eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.1هزار دنبال‌کننده
188 عکس
67 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دوساعت دیگه هم گذشت و هنوز چشم هاشو باز نکرده بود.. نگرانش شدم و رفتم یکی از پرستارهارو صدا زدم تا وضعیتشو چک کنن! پرستار که اومد و بادقت معاینه اش کرد گفت: _مسکن قوی واسش تزریق شده و خواب آوره.. نگران نباشید هیچ خطری تهدیدشون نمیکنه! _عذر میخوام میتونم بپرسم کی اثر داروها ازبین میره و بیدار میشن؟ با این حرفم لبخندی زد و گفت: _شما همسرشون هستید؟ اومدم بگم من غلط بکنم که دیدم اگه بدونن باهاش نسبتی ندارم کارم دراومده! _اوم.. بله! _ماشاالله بهم میاید.. نگران خانومتون نباشید یکی دو ساعت دیگه بیدار میشه! به اجبار لبخندی زدم وگفتم: _خیلی ممنونم.. لطف کردید! _خواهش میکنم.. بلابه دور! باچندش به مثلا نمک ریختنش نگاه کردم و بعداز اینکه کاملا رفت بیرون به سارا نگاه کردم وگفتم: _ببین مجبورم میکنی چه دروغ های چندشی بگم! خوبه از پشت یه شیشه مات ترسیدی اینجوری داغون شدی اگه میومدم داخل چی میشد؟ بچه پررو واسه من ادعای قلدوریشم میشه! _توغلط میکنی با اون ماسک ترسناکت میای منو میترسونی! ضمنا ازجنابعالی نترسیدم فکرکردم یکی اومده داخل و پریدم در رو قفل کنم یه وقت بدبختم نکنن! وگرنه تو که عددی نیستی!
عصبی ازاینکه به هوشه و خودشو به موش مردگی زده گفتم؛ _توبیدار بودی و این همه خون به دل من کردی؟ اکه هی به اون ذات پلیدت که دم مرگ هم باید کرم خودتو بریزی! چشم هاشو که کاسه خون شده بود باز کرد و باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت: _اولا بدون چی میگی یه دفعه دیدی باهمین حالم کاری کردم جامون عوض بشه دوما سوزن خانم پرستارتون به آجر نخورد که به کف پام خورد بیدارم کرد.. بعدشم تو غلط کردی گفتی من زن توام آخه من زن توئه چندش میشم؟؟؟ _پاشو.. پاشو بریم خونه که معلومه زبون شیش متریت خوب کار میکنه و حالت خوبه.. وقت منم نگیر! _آره بریم.. باید بابات بدونه اومدی تو حموم بهم حمله کردی وزدی سرمو شکستی! _من؟ من کجا اومدم تو حموم؟ واسه چی تهمت میزنی؟ _سرمنو توی بیشعور شکستی ها! نفس عمیقی کشید وگفت: _من نمیخواستم اینجوری بشه خواستم تلافی چایی داغی که ریختی روی پامو درآورده باشم یه کم بترسی! واقعا هدفم این نبود! _به من چه! هدفت هرچی که بود سرمن شکست! دندون هاشو روی هم فشار داد وگفت: -من از جنابعالی معذرت خواهی کنم خوبه؟ _نه! واسه اینکه چیزی نگم شرط دارم! _شرط؟ چه شر‌طی؟ _بقیه روزایی که اینجاییم راننده شخصیم باشی و هرکجا من بخوام منو ببری و هرچی بگم بگی چشم! _عع؟ نه بابا؟ یه وقت رو دل نکنی؟ بیابرو هرچی میخوای به همه بگو! به جهنم! من باج به شغال نمیدم! _شغال خودتی! باشه پس خودت خواستی!
سرم گیج میرفت اما اونقدر مسکن واسم زده بودن درد نداشتم.. داشتم تلو تلو دنبال اون دراز بی رگ میرفتم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت و دستمو به دیوار گرفتم... راه رفته برگشت و بهم نزدیک شد! _چی شد؟ خوبی؟ میخوای بیشتر بمونیم؟ باحرص گفتم: _کوپن شو داری بیشتر نگهداری منو؟ (منظورم این بود جرات داری بیشتراز این از بابات پنهون کنی) باحرص گفت: _مثل آدم بلد نیستی حرف بزنی؟ حتما باید ذاتتو نشون بدی وپاچه همه رو بگیری؟؟ ضمنا اونش به تو مربوط نیست اگه حالت خوب نیست انشالله قصد مردن داری بیشتر بمونیم! _انشالله درد وبلام بخوره اول توسر تو بعدش هرکی چشم دیدن منو نداره! _خب پس معلومه حالت خوبه.. تا جدی جدی نزدم ناقصت کنم راه بیوفت بریم! عصبی تر صدامو بالا بردم وگفتم: _کوری؟ نمی بینی سرم گیج میره؟ کلافه چنگی به موهاش زد و بی معطلی دست هاشو زیر پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد... _آی آی چیکار میکنی؟ _مگه نمیگی سرت گیج میره؟ دو دقیقه خفه بشی میبرم سوار ماشینت میکنم بریم خونه! چون تو بغلش بودم صورت هامون خیلی بهم نزدیک بود باحرص تو صورتش گفتم: _خودت خفه شو! نگاهی غضب آلود بهم انداخت و بدون حرف حرکت کرد سمت درخروجی! _نندازی منو! _اونقدر بدبخت نشدم نیم مثقال آدمو نتونم بلند کنم! زدم رو شونه اش و با لودگی گفتم: _نه بابا خوشم اومد حمال خوبی میشی! باریلا پهلوون! ضمنا من ۶۵ کیلوم چشم حسودم کور نشون نمیدم!
_خوبه اعتراف میکنی خرسی! توخرس بودنت شکی نیست اما من زورم زیاده جانم.. وزن تو واسم حکم یک کیلو هویجم نیست! _خرس خودتی! آره یادم باشه رفتم خونه واست اسفند آب کنم حمالی بهت میاد! کلافه انداختم تو ماشین و خودشم نشست وحرکت کرد! _کجا؟ عصبی بود... نگاهی با غضب بهم انداخت وگفتم: _همون قبرستونی که ازش اومدیم! _من گشنمه..! _کارد به شیکمت بخوره رفتی خونه یه چیزی بخور! _هوی بامن درست صبحت کن ها.. فکرنکن زورت زیادتره ها!!! _دو دقیقه خفه میشی؟ واقعا داری دیونه ام میکنی! باشه شام برات میخرم بعد میریم خونه!! _ ایشاالله بیام سرقبرت.. شام توسرت بخوره.. منو برسون هتل میدونم چیکارت کنم! _هرغلطی میخوای بکن! یه دفعه میون دعوا یاد نسیم و دوست پسرش بنیامین افتادم! _یه چیزایی از نسیم خانوم هم میدونم خیلی دلم میخواد آقای پندار هم بدونن! یک دفعه کنار خیابون زد روی ترمز وگفت: _چه غلطی کردی؟ _ببین سرم گیج میره حالم خوب نیست که الان دهنتو جر ندادما!! بامن درست حرف میزنی یا چشم هامو ببندم روهمه چی؟؟؟ _تو از نسیم چی میدونی که من نمیدونم؟ هان؟ _به تو مربوط نیست به بابات میگم خودش بهت میگه! _حرف نزنی به ولای علی باماشین از روت رد میشم و یک برگ بیمه هم بیشتر صرفت نمیکنم!
جمله اش آشنا بود.. یاد حرف کوهیار افتادم.. ته دلم خالی شد.. دعوا وتهدید یادم رفت.. فقط تصویر کوهیار توی ذهنم تداعی شد... سرمو به صندلی تکیه دادم وگفتم: _منواز مرگ نترسون! من روزی که وارد خونه شما شدم مردم! پس راه بیوفت وگرنه پیاده میشم! _چی از نسیم میدونی که من نمیدونم! _نترس چیزی نمیگم! فقط منو برسون به هتل.. لطفا... _ماشین رو خاموش کرد و دست به سینه شد... _نمیری؟ _تانگی تکون نمیخورم! _اوکی.. من پیاده میشم.. اومدم در رو بازکنم که قفل مرکزی رو زد! بادرد چشم هامو روی هم گذاشتم وگفتم: _یه چیزی رو میدونی؟؟؟ _تا حرف نزنی من هیچی نمیدونم! _الان.. توی همین لحظه.. آرزوم بود ای کاش بابام می مرد ومن اینقدر حقیر نمیشدم! _بابای تو چه ربطی به من و خانواده ام ونسیم داره؟ _ربطشو خودم میدونم! آقای آرش پندار من قول میدم دهنمو ببندم ولال مونی بگیرم.. قضیه بیمارستان و شرط مسخره هم فراموش کن! حالا میشه بریم؟؟ _واسم مهم نیست.. میتونی هرچقدر میخوای بهم تهمت بزنی و منو بدترین جلوه بدی! اما بهت اجازه نمیدم به نسیم تهمت بزنی! _من توزندگیم با کسی این کارو نکردم.. قضیه اومدن توحموم هم میخواستم حرصتو دربیارم.. حتی قصد گفتن شکستگی هم نداشتم! _قضیه نسیم هم خواستی حرصمو دربیاری؟ درسته؟ _نه! خواستم واقعا یه چیزایی رو به بابات بگم اما پشیمون شدم..
_چه چیزهایی؟ به خودم بگو.. بعدش به هر ننه قمری میخوای بگی بگو! واسم مهم نیست دیدگاه بقیه راجع به نامزدم چیه! پس فکرنکن دارم درخواست میکنم به بابام چیزی نگی!! کلافه محکم دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم؛ _نه به تومیگم نه به بابات! دیگه دارم خفه میشم راه میوفتی یا از پنجره برم بیرون؟ چندبار مشتشو روی فرمون کوبید وگفت: _خدا لعنتت کنه! اوکی قبوله.. بقیه هفته ای که اینجاییم راننده ات میشم وهرکاری بگی میکنم! فقط چیزی که میدونی رو قبل از بابام به خودم بگو! پوزخندی زدم وگفتم: _میخوای بگی از زندگی قبلیش بی خبری؟؟ جوک نگو پسر! بدون عصبانیت.. بدون حرص.. بادلخوری و خیلی هم غمگین گفت: _من هیچی از زندگیش نمیدونم! حتی نمیدونم چطوری وارد قلبم شد! توی سکوت نگاهش کردم... این چرا اینقدر عجیبه!!! یه بار مثل سگ پاچه میگیره یه بار تا این حد مظلوم میشه؟؟؟ وقتی سکوتمو دید دندون قروچه ای کرد وگفت: _تا روز آخر هرچی توبگی همون میشه!! اما بعدش همه چی رو میگی! _واگه نگم؟؟؟ _قسم میخورم کاری میکنم آرزوی مرگ کنی! _ای بابا.. بازم ازچیزی حرف زدی که همین الانشم آرزوشو دارم.. چرافکرمیکنی از مرگ میترسم؟!! _ببین من نمیدونم مشکلت چیه و چرا آرزوی مردن باباتو کردی! یاقضیه اومدنت به خونه ما چیه! اما اونقدری از دستم برمیاد که مشکلتو حل کنم.. پس سعی کن بامن راه بیای.. مطمن هستم با خواست خودت به اون نیومدی و همینطوری بخوای به لج بازی ادامه بدی بدون شک هیچ راه برگشتی هم از اون خونه نداری!
_کسی منو مجبور نکرده! به کار نیاز داشتم و دارم کار میکنم! همین! اما باشه اگه مهربونی کنم و تهدید هاتو فاکتور بگیرم روز آخر چیزایی که میدونم رو بهت میگم! _اینم میدونی اگه دری وری بگی و سر کارم گذاشته باشی عواقبش چیه؟ انگشت اشاره مو سمتش دراز کردم وگفتم: _ببین باز داری تهدید میکنی ها!! ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد وهمزمان گفت: _امیدوارم حرفی که میخوای بزنی ارزششو داشته باشه که واسش یک هفته مجازات وشکنجه بشم! منظورش خیلی واضح بود و گذروندن وقتش بامن شکنجه بود اما نمیتونستم از فرصت به این خوبی بگذرم.. یه مدت خون به جیگرش کنم وتلافی شکستن سرم رو ازش در بیارم! جلوی رستوران نگهداشت و گفت: _پیاده شو! _شام نمیخورم برگردم هتل! _اما من گرسنمه اگه دلت خواست میتونی بیای و پیاده شد! خب باشه خودت خواستی آرش خان! انگار دوست داری نذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره! منم پیاده شدم ورفتیم داخل رستوران! انصافا رستوران به این خوشگلی و شیکی به عمرم نرفته بودم.. شبیه جنگل ساخته بودنش و بوی بهشت میداد! داشتم با لذت اطرفمو نگاه میکردم که گفت: _مثل ندید بدید ها اونجوری خشکت نزنه! برو بشین تا آبرومو نبردی سر ووضعت افتضاحه! نگاهی به دمپایی های آبی که واسه بیمارستان بود کردم و شلوار راحتی و مانتوی چروکم انداختم و بعد باچشم های گرد شده به آرش زل زدم! _چرا من حواسم به تیپم نبود؟ این چه ریختیه واسه من درست کردی؟ وای شام نمیخوام منو برگردون! پوزخندی زد وگفت: _اومدی بسوزونی خودت سوختی؟ _مرگ! من که گفتم شام نمیخوام خودت گفتی بیام! _بروبشین خوش تیپ! میترسم از شدت خوش تیپی سر تیتر مجله ها بشی!
_هرهر! بانمک! فکرمیکنی واسم مهمه؟ نه جانم بیخود دلتو صابون نزن بدتراز این هم بود بازم روتو کم میکردم! نشستم روی یکی از صندلی ها و عمدا گرون ترین غذاهارو سفارش دادم! تموم مدت که به گارسون سفارش میدادم چشماش داشت از حدقه درمیومد! بارفتن گارسون نیشمو تا بناگوش باز کردم ومثل خودش زل زدم به چشماش! _اون همه غذارو میخوای کجای معده ات جا بدی؟ واقعا تو اینقدر میخوری؟ _پس چی فکرکردی؟ الکی که به قول جنابعالی خرس نشدم! گوشه ی لبشو به حالت چندش چین داد وگفت؛ _حالم از آدمای پر خور بهم میخوره! _آدم های پر خورهم حالشون ازتو بهم میخوره! اومد چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و مجبورشد حرفشو قطع کنه! نگاهی به صفحه انداخت و جواب داد.. _جانم بابا؟ _با سارا اومدیم شام بخوریم! _اوکی ماهم تانیم ساعت دیگه میایم! گوشی رو قطع کرد و من با جدیت گفتم: _سارا خانم! خیلی زشته آدما رو با اسم کوچیک صدا میکنی! بی حوصله گوشی رو روی میز گذاشت وگفت: _میدونستی چندش ترین آدم روی کره زمینی؟ _نه تو اولین نفری هستی این نظرو میدی چون حرصت گرفته و فهمیدی نظرم راجع به خودت همینه!! خلاصه اونقدر کلکل کردیم تا غذامونو آوردن و از پنج مدل غذایی که سفارش داده بودم فقط دوتا قاشق از هرکدوم خوردم و آرش هم فهمید قصدم ضرر زدن بوده حسابی اتیش گرفت! جلوی در هتل بودیم که گفتم: _بگم با این تیپم کجا بودم؟ _سرقبر من!
ابرویی بالا انداختم وگفتم: _اون که انشالله بادست خودم کفنت میکنم میندازم توگور! الان رو بگو!! الان کجا بودیم؟ _خیلی زبون درازی خودم زبونتو می چینم منتظر اون روز باش! نه انگاری همچین بدم نبود پرستار مامان این خنگول شدم! حرص خوردنش سرکیفم میاورد درحدی که غم دوری دلتنگی کوهیار هم فراموش میکردم! خندیدم و گفتم: _بپا نچایی بچه مایه دار! اوکی به درک سوال بپرسن راستشو میگم! جلوجلو ازش راه افتادم که با حرص بازومو گرفت و درحالی که نزدیک بود اشکش دربیاد گفت؛ _اونقدر منو کفری نکن بچه بخدا میزنم یه بلایی سرت میارما!! _آی دستم.. چته مثل وحشی ها رم میکنی خب خبرت بیاد واسم الهی ازت سوال می پرسم مثل آدم جواب نمیدی تقصیر منه؟؟؟ _اولا درد وبلام بخوره تو سرت! دوما میگی سر یه شرط بندی مسخره این تیپو زدی! _اولا توسر خودت دوما چه شرطی مثلا؟ _که مثلا شام رو اونجوری کوفتم کنی و ضرر بزنی! نیشخند بدجنسی زدم وگفتم: _اونوقت شرط رو کی باخته؟ _یه نگاه به سر و وضعت بنداز یه نگاهم به فیش واریز من معلوم میشه! و پشت بند حرفش به طرف آسانسور رفت!! باخنده وخوشحال دنبالش راه افتادم و گفتم: _من همیشه برنده ام و روتو کم میکنم! درحالی که دکمه آسانسور رو میزد پوزخند زد ونگاهی به سرم انداخت وگفت؛ _مشخصه! آنتی بیوتیک هاتو سروقت بخوری یه وقت زخمت عفونت نکنه جوجه!
حرصم گرفت ازش! قبل ازاینکه از آسانسور خارج بشه باحرص گلدی به پاش زدم و زودتر رفتم بیرون و خودمو به اتاقمون رسوندم! بااخم های توهم خودشو بهم رسوند وگفت: _آدمت میکنم! اومدم چیزی بگم که در باز شد! ارسلان درحالی که با گیجی به تیپم نگاه میکرد گفت: _همسفرهای بی وفا! خوش گذشت! زخم سرم چون پشت سرم بود معلوم نمیشد و زیر روسری بود اما واسه احتیاط شالمو مرتب کردم وسلام کردم! بجای ارسلان آمنه جواب سلاممو داد! _علیک سلام! این چه تیپ و قیافه ایه؟ اومدم چیزی بگم که آرش گفت: _بذارید بیایم تو اول! و خودش قبل از من وارد اتاق شد ودرحالی که کفش هاشو درمیاورد گفت: _شرط بندی کردیم.. شرط رو باخته مجازات شده! من هم رفتم داخل و بانیش باز گفتم: _البته جبران هم شد! ارسلان_ چه خبره اینجا؟ یعنی چی؟ آرش تو سارا رو مجبور کردی این شکلی وبا این سرووضع بیاد بیرون؟ _ای بابا! خب شرط بستیم شرط رو باخته واسه چی باید مجبورش کنم؟ میتونست قبول نکنه و پنج نوع غذا هم حروم سطل آشغال نکنه! چرا فقط منو می بینین شما؟ ارسلان که حساب کار دستش اومده و فکرمیکرد رابطه من با پسرش داره درست میشه تک خنده ای کرد و گفت؛ _آهان! پس پوست هم دیگه رو کندین! ای پدرسوخته ها! با خجالت سرمو پایین انداختم وگفتم: _میشه برم استراحت کنم؟ آمنه که هنوزم نگاهش رنگ تعجب داشت سرشو تکون داد و ارسلان هم زیرلب با چشم هایی که خندون گفت: _البته!
تشکر کردم و به طرف اتاقم رفتم که آرش گفت: _توصیه های توی آسانسور فراموش نشه! توجیب کاپشنمه! باحرص نگاهش کردم که باهمون نیش بازش ادامه داد: _راستی کابشنم رو شسته شده واتو شدی تحویلم میدی مطمئنا بوی گند گرفته! اومدم یه چیزی بارش کنم که ارسلان با تشر اسمشو زد وگفت: _عع آرش! یه شبو بدون نیش زدن بگذرونی میمیری؟ بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و همین که رفتم توی اتاق کابشتشو ازتنم درآوردم و روی زمین انداختم و چند بار باپاهام لگدش کردم! اومدم شام رو ازسرم دربیارم که آمنه اومدتوی اتاق و من فورا کابشن آرشو از روی میزن برداشتم وبا لبخند اجباری گفتم: _چیز شد! ازدستم افتاد! اومد نزدیکم وبا نگرانی پرسید: _چیزی شده سارا جان؟ من نبودم اتفاقی افتاد؟ خیلی نگرانت شدم! _اوم.. نه! داشتم میخوابیدم که آقا آرش اومدن و یه کم کلکل کردیم و دست آخر به شرط بندی وشام ختم شد! _به من راستشو بگو دخترجان! وقتی برگشتم دوش حموم باز بود و تموم کف اتاق خیس شده بود.. ترسیدم به ارسلان چیزی بگم اما مطمئنم که این صورت رنگ پریده بخاطر شرط بندی نبوده ونیست! با صدا آب دهنمو قورت دادم و فقط نگاهش کردم! اگه واقعیت رو میگفتم ممکن بود بقیه روزایی که آرش قرار بود خون به جیگر بشه رو ازدست بدم اما با سکوتمم حمایت آمنه رو ازدست میدادم! وقتی سکوتمو دید با آرامش گفت: _به من اعتماد کن! میدونم آرش تهدیدت کرده خودم پوستشو میکنم! آرش تهدیدم نکرده بود واتفاقا همه ی تهدید ها ازطرف من بود و خیلی حیف میشد اگه ازدستشون میدادم!
_خب.. چی بگم!! هرچی بود گذشت! من فراموش کردم شماهم نادیده بگیرید لطفا! دستمو گرفت وگفت: _نمیذارم اذیتت کنه ساراجان.. واسه چی کف اتاق خیس بود من فکرم داره به جاهای خیلی ترسناکی میره! اوه متوجه منظورش شدم! طبق تهدید مسخره آرش حتما باخودش فکرمیکنه بلایی سرم آورده.. چاره ای نبود! پای آبروم وسط بود و باید واقعیت رو میگفتم! _نه نه! اصلا.. اونی که فکرمیکنید نیست! فقط..... _فقط چی؟ بگو دخترم نترس من پشت توام! شالمو برداشتم و به زخم سرم اشاره کردم وگفتم: _توحموم بودم که اومد بترسونتم.. فکرکردم دزد اومده باعجله رفتم در رو قفل کنم که پام لیز خورد و افتادم زمین!! بادیدن سرم با دوستش کوبید توی صورتش وگفت: _هیع! خاک برسرم شد! سرت شکسته؟! من این آرشو تیکه تیکه نکنم اسمم آمنه نیست! اومد بره سمت در که دستشو گرفتم وگفتم: _صبرکنید! تقصیر اون نیست خودم لیز خوردم بخدا!! اصلاهم قصد بدی نداشت فقط میخواست یه کم بترسم فقط همین! خیلی هم پیشمون شد بنده خدا! باور کنید کسی تهدیدم نکرده این حرفارو بزنم هرچی میگم واقعیته! _سارا جان تو دست ما امانتی خدایی نکرده ضربه مغزی میشدی چه خاکی باید توسرم میریختم و جواب خانواده تو چی میدادم! با لبخند گفتم: _ای بابا آمنه جونم چیزی نشده که فعلا سالم سالمم و درخدمت شما! اصلا چیزمهمی نبود اینم یه زخم کوچیکه! _زخم کوچیک بخیه میخوره پانسمان میشه؟ ای خدا ذلیلت کنه آرش من باید بااین پسر چیکار کنم آخه!! همونطور که دستشو گرفته بودم وادارش کردم روی تخت بشینه... _هرچیزی که عمدی بوده این یه دونه عمد نبود و من هم واسه اینکه ببخشمش جریمه اش کردم تواین مدت که اینجاییم وقتشو بامن بگذرونه و این کار هم باعث میشه از اون دختره دورش کنم، هم خودمو بهش نزدیک و چشمکی زدم وبا خنده ادامه دادم: _هم یه کوچولو سربه سرش بذارم!!