش برجسته بود..... بعد هم به تعداد کل کاروان، بُن غذای حرم دادند به بابا تا فردایش همگی ناهار مهمان باشیم.... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨ سیندرلای بابامرتضی خاطرات دختر " "؛ قسمت دوم: بابا دفعه اول که از برگشت، برعکس چهار بار بعدش بود، اما خیلی زود فهمیدیم دیگر بابامرتضای سابق نیست.... روحیاتش عوض شده بود. باز هم می‌خندید، اما دیگر لطیفه تعریف نمی‌کرد..... بیش‌تر اوقات توی خودش بود و با کوچک‌ترین سروصدای ما، ناراحت می‌شد...... همیشه دوست داشت از برای‌مان تعریف کند. به من می‌گفت: نفیسه؛ چرا از من از نمی‌پرسی؟ دوست دارم بپرسی تا برات تعریف کنم.... دفعه دوم که برگشت، شده بود. دفعه سوم . دفعه چهارم و دفعه آخر هم که شد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨ سیندرلای بابامرتضی خاطرات دختر " "؛قسمت سوم: دفعه آخر که رفت قرار بود ما هم برویم آن‌جا و چند روزی بمانیم.... ساک‌مان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه بودیم تا . آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم برای ..... همان‌موقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست. با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. می‌دانستم که خیلی زود قرار است در او را ببینم. گفت: نفیسه، بی‌معرفت نباش. به‌ام تندتند زنگ بزن. گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت.... گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشب‌تون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامه‌های‌مان ریخته بود به هم. با یکی از دوستان رفتیم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن در صحن ایستاده بودیم و دوست‌مان سرش توی گوشی بود.... یک آن دیدم چشم‌هایش بهت‌زده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد..... آن‌قدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش می‌پرسید: «چی شده؟ چرا این‌طوری شدی؟!» بنده‌خدا انگار نمی‌توانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده می‌گفت هیچی نشده..... با حال بدی برگشتیم خانه .... آن‌جا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمی‌توانستم باور کنم.... شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه می‌کردم که های‌های اشک می‌ریخت. یک‌هو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرف‌های بابا که گفت بی‌معرفت نباشم..... حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمی‌آمد.... شروع کردم به داد زدن؛ فریاد می‌زدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود..... روحمان با یادش شاد.... منبع: مجله جنات فکه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت اول" در کلام از راهی شدیم. شهری که از نظر آب و هوا شرایط بهتری داشت و از گرمای کلافه‌کنندۀ حلب خبری نبود. فقط جوّ مسیحی‌نشین شهر و حجاب نداشتن خانم‌های سوری اذیت‌مان می‌کرد. اما نگاه‌های سرشار از احترام و قدرشناسی مردم لاذقیه این سختی را برای‌مان آسان‌تر می‌کرد. مطمئن بودیم شرح رشادت بچه‌های فاطمیون به گوش‌شان رسیده. برنامه‌های تو هم سر جای خودش بود. مخصوصا روزه‌های دوشنبه و پنج‌شنبه‌ات که تحت هیچ شرایطی ترک نمی‌شد.... دو هفته‌ای از آمدن‌مان به لاذقیه می‌گذشت. قرار بود خانواده‌ات راهی سوریه شوند. ذوق خاصی توی چشم‌هایت می‌دیدم. حسابی به خودت ‌رسیدی..... قرار بود خانواده‌ات بیایند ؛ تو هم باید راهی دمشق می‌شدی. چند روز مانده به ، بوی عملیات بلند شد.... این‌بار.باید روستای اِکبانی را آزاد می‌کردیم. روستایی استراتژیک واقع در ارتفاعات لاذقیه که دشمن از آن‌جا روی شهر مسلط بود. گفته بود اهمیت این روستا مثل تنگۀ اُحُده.... شبِ قبل از عرفه، فرماندهی گفت: ! شما فردا توی عملیات شرکت نمی‌کنی.... رنگ از رویت پرید. فرمانده ادامه داد: فردا خانواده‌ات دارن میان سوریه. برگرد دمشق.... سرت را پایین انداختی و گفتی: سردار، وقتی اسم عملیات میاد، خانواده‌ام یادم می‌رن.... سردار جواب داد: خب اگه دستور فرماندهی باشه چی؟ می‌شناختمت. رزمنده‌ای نبودی که روی حرف فرمانده‌ات حرف بیاوری. دستت را از ناراحتی روی ران پایم فشار دادی و اخم غلیظی نشست بین ابروهای مردانه‌ات. دلم برایت آتش گرفت. می‌دانستم چقدر برایت سخت است که نگذارند بیایی عملیات... ⭐️⭐️هرچند آخرش کار خودت را کردی. ماندنی نبودی. پرواز خانواده‌ات را لغو کردی و صبح با ما راهی شدی..... بچه‌ها را آوردیم تا نقطه رهایی. تازه آفتاب بالا آمده بود که جیره جنگی و مهمات را بین‌شان تقسیم کردیم و راه افتادیم. بعد از کمی پیاده‌روی رسیدیم به دهانه تنگه‌ای که به روستا منتهی می‌شد. اول من رد شدم. حسن محمدی پشت سرم آمد، فقط نمی‌دانم گلوله از کجا آمد. حسن را زدند. افتاد جلوی پایم. تیر خورده بود به کمرش. پشت سرش عباس آمد و بعدش هادی. هادی را هم زدند. افتاد کنار حسن. مات و متحیر نگاه‌شان می‌کردم که صدای تیز انفجاری توی سرم سوت کشید. پشتم داغ شد. شره کردن خون را روی پشتم حس کردم. گرد و خاک و دود که خوابید. سر، پا و پشتم را ترکش نارنجک زخمی کرده بود ترکش زانوی عباس را هم برده بود و تو در فاصله یک کیلومتری از ما توی سنگر نشسته بودی و با دوربین نگاه‌مان می‌کردی. می‌دانستم الان دل توی دلت نیست... دو سه ساعتی از عملیات می‌گذشت. بچه‌ها شدیدا درگیر بودند ولی نمی‌شد جواب آن حجم سنگینِ آتش را داد. افتاده بودیم توی محاصره و دشمن بی‌وقفه آتش می‌ریخت روی سرمان. خونریزی‌ام شدید بود. حس می‌کردم دارم از حال می‌روم. حسن شده بود. هادی، یکی از بهترین نیروهایم داشت جلوی چشم‌هایم جان می‌داد و این، اوضاع را برایم سخت‌تر می‌کرد. بی‌سیم را برداشتم و صدایت کردم: - ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها... به ثانیه نکشیده، صدایت پیچید توی بی‌سیم. - جانم، ابوطاها... - ابوعلی، مهمون داریم. نگفتم بچه‌هایم و شده‌اند. نخواستم روحیه بقیه نیروها به هم بریزد. حرفم را نصفه و نیمه از دهانم گرفتی و گفتی: دارم میام...... ناخودآگاه حرف‌های چند ساعت قبلت توی سرم زنده شد. داشتیم می‌آمدیم به سمت خط، توی تویوتا گفتی: روز، روز است و درهای رحمت خدا باز. من هم طمعکار. سرت را کمی رو به آسمان گرفتی و گفتی: یعنی می‌شه؟! خندیدی و در جواب خودت گفتی: «خدایا! مگه می‌شه تو جواب بنده‌ات رو ندی؟!.... دوباره صدایت آمد: ابوطاها، دارم میام. می‌دانستم آن‌قدر بی‌قراری که به چند دقیقه نکشیده، خودت را با موتور به ما می‌رسانی. گفتم: داداش! با اون وسیله‌ای که می‌خوای بیای، نمی‌تونی مهمونای ما رو منتقل کنی. سکوت پیچید توی بی‌سیم و دوباره صدای تو: - نکنه مهمونات مثبتِ حسن و سیدابراهیم شدن؟! با بغض نگاهی به حسن و هادی انداختم و گفتم: آره داداش..... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت دوم" در کلام آمدی. صد متری، موتورت را روی زمین رها کردی و خودت را از تپۀ کناری‌ بالا کشیدی.... از همان‌جا شروع کردی بالای سر ما را آرپی‌جی زدن. می‌خواستی حجم آتشِ روی ما را سبک کنی تا بتوانیم خودمان را از بیرون بکشیم. آرپی‌جی اول و دوم را شلیک کردی. ما در آن فاصله، خودمان را کمی جمع‌وجور کردیم. عباس کپ کرده بود. نمی‌دانست چه کار کند. به زور راهی‌اش کردم. تمام جانم را دادم به سمت دست‌های بی‌رمقم و حسن و هادی را کشیدم توی شیب درۀ زیر پای‌مان. اندازه چشم‌هایم دوست‌شان داشتم. جان می‌دادم برای‌شان ولی نمی‌گذاشتم پیکرشان دست دشمن بیفتد. خیالم از جای‌شان راحت شد. امن بود. سرِ فرصت، بچه‌ها را می‌فرستادم سراغ‌شان. خورشید رسیده بود بالای سرم و تیغ تیز آفتاب روی زمین عمود شده بود. آتش کمی آرام شده بود. من و بچه‌ها هم تقریبا از محاصره بیرون آمده بودیم. صدای خِرخِر بی‌سیم دوباره بلند شد. توی همان حالت نیمه‌هشیارم صدا را شناختم. صدای جانشین فرمانده تیپ بود که داشت با فرمانده صحبت می کرد: - حاجی! رفت پیش ..... همین. بی‌سیم ساکت شد. به گوش‌هایم شک کردم. مگر می‌شد تو رفته باشی؟! باور نکردم! موتورِ تو هنوز کنار جاده بود، اما خودت کجا بودی پس؟! ‌مرا با همان موتور برگرداندند عقب. با موتوری که تو آمدی، من برگشتم..... روحمان با یادشان شاد.... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت سوم" در کلام جنازه جفت‌تان پشت تویوتا بود؛ تو و عبدالحمید. آن‌قدر دوید دنبالت که آخرش هم از تو جا نماند و با تو پرید. من بین شما دو تا دراز کشیدم و سرت را گذاشتم روی بازویم. 35 کیلومتر با بیمارستان فاصله داشتیم. تمام راه یک‌ریز برایت حرف زدم. حالم دست خودم نبود. می‌دیدم غرق خون کنارم دراز کشیده‌ای، اما باورم نمی‌شد که رفته‌ای. داشتم دق می‌کردم. انگار بار سنگین دنیا مانده بود روی سینه‌ام. بی‌سیم را بی‌اختیار برداشتم. - ابوعلی! ‌ابوعلی! ابوطاها... ابوعلی! ‌ابوعلی! ابوطاها... چقدر توی دلم استغاثه کردم همه چیز خواب باشد و دوباره صدای تو را بشنوم. یکی از بچه‌ها آمد روی خط، صدایش مثل پتکی تو سرم فرود آمد. تند شدم. - تو چرا جواب می‌دی؟ مگه تو ابوعلی هستی؟! دوباره نگاهت کردم، به صورتت. آرامش‌ات دیوانه‌ترم می‌کرد. انگار خوابیده بودی با حنجرۀ غرق به خون. سرت را به سینه‌ام چسباندم. خونِ گلویت شُره کرد روی لباسم. نگاهم را از صورتت برداشتم و رو به آسمان، این‌بار با بی‌سیم، را صدا کردم. - عبدالحمید! عبدالحمید! ابوطاها... عبدالحمید! به گوشی؟ از گلوی بی‌سیم جز صدای خِرخِری ضعیف صدایی نمی‌آمد. صدایم را انداختم توی سرم که: «عبدالحمید! مگه کری؟! نمی‌شنوی؟ چرا جواب منو نمی‌دی؟!» سر برگرداندم به سمت عبدالحمید. مثل تو آرام کنارم دراز کشیده بود. حنجرۀ او هم مثل تو به سرخی می‌زد. ، فرمانده گروهانم آمد روی خط. صدای گرفته و خش‌دارش بلند شد: «ابوطاها! می‌دونی داری کیو صدا می‌کنی؟» جواب دادم: «معلومه که می‌دونم، تو نمی‌فهمی! با و کار دارم. گیرم الان، باید جواب منو بدن.» کاش جوابم را می‌دادی. کاش مثل همیشه می‌گفتی: «جانم مهدی!» همین دو کلمه، آتش سینه گُر گرفته‌ام را سرد می‌کرد. دوباره نگاهت کردم. داشتم کم‌کم باور می‌کردم تو را از دست داده‌ام. فرماندۀ بی‌ادعا و شجاعم را که هیچ‌وقت پشت سر نیروهایش قدم برنداشت، همیشه خط‌شکن بودی، نفر اول ستون. هرجا خطر بودی، سختی بود، نفر اول بود.... سرم داشت ذق‌ذق می‌کرد. زبان خشکم را به زور توی دهانم چرخاندم. حس می‌کردم بدنم دارد سبک می‌شود. حس عجیبی را تجربه می‌کردم. انگار بین رفتن و ماندن معلق بودم. به خودم که آمدم، مرا گذاشتند روی تخت. حالا دیگر نبودنت باورم شده بود. داشت باورم می‌شد رفیق، همرزم و برادرم را از دست داده‌ام. تو و عبدالحمید را هم آوردند گذاشتند کنار من و من فقط به روزهای بی ‌تو بودن فکر می‌کردم. به چشم‌های سرخ از اشک بچه‌های مظلوم فاطمیون که مثل ابر بهار برایت اشک می‌ریختند. مگر می‌شد در غم تو، آن هم در ظهر روز عرفه بی‌تاب نشد؟؟.... خون حنجر تو و عبدالحمید ثمر داد و اکبانی آزاد شد و این آزادی خون‌بهای مظلومیت تو بود..... سیدحسن نصرالله رهبر حزب‌الله لبنان به مناسبت این آزادسازی پیام داد که تنگه احد را بچه‌های آزاد کردند..... این افتخار برای همیشه در تاریخ ‌می ماند. افتخاری برای شیربچه‌های افغانستانی فاطمیون و فرمانده عاشق‌شان مرتضی عطایی. روحمان با یادشان شاد.... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 دست نوشته " "؛ خطاب به "" امشب اول سلام می‌کنم سمت بقیع، به چهار مزار بی‌نشانهء بی‌زائر. به جای ، آمده‌ام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام ، سلام ، سلام .... به جای هدیه برایت شمع آورده‌‌ام، بسپارم به دستانت تا روشن نگاهشان داری. آمده‌ام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم. دمت گرم ! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناخته‌ایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کرده‌ای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانه‌ات. می‌بینی محمدعلی را، میان‌داری‌اش را؛ حتماً غرق کیف شده‌ای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت. شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای تنگ شده بود؛ حرامی‌ها، آشکارا راه را بسته‌اند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شده‌اند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بی‌پناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور. دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه خوانده‌اند، سینه زده‌اند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقه‌ای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمان‌هایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی. صدرنشین خیمهء اربابی! آقای ! کجایی ؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشق‌بازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشق‌بازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضه‌های باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا روحمان با یادشان شاد.... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ معروف به خود را اینگونه معرفی می کند: اسمم و سال 1355 در متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارتهای دوران کودکی‌ام در خانه تعریف میکند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم. پدرم کارمند راه‌آهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار می‌کرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازه‌ای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شده است. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او می‌رفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم. آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم به اسم بود. حسینیه‌ای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم می‌رفتم پایم به آن حسینیه و مراسم‌های آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم. آن سنتی نسبت به هیئت های دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و را که در آن هیئت و متولی آن میدیدم خیلی برایم جالب بود. به قول که میگفت:برخی می آیند و در هیئت ها میگویند ....... در بعضی هیئتها هم برخی افراد برای چشم و هم چشمی کارهایی می‌کردند یا اینکه بعضیها با شیوه های جدید، مداحی می‌کردند و من اصلاً با آن صفا نمیکنم. برای همین هر دوشنبه به می‌رفتم. تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشی‌ام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم. بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لولهکشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامهها شد کار اصلی من و تا قبل از اینکه ازدواج کنم در مغازه پدر کار میکردم. در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ ✨✨همسر معروف به : اخرين مرتبه‌اي كه راهي شد 17 مرداد سال 1395بود. آخرين بار قبل از رفتن، خواب خاصي ديدم. به گفتم مي‌خواهي بروي منطقه؟ گفت: نه كي گفته؟ گفتم من خواب ديدم نگرانم اسير شوي. نگرانم در شناسايي‌ها كه تنها هستي تشنج كني و بي‌هوش شوي و بعد هم اسير شوي.... نگران اسارتش بودم. خيلي تشنج مي‌كرد به خاطر حضور در و موج‌هاي انفجار كه گرفته بود.... خوب ياد دارم آخرين مرتبه‌اي كه برگشت اسفند 1394بود. آن هفته سه بار تشنج كرد. يعني هر هفته سه بار اين حالت به ايشان دست مي‌داد. مرتضي سردرد مي‌شد و اگر قرص‌هايش را نمي‌خورد بي‌هوش مي‌شد..... آخرين باري كه راهي شد 17 مرداد 1395بود. روز آخر كه مي‌خواست برود به رويش نياوردم كه مي‌دانم قصد رفتن دارد. اين بار آخر، اولين مرتبه‌اي بود كه از بچه‌ها كرد، از پدر و مادر من هم خداحافظي كرد. روز آخر مي‌دانستم كه ديگر او را نمي‌بينم.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ ✨✨همسر معروف به : نخستین صحبت‌هایی که با هم داشتیم حول محور فعالیت‌های و بود و فعالیت‌های فرهنگی گسترده‌ای داشت و سعی می‌کردم را همیشه همراهی کنم و چون در خانواده خودمان، همه با فرهنگ و مأنوس بودند، درک فعالیت‌های مرتضی برایم سخت نبود. فقط کار فرهنگی انجام نمی‌داد بلکه کارهای خیر هم انجام می‌داد و من سعی می‌کردم همیشه همانند یک هم‌سنگر در کنار وی باشم؛ بیش از 20 بار به رفت..... تمام فامیل با ما یک‌بار آمده‌اند و نیز یک کاروان از مردان فامیل جمع می‌کرد و به می‌رفتند؛ حتی اگر کسی هزینه سفر نداشت، خودش پرداخت می‌کرد...... نزدیک اربعین گذرنامه‌ها را جمع می‌کرد و کلی هزینه و تلاش می‌کرد تا همه بتوانند به برسند و کارهای فرهنگی تنها مختص نبود و این فعالیت‌ها به داخل خانواده نیز اشاعه پیدا کرده بود...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
قال الامام الحسين عليه السلام : لا یَكْمِلُ الْعَقْلُ إلاّ بِاتّباعِ الْحَقِّ حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: بینش و عقل و درک انسان تكمیل نمى گردد مگر آن كه ـ أهل حقّ و صداقت باشد و ـ از حقایق، تبعیّت و پیروى كند. نهج الشّهادة: ص 356 بحارالأنوار: ج 75، ص 127، ح 11 @khademinekoolebar
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید #صبحتون_شهدایی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : با یاد سردار بزرگ گرامی ، عزیزی که کمتر وقتی است که یاد گرامی او از خاطر من برود. و چهره مومن او و دل خاضع و خاشع و روح سرشار از ایمان او و از کلماتی که از این روح بر می‌خواست فراموش بکنم..... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در بیست وسومین روز ؛ همراه و همنوا با فاتح قلب ها @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر : از خصوصیات بارز ، یکی و ایشان بود که زبانزد خاص و عام بود. در اوایل زندگی مشترکمان رفتند و بعد از اینکه برگشتند، گفتند که برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم. البته در اوایل ازدواج‌مان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند، ولی با این همه حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگی‌مان ایراد و اشکال وارد می‌کردند و می‌گفتند که ما از این هم ساده‌تر می‌توانیم زندگی کنیم. حتی روزی مادرشان به خانه‌ ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند که خدا بابایت را رحمت کند و جای او خالی است و اگر می‌آمد و شما را در این حال می‌دید که شما روی موکت زندگی می‌کنید قهراً نمی‌گذاشت این چنین زندگی کنید، چرا شما فقط این طور زندگی می‌کنید؛ در حالی که هیچ پاسداری این چنین زندگی نمی‌کند..... این یکی از ویژگی‌های اخلاقی بود که اصلاً به وابسته نبود و هیچ‌گونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بکند و راهی را انتخاب کرده بود که راه پیغمبران عظیم‌الشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر : یکی از خصوصیات بارز که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسائل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمی‌کرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان دست بدهد و که انسان می‌تواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته باشد ناگهان از بین برود. لذا به این علت مسائل و کارهایی را که به خودش مربوط بود مطرح نمی‌کرد. یک روز اتفاقاً خودم از ایشان پرسیدم این همه افراد می‌روند و می‌آیند و کلی درباره آن حرف می‌زنند، ولی شما اصلاً صحبت نمی‌کنید با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمی‌زنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمی‌کنم کارها را می‌کنند و آنقدر به این بسیجی‌ها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد می‌کردند و می‌گفتند این‌ها بچه‌های من هستند و هرکس که از بچه‌های لشکر می‌شد عکس‌اش را به خانه می‌آورد و به دیوار اتاقش نصب می‌کرد..... اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون می‌آمدم خانه. می‌دیدم که به این خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه می‌کند و چشمهایش پر از اشک شده است؛ می‌خواست گریه کند ولی من که وارد اتاق می‌شدم صحنه عوض می‌شد...... در مورد خودش و در مورد خودش صحبت نمی‌کرد؛ چرا که معتقد بود که بادمجان بم آفت ندارد..... ولی من یقیناً می‌دانستم که یکی از افراد برگزیده خدا بود، حتماً در آینده نزدیک به مقام و درجه رفیع خواهد رسید..... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر : ایشان در ارتباط با خیلی حساس بودند. ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچه‌های لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید؛ من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به گفتم که وقتی عصر می‌آیید، نان هم تهیه کنید. که هم‌ طبق معمول عصرها دیر به خانه می‌آمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانوایی‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمی‌کردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند پنج، شش تا برداشت و آورد بالا؛ با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که این‌ها را مردم برای ارسال کرده‌اند و چون تو نیستی پس حق خوردن از این نان‌ها را نداری.... من هم مجبور شدم از خرده نان‌هایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم.... البته این مراعات ایشان را می‌رساند نسبت به بیت‌المال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود. روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.... ادامه دادم، آقا مهدی شما ، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا. رو بدین من، اخه چرا شما؟؟؟؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون اقامهدی رو کشیدم. زن رفتگرمحله،مریض شده بود.. بهش نمیدادن میگفتن اگه توبری نفرجایگزین نداریم. رفته بود پیش شهردار و اقامهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش... اشک تو چشام جمع شد هرچی اصرار کردم اقامهدی جارو رو به من، نداد. خواهش کرد که هرچه،سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. رفتگر آن روز ما، بود... روحمان با یادش شاد.... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 دست برد يک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشيد؛ انگار ياد چيزی افتاده بود. گفتم: برای شما قاچ کرده‌ام بفرماييد خنک است. نخورد. هرچه اصرار کردم؛ بازهم نخورد..... قسمش دادم که اينها را با پول خودم خريده‌‌ام و الان فقط برای شما قاچ کرده‌ام. باز قبول نکرد؛ گفت: بچه‌ها توي خط از اين چيزا ندارن روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 روایتی از آخرین ساعات زندگی : در سیل بند که بودیم دشمن تا بیست متری روی سیل بند رسید و من به برادر گفتم: به خاطر اسلام شما برگردید، هرچند شما به علاقه دارید و می خواهید به لقاءالله برسید، اما به شما احتیاج دارد. خواهش می کنم بروید عقب ما اینجا هستیم، بر اثر اصرار زیاد من که تا حد گریه کردن رسیده بود، گفت: برو برادر تندرو (سکان دار تنها قایق باقی مانده در پشت خط) را بیاور سوار قایق کن. او زخمی شده است . رفتم او را آوردم داخل قایق، برادر هم رفت و سوار قایق شد. آن را روشن کرد و چند لحظه توی فکر رفت و به نقطه ای خیره شد.... پس از این حالت، قایق را خاموش کرد و دوباره آمد پایین هرچه مدارک در جیب داشت درآورد، نقشه و دفترچه یادداشت و دیگر مدارک را پاره کرد و به داخل دجله انداخت و به ما گفت: هر کس نارنجک دارد بیندازد.... خودش یک نارنجک را به پشت سیل بند انداخت و چند نفر از عراقیها را به درک واصل کرد و برگشت. سپس، با خوشحالی به خواندن و گهگاهی هم سرود مشغول شدند برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد. گاهی تکبیر می گفت، لحظاتی امام زمان(عج) را صدا می زد، خیلی چابک شده بود. زیاد هم از خودش مواظبت نمی کرد! انگار می دانست که شهید خواهد شد. بیشتر برادران در حال زدن آر.پی.جی بودند، در این لحظه، تیری به کلاه کاسکت من خورد و ترکشی هم به بدنم اصابت کرد که البته، تأثیر چندانی نداشت به او گفتم: برادر مهدی انگار که من تیر خوردم ، او آمد پیش من و آر.پی.جی را از من گرفت و گفت: تو تیراندازی کن . چند لحظه گذشت، رفتم آر.پی.جی را دوباره گرفتم و گفتم: شما نقطه ای که ما را اذیت می کنند، زیر آتش بگیرید تا من یک موشک به آن بزنم . پس از شلیک آن، دومی را که آماده می کردم به او گفتم: ما دشمن را زیر آتش می گیریم شما خودتان را بکشید عقب به هر نحو که شده به عقب برگردید . او در حالی که مشغول خواندن دعا بود، حرف مرا رد کرد. دوباره به او اصرار کردم. برگشت و گفت: تو مگر عقل خود را از دست داده ای؟ از اینجا کجا برگردم ؟! در حین درگیری، برادرانی که زخمی می شدند، آنها را به داخل قایق می بردیم، برادر باکری کنار من نشسته بود و تیراندازی می کرد. یک دفعه در بین ذکرهایی که می گفت ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، با عجله او را برگرداندم و در بغل گرفتمش دیدم که از پیشانی او خون بیرون می آید. هرچه او را صدا زدم، بوسیدم، پاسخی نشنیدم، فقط نگاهم می کرد. قایق را روشن و او را به آنجا منتقل و با عجله به طرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که آن را سوراخ، سوراخ کرد، اما تیری به ما اصابت ننمود، در همین حال، یکی از افراد دشمن کنار دجله آمد و با شلیک موشک آر.پی.جی موتور قایق را نشانه گرفت که به علت وجود بنزین در موتور قایق و داخل خود قایق باعث اشتعال آن شد. آتش به سرعت همه قایق را در برگرفت، ما که بر اثر اصابت ترکش به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، در حالی که نمی توانستیم کاری انجام دهیم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله حرکت داده شد و در نقطه ای کنار خشکی توقف کرد. به دلیل آتش دشمن از سمت غرب دجله، نتوانستیم کنار قایق برویم. شب هنگام به آن سمت رفتیم، اما متأسفانه، هیچ اثری از و دیگران نبود.... راوی: برادر قمرلو از فرمانده هان گردان های شرکت کننده در عملیات بدر روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 (ره): این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند ،یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید.... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 وصیت نامه بزرگوار را در ادامه می خوانیم: بسم الله الرّحمن الرّحیم یا الله، یا محمّد ،‌یا علی یا فاطمه زهرا یا حسن یا حسین یا علی یا محمّد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمّد یا علی یا حسن یا مهدی (عج) و تو ای ولی مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق . خدایا! چگونه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، و سراپا تقصیر و نافرمانیم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب! العفو . خدایا! نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا؛ چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی.... هیهات که نفهمیدم.... یا اباعبدالله شفاعت.... آه چقدر لذّت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش! ولی چه کنم که تهیدستم. خدایا؛ تو قبولم کن سلام بر ، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم ،‌عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش. عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار باشیم که نعمت و را به ما عنایت فرموده باز کم است..... آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله... بایستی را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل بدانید تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه به باشید و فرامین خدا را عمل کنید. و از ته قلب، مقلّد باشید، اهمیت زیاد به و مجالس یاد اباعبدالله و بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق و علمدارانی صالح، وارث (ع) برای به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد. خدایا؛ مرا پاکیزه بپذیر..... @khademinekoolebar