eitaa logo
«مردمیدان/خادم الائمه»
167 دنبال‌کننده
598 عکس
978 ویدیو
20 فایل
حاج قاسم به خون خود آموخت « #مرد_میدان» شهید خواهد شد هرکس امروزکه « #مرد_میدان» شد دردوعالم روسفیدخواهدشد #یا_صاحب_الزمان_عج یادم بده یادم نره یادت کنم مولا دل شکسته‌ی ما را صبور کن آقابه جان مادرت زهرا(س)ظهورکن #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم| إستتار کردن (شکار) شیطان همواره خود را استتار و پنهان می‌کند تا بتواند انسان را فریب دهد همانگونه که حضرت آدم و حوا را فریب داد. اگر خداوند به ما بصیرت ویژه را عطا نکند تا با شیطان مقابله کنیم، همواره در دامش گرفتار خواهیم بود. با استناد به آیه 27 سوره مبارکه اعراف، موضوع استتار شیطان به شیوایی بیان شده است. 🆔@bermegali
بسم الله الرحمن الرحیم "زیر آسمان اکباتان" ✍ زیر نور اریب چراغ، دور هم جمع شده بودیم و هر کداممان از سلاح سردمان رو نمایی می‌کردیم. از بینمان، عرفان، پنجه بوکسی را از کوله‌اش بیرون کشید و نشانمان داد. همه‌، یک نفس داد زدیم: -اوووه! دندان طلایی پیمان، در آن تاریکی برقی زد. -هرکی دست خالیه از اسی وسیله بگیره، اگه هیچی نداشتین، مشت بزنین، فحش بدین، نعره بزنین. بیکار نشینین خلاصه، اسی نوبت توئه. اسی، به دختر موبور زیبایی که تا آن لحظه کنارش ایستاده بود چشمکی زد و بعد از میان حلقه‌مان، خودش را بیرون کشید و وسط دایره نشست. دستی به موهای دم‌ اسبی سیاهش کشید و بلندبلند شروع به حرف زدن کرد ،صدای بوق بوق ماشین‌ها روی اعصابمان بود. -ما داریم می‌ریم جنگ! می‌خوایم با خون مهسا، کرکره این نظامو بکشیم پایین، مهسا عین خواهر خودمونه. ما غیرت داریم روی خواهرمون، روی خواهرامون. همه برایش سوت و هورا کشیدیم. یکی‌مان یقه جر داد: -من شنیدم می‌خواستن بهش تجاوز کنن، خونواده‌اش زود می‌فهمه و نجاتش میده.کل بدنش کبود شده بود. دختر موبور زیبا، از میان جمعمان گذشت و به اسی ملحق شد و شانه به شانه‌اش ایستاد. اسی با دیدن دختر، بادی به غبغبش انداخت و ادامه داد: -اگه الان جلوشونو نگیریم، این آشغالا پس فردا می‌ریزن تو خونه‌هاتون و به خواهر و مادرتون رحم نمی‌کنن. همه یک صدا شدیم: -بی‌شرف! بی‌شرف! بی‌شرف! اسی و دختر موبور زیبا، محتوای دو کوله را روی زمین ریختند. همه دست دراز کردیم و چیزی برداشتیم‌؛ یکی‌مان سنگ، دیگری‌مان چاقو. حتی بند کفش هم برداشتیم برای خفت کردن. برای اینکه شجاع‌تر شویم، روی نیمکت‌های سبز و زرد محوطه شهرک نشستیم و خودمان را ساختیم. آن قدر که حتی سرمای چند دقیقه قبل را هم فراموش کردیم، می‌دانستیم دیگر هیچ چیز حریفمان نخواهد شد. اسی خودش با همان دختر موبور زیبا، رهبرمان شد و بی‌شرف گویان راه افتادیم. صدای پیامک گوشی‌مان، مانند هشداری جیغ زد: یه مهمون ناخونده، تو شهرک اکباتان، ریش سیاه، صورت سفید با موهای یک طرفه ولباس گرم‌کن شناسایی شد. ازش پذیرایی کنین. خنده شیطانی را در چشم‌های هم دیدیم. بوی شکار به مشاممان خورد. از دور پسری را دیدیم، با همان مشخصات. از او خواستیم بایستد تا خودش را معرفی کند؛ اما او رو به جلو دوید. بین دو ردیف ماشین‌های پارک شده دنبالش کردیم. بعضی‌هامان از پشت بوته‌های درخت و بعضی از پشت ماشین‌ها، حدود سی نفر بودیم. بالأخره مثل آهویی که فرار می‌کرد، شکارش کردیم. آن‌قدر زیاد بودیم که وقتی بالای سرش ایستادیم و لگد زدیم، همان مقدار از نور تیر برق هم انگار محو شد. چشمان زیبایی داشت که در آن تاریکی برق می‌زد. با مشت و لگد از او پذیرایی کردیم وقتی که حسابی خسته شدیم از زدنش، کوله‌اش را گشتیم. -بچه‌ها قرآن داره... بچه‌ها این آخونده... بزنینش! تازه بعد از این همه زدن، فهمیدیم آخوند هم هست، این‌بار جور دیگری زدیمش. سفیدی صورتش هرلحظه کمتر و کمتر می‌شد و رو به سرخی می‌رفت. یک دست که بالا می‌رفت ده دست پایین می‌آمد. هرکداممان که چاق‌تر بود، مشت و لگد می‌زد، آن یکی‌مان که لاغرتر بود، با تیزی زانویش هلش می‌داد تا خودش را سهیم کند. خسته شده بودیم و نفس‌نفس می‌زدیم، بخار دهانمان به هم می‌خورد، انگار که دود سیگار از دهانمان بیرون می‌آمد. چند نفری گرفتیمش و کشان‌کشان از پله‌های شیب‌دار فضای سبز شهرک، می‌کشاندیمش. صدای جیغ و هورا و سوتمان به هوا بلند بود. وسط راه که خسته شدیم چسباندیمش به تنه درختی و حسابی به درخت فشارش دادیم، می‌خواستیم درخت و سنگ و هرچه بود، شاهد مبارزه و جنگ سخت ما باشد. چند سنگ به سر و بدنش کوبیدیم. خستگی‌مان که رفع شد، کشان‌کشان بردیمش و کنار دیواری پشت درخت‌های سرو، روی پیاده‌رو انداختیمش. حتی فحشمان هم نداد. چسباندیمش به دیوار. همان اول، یکی خواباندیم زیر گوشش. انگار زیر لب با خودش زمزمه‌ و ناله‌ای می‌کرد. بعد طوری زانوهایمان را توی شکمش فرود آوردیم، که سر زانوهامان به زق‌زق افتاد. باد سردی روی بدنمان نشست. زیپ کاپشنمان را تا زیر چانه، بالا کشیدیم که فکر خبیثانه‌ای در ذهنمان جرقه زد. دوباره به جانش افتادیم؛ اما این بار برای برهنه‌کردنش! یکی‌‌مان که صورتش را پوشانده بود، با لباس سیاهی جلو آمد و قمه‌ای را بر فرق سر پسر فرو آورد، آخ ما درآمد ولی او فقط زیر لب ناله می‌کرد. صدای دختر موبور زیبا از پشت سرمان بلند شد. -اون چیه بسته به دستش؟... دعا بسته، بزنینش. @bermegali
برای چندمین بار ریختیم روی سرش، چیزی از درونمان ناله ضعیفی می‌کرد. بی‌توجه به آن صدا، نعره کشیدیم و روی همان زخم‌ها چاقو کشیدیم و پاره‌شان کردیم. یکی‌مان مشت می‌زد، یکی‌مان با چاقو ران پایش را پاره کرد و زمین‌گیرش کرد. یکی به پهلویش لگد زد و با پنجه بوکس پشتش کشید. سنگی را بلند کردیم و روی گونه‌اش فرود آوردیم، وقتی که برای بار چندم سرش را هدف قرار دادیم، دستش را روی سرش حفاظ کرد. دیگر می‌خواستیم بیخیالش شویم که صدای آن دختر موبور زیبا، دوباره شیرمان کرد و چند نفری رویش ریختیم و موهایش را کشیدیم. پسر تند تند نفس می‌کشید و خون از سر و صورتش می‌جوشید؛ اما نفهمیدیم چرا همچنان محکم بود. انگار هرچه می‌زدیم، نمی‌شکست؛ ولی ما شکسته بودیم. در آن هوای سرد از بس مشت زدیم و سنگ برسرش فرود آوردیم، حسابی عرق کرده بودیم. نمی‌دانستیم قطره عرق بود که روی صورتمان می‌ریخت یا اشک! با خودمان گفتیم، پس چرا نمی‌شکند؟ مگر جنسش از چیست؟ دوربین را روی صورتش تنطیم کردیم و لایو گرفتیم منتظر لحظه‌ای که بشکند و ما شکارش کنیم. -به خامنه‌ای فحش بده! ولت کنیم. آن قدری زده بودیمش که منکر پدر و مادرش هم بشود، چه برسد به مردی که هیچ نسبتی هم با او نداشت. باید برای مصی فیلم می‌فرستادیم و حق الغیرتمان را می‌گرفتیم. هرکداممان دیگری را کنار میزد، تا لحظه‌ای تاریخی را در جمهوری اسلامی ثبت کند و دنیا ببیند. دندان‌های شکسته شده و خونی‌اش نمایان شد، چرا اثری از شکستن نبود در این صورت پاره پاره شده؟ مگر انسان نبود؟ مگر درد را حس نمی‌کرد! همه‌مان داشتیم به همین چیزها فکر می‌کردیم که بالاخره صدایی از ته گلویش بالا آمد. نیشمان تا بنا گوش باز شد و خوب گوش دادیم. -آقا...نور...چشم...ماست. هاج و واج به هم نگاه کردیم. توقع داشتیم با آن وضعش، منکر خودش بشود، مثل وقتی یکی می‌خواباند زیر گوشمان. دختر موبور زیبا، دوباره از بینمان سوت و جیغ کشید و شیرمان کرد، انگار ماموریتش شیر کردن موش‌هایی مثل ما بود. فرمانِ زدن، از سوی دخترموبور زیبا، روی مغزمان رفت و حکم صادر کرد که تکه پاره‌اش کنیم. بازویش حسابی کبود شده بود؛ اما راضی نشدیم، انگار! سفیدی پهلویش چشممان را گرفت؛ خودش بود، همین راضی‌مان می‌کرد.حتما با شکستن پهلویش، او هم می‌شکست. نفری یک لگد به پهلویش زدیم و مانند گرگی به جانش افتادیم. مچ دستمان حسابی تیر می‌کشید و او با چشمان بی‌رمقش داشت با ما حرف می‌زد، انگار دلسوزی در چشمانش موج می‌زد که ناگهان چشمانش بسته شد و هیبتش روی زمین فروریخت. چند لحظه ای شوک شدیم، بعد یکی‌مان گریه کرد و دیگری لرزید. -بچه‌ها چکار کردیم؟ کشتیمش؟ اسی و دختر موبور زیبا، دوباره شارژمان کردند. -حقش بود. یه پتو بندازین روش و بزنیم به چاک. دستانمان می‌لرزید و تب داغی به جانمان افتاده بود. انگار ما مردیم و او زنده شد. از ترس پا به فرار گذاشتیم. دو سه روزی به بهانه کرونا یا آنفولانزا و حتی از آن بدتر، خودمان را زیر لحاف در اتاق خانه‌ تیمی‌مان، پنهان کردیم؛اما وقتی خیالمان راحت شد دوباره به خیابان‌ها برگشتیم، انگار طعم شکار زیر زبانمان مزه کرده بود. دنبال شکار دیگری بودیم که ناغافل خودمان شکار شدیم، آن قدر ترسیده بودیم که نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. بدون اینکه سنگ برسرمان فرود بیاید، بدون اینکه چاقو و مشت و لگد بخوریم، جایمان را خیس کردیم! آخر نفهمیدیم آن بسیجی چرا به خامنه‌ای فحش نداد؟ جنسش از چه بود که هرچه زدیم، ترک هم برنداشت؟ بعدا گفتند اسمش آرمان بود، به قیافه‌اش هم می‌خورد دل گنده‌ای برای بخشیدن ما داشته باشد. شاید اگر زنده می‌ماند زیر آن همه مشت و لگد و سنگ و خنجر و قمه، متوجه می‌شد که ما فقط کمی هیجان‌زده شده بودیم و طمع داشتیم به بخشش چشمان نافذ براقش، آخر او آرمان بود. ــــــــــــــــــــــــــ 👇 https://eitaa.com/bermegali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_2285297297.mp3
9.5M
🔳 🏴 🏴 🌴برای غم تو میمیرم مادر 🌴پر چادر تو میگیرم مادر 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴 @bermegali👈
1_2281333335.mp3
4.15M
🏴 🏴 ♨️چرا ؟! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴 ♨️ @bermegali👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@bermegali بزرگ مدینه بزرگ همه دعاى قنوت شب فاطمه . بیا خانه را آب و جارو زدم به عشقت خودم پشت در آمدم خودم آمدم تا سلامت کنم به جای همه احترامت کنم بیا احترامت فقط با من است جواب سلامت فقط با من است تو خورشید زهراى این خانه اى عزیزم تو آقاى این خانه اى مهیای تو خانه را ساختم علی جان بیا سفره انداختم بیا سیر امشب نگاهت کنم تماشاى این روى ماهت کنم نگاه تورا از خدا خواستم من از دار دنیا ترا خواستم تمناى دستان سرد منى تو دلگرمى من , تو مرد منى بیا چاره حال پروانه کن کمى گیسوان مرا شانه کن اگر گیسوانم بهم ریخته کمى کارِ خانه سرم ریخته سرم را اگر پیش تو بسته ام اگر گریه کردم , کمى خسته ام خیال تو راحت رویم زرد نیست اگر گریه هم کردم از درد نیست که اینگونه دلگیر کرده ترا؟ چه کس اینچنین پیر کرده ترا؟ به امر پیمبر عمل میکنى بمیرم که زانو بغل میکنى ببینم ترا روبراهى علی؟ بمیرم برایت الهى علی غمت را روى شانه ام برده ام نگو از غریبى مگر مرده ام؟ مدینه اگر نیست , گریان تو من و بچه هایم به قربان تو به دنیا پرستى عمل میکنند شنیدم ترا کم محل میکنند اگر بى قرارى , به مسجد نرو اگر غصه دارى , به مسجد نرو کنار من و بچه هایت بمان همینجا نماز جماعت بخوان تو مولاى والا مقام منى بدان تا قیامت امام منى اگر چه در خانه ات هم شکست على خانه تو بهشت من است یل خیبر اینقدر گریه نکن جلوى در اینقدر گریه نکن من از اشک مردانه دق میکنم همین گوشه خانه دق میکنم مگر مرده باشم تو گریه کنى زمین خورده باشم تو گریه کنى تو به حد کافى پریشان شدى همان کوچه بس بود گریان شدى زمین خوردن من فداى سرت کتک خوردم اصلا فداى سرت بر آن خون دیوار خیره نشو به تیزى مسمار خیره نشو به جان على پهلویم بهتر است عزیز دلم بازویم بهتر است تو حرف از مدینه شنیدى على سر من خجالت کشیدى على حلالم کن از غم شکستى على تو از فاطمه راضى هستى على؟ جواب کسى را نده هرچه گفت ببین رفتنى ام به زحمت نیفت نمى مانم اینقدرها همسرم بزودى از این کوچه ها می پرم همین صبح تابوتم آماده شد لباس حسینت هم آماده شد @bermegali *الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج*
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 واکنش جالب مردم با دیدن بَدَل حاج قاسم سلیمانی! 🔺گله و شکایت مردم از وضعیت اقتصادی و مواجه شدن با بَدل حاج قاسم... ❤️@bermegali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@bermegali سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر (۱۴۰۰/۱۰/۹) حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد، ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند، چراغ انداخت چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند! او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده ی یک بخش عظیمی از بود شناخت! سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه... خود سردار هم دنبال کار خودش رفت! چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند! وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست، که به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی.. ۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم! 💠نقل خاطره توسط سردار رفیعی 🔰 ۱۴۰۰/۱۰/۹ @bermegali
⚫️ آغاز ایام عزای مادر 📌 پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: اگر تمام خوبی‌ها به شکل یک شخص مجسّم شود آن شخص فاطمه سلام الله علیها است!و فاطمه سلام الله علیها از آن هم بالاتر است. دخترم فاطمه سلام الله علیها از لحاظ اصالت و شرافت و کرامت، برترین فرد زمین است. 📚 مائة منقبة، ص۱۳۵ ✍ 🏴 @bermegali