#136
باهزار بدبختی و هرجور ترفندی که بلد بودم آمنه رو راضی کردم که خودشو بزنه به ندونستن تا منم بتونم تواین مدت از اون دختره دورش کنم چون الکی به آمنه گفتم یکی از مجازات هاش اینه که جواب تلفن نسیم رو نده اما این یکی رو عمرا به آرش میگفتم چون اینجوری فکرمیکرد به اون عفریته حسودیم میشه یا خدایی نکرده علاقه ای به این کمپوت دراز دارم!
آمنه هم چون پای نسیم رو وسط کشیده بودم، قبول کرد که خودشو بزنه به اون راه...
صبح با اصرار ارسلان همگی باهم رفتیم پلاژ و من بخاطر زخم سرم مجبور بودم ازدریا دوربمونم...
روی یکی از نیمکت های صاحلی نشسته بودم که آرش درحالی که بالا تنه اش لخت بود و شلوارک پوشیده بود اومد کنارم وگفت؛
_می بینم که زبونتو موش خورده و مثل این بچه مدرسه ای ها دست به سینه نشستی!
بامسخرگی اداشو درآوردم وگفتم:
_هه..هه..هه.. خیارشور! به لطف جنابعالی سرم درد میکنه و اینکه با بیشعوری به دردکشیدن کسی بخندی خیلی کار زشتیه!
یه دفعه جدی شد وگفت:
_درد داری؟ دارو هاتو خوردی؟ چرا نگفتی سرت درد میکنه؟ میخوای بریم دکتر؟
_نه خیر! هیچ جا نمیام.. حالاهم برو کنار بذار باد بیاد..
_پاشو.. پاشو بریم داروهاتو بخور!
_دارو نمیخورم الکی تلاش نکن!
_یعنی چی اونوقت؟ دکتر اون قرص هارو الکی ننوشته که! اصلا کجاست خودم میرم میارم!
_زحمت نکش همون دیشب انداختم سطل آشغال!
_چی؟ توحالت خوبه؟ زحمت عفونت کنه میخوای بندازی گردن من منو گرفتارکنی؟ بلندشو ببینم.. باید بریم ازاول نسخه واست بپیچن!
#137
سرم درد گرفته بود و اون لحظه اگه قدرتشو داشتم دلم میخواست با تبر بزنم وسر از تن مرتیکه زبون نفهم جداکنم!
عصبی ازحالی که داشتم بی اراده صدام بالا رفت:
_ای بابا.. ولم کن دیگه.. وقتی میگم کاری رو انجام نمیدم یعنی نمیدم! میری یا من برم؟؟؟
_لیاقت نداری.. دو خط بهت خندیدم جو گیر شدی فکر کردی خبریه؟ به گورسیاه که نمیخوری! انشالله همین امشب خبر مرگتو ببرم به خانواده ات برسونم جیگر یه ملت صفا بیاد...
اومدم بدتراز قبل جوابشو بدم که صدای ارسلان مانعم شد!
_باز دو دقیقه باهم تنها شدین افتادین به جون هم؟ پسر تومگه مریضی پاشدی اومدی سروقت سارا که اذیت کنی؟
آرش با حرص گفت:
_اونوقت شما مطمئنی من اذیتش کردم؟ واقعا متوجه نشدین چقدر هاره تا یکی نزدیکش میشه پاچه میگیره؟
بیخیال حضور ازسلان شدم واومدم بشورمش بذارم جلو آفتاب که..
_هی هی... هوای دهنتو....
ارسلان با تشر حرفمو قطع کرد وگفت:
_عه! باز که شروع شد! من میگم تموم کنین شما دعوارو ازنو شروع میکنین؟
روبه آرش کرد وادامه داد؛
_ضمنا حواسم بهت بود سارا کاری به کارت نداشت وتو رفتی سروقتش!
من وآرش بانارضایتی همزمان باهم گفتیم:
آرش_بابا.....
_آقای پندار.....
_بسه باجفتتونم! حالا هم بیاین چایی هاتونو بخورین از دهن افتاد!
بانفرت وچندش به آرش نگاه کردم وگفتم:
_نوش جونتون! من یه کم سرم دردمیکنه بعدا میخورم!
_بعدا نداریم پاشو دختر جان از آمنه هم یه دونه مسکن بگیر بخور خوب بشی!
#138
به اصرار ویا اجبارآمنه راضی شدم نه تنها داروهامو بخورم بلکه یک عالمه خوراکی های بیخودی هم که آمنه اصرار داشت مقوی هستن بخورم و انصافا هم برای اعصاب داغونم موثربود و یه جورایی حالمو خوب کرد!
حال من خوب شد و اونقدر آرش رو حرص دادم که به کل گند زدم به روزش و حال خوبش!
موقع برگشت جلوی هتل نگهداشت و منتظر شد همه پیاده شیم اما من ازاونجایی که هنوز دلم خنک نشده بود قصد پیاده شدن نداشتم!
ارسلان وآمنه پیاده شدن و من توی ماشین موندم!
آرش عصبی درحالی که اصلا بهم نگاه نمیکرد گفت:
_پیاده شو دیگه!
_کجا؟
_باید به شما جواب پس بدم؟
مثل خودش صدامو بالا بردم و گفتم:
_اشتباه متوجه شدی جناب مثلا بی اعصاب! نپرسیدم کدوم قبرستونی میری پرسیدم کجا پیاده شم؟ انگار یادت رفته قرارمون چی بوده!
_قرار مرار منتفیه پیاده شو گور بابای تو و دروغی که قرار بود تحویلم بدی پیاده شو حوصله ندارم یه چی بهت میگم!
_آی.. بیشعور! وقتی اسم بابای منو میاری قبلش به احترام بلندشو تعظیم کن، اوکی به درک من ازخدام بود بیخیالش بشی
#139
اومدم از ماشینش پیاده شم که دستمو گرفت ومحکم فشار داد...
_آخ.. دستمو ول کن ببینم!
_توکی هستی؟ اومدی که سوهان روحم بشی؟ آره؟ اومدی که منو دیونه کنی؟
_دستمو ول کن داری میشکنیش روانی!
_ازاین به بعد نمیخوام اسم نسیم رو حتی به زبون بیاری وگذشته نسیم اصلا واسم مهم نیست..!
بخوای زیرآب نامزدمو پیش خانوانوه ام بزنی من هم مجبور میشم یه چیزایی رو واسه خانواده ات توضیح بدم! اوکی؟
باتموم قدرتم دستمو از دستش محکم بیرون کشیدم وبا نفرت گفتم:
_من هیچ ضعفی ندارم پس هرغلطی میخوای بکن! گور بابای تو واون نامزد به ظاهر عاشقت که معنی عشق رو به گند کشیده و معلوم نیست چندتا چندتا.....
پووووف اصلا منه احمق واسه چی دارم باتوی احمق ترازخودم بحث میکنم؟؟ برین گمشین همتون!
دررو باز کردم و درمقابل نگاه بهت زده ی آرش پیاده شدم و فورا به طرف هتل حرکت کردم!!
همزمان شماره ی گیسو رو گرفتم و طبق معمول انگار روی گوشیش خوابیده باشه اولین بوق جواد داد!
_سلام ساراخانوم گل گلاب.. شاخ شمساد چطوری؟
_سلام گیسو خوبی؟
_مرسی عزیزم تو خوبی؟ چرا صدات اینجوریه؟
_ازدست این یارو زرافه عصبیم حالا بعدا بهت میگم چی شده، فقط بهم بگو حرفایی که زدی درست بود؟ تحقیق کردی؟ چیزی دستگیرت شد؟
_سارا باورت میشه اگه بگم میخواستم بهت زنگ بزنم که زنگ زدی؟
بهت گفتم که این دختر رو میشناسم وگفتم که بایه پسره به اسم بنیامین بوده اما به هرصورت باور نکردی وطبق همیشه به من اعتماد نکردی اما یه چیزایی توی دستم دارم که ثابت میکنه این نسیم خانوم عاشق پیشه فقط یه گرگه که توی لباس میش ظاهرشده!
_داشتم به اتاقمون نزدیک میشدم اما صحبت هامون جدی شده بود پس راه اومده رو برگشتم وهمزمان که وارد آسانسور میشدم گفتم:
_چی داری میگی گیسو توروخدا کامل بگو الان سکته میکنم
دکمه آخرین طبقه رو لمس کردم و درآسانسور بسته شد...
_سارا میتونی راحت حرف بزنی؟ اگه میتونی بیا تصویری یه چیزایی نشونت بدم!
_آره صبرکن دارم میرم پشت بوم هتل تصویری میگیرمت!
_عقل کل توتاریکی تصویری به درد عمه ات میخوره!
_عقل کل عرض کردم توی هتل تشریف دارم و از پشت بومشونم چیزی شبیه پارک مصنوعی ساختن!
#140
رفتم دورترین گوشه ای فضای پشتبوم ایستادم و با گیسو تماس تصویری برقرار کردم...
_به به.. ببین کی اینجاست چه خوش سعادتیم چشممون به جمالت روشن شد!
_بجای مزه ریختن بگو ببینم چی شده از چه مدرکی حرف میزنی؟
_خوبی سارا؟ چرا رنگ و روت پریده؟ نکنه مریض شدی؟
_نه بابا خوبم.. گفتم که ازدست اون پسره عوضی عصبی شدم! حالا میگی چی شده یا تصمیم داری خون به جیگرم کنی؟
_صبرکن همه چی توی لبتابمه صبرکن روشنش کنم!
_باشه عجله کن ادرنالین خونم زده بالا!
همزمان که داشت لبتاب رو روشن میکرد گفت:
_حالا عکس هارو ببینی میخوای چیکار کنی!
وقتی داشت پوشه هارو باز میکرد یه لحظه حس کردم چشمم به پوشه ای به اسم کوهیار خورد که گیسو هم فورا دوربین رو زمین گذاشت و گفت:
_همینجا بمون تا پیداش کنم یه دستی نمیتونم کار کنم!
_گیسو؟
_جونم؟
_پوشه ی کوهیار؟؟؟
_چی؟؟؟
دوربین رو بردار و پوشه هاتو نشونم بده!
دوربین رو برداشت و به سمت خودش گرفت و با تعجب گفت:
_وات د فاز؟ پوشه کوهیار چیه؟
_دوربین رو برگردون به همون صفحه قبل لبتابت!
#141
باگیجی دوربین رو به سمت لبتاب گرفت و گفت:
_خل شدی؟؟؟
نبود.. اما من یه لحظه چشمم به اون اسم خورده بود و محال بود اشتباه کرده باشم!
_یه لحظه اسم کوهیار به چشمم خورد.. بیخیال باز توهم زدم به کارت برس! (دروغ گفتم توهم نزده بودم و باچشم خودم اسم کوهیار رو خونده بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم و افکار منفی رو ازذهنم دور کنم)
_دوباره گوشی رو زمین گذاشت و همزمان گفت:
_میگم دیگه.. عقل نداری واسه خودت زندگی میکنی! اسم اون روانی تو لبتاب من چیکار میکنه وا!
_گیسو یخ زدم عجله کن!
بدون حرف دوربین رو برداشت و روبه مانیتور لبتاب گرفت...
عکس های نسیم.. همراه با پسر قدبلند وخوشگل هیکلی که هزار برابر قشنگ تراز آرش بود..
_نسیم خانوم همین زنیکه جلف نیست؟
_خودشه! اینارو ازکجا آوردی؟ اون پسرکیه همراهش؟
_محمد سیستم کامپیوترشو هک کرد اما سارا این کار یه جرمه وهیچوقت نباید از این ماجرا حرفی بزنی!
_گیسو خودم عقل دارم.. بهم بگو این پسرکیه!
_این آقا خوشگله اسمش بنیامینه و عشق و شوهر سابق گیسو خانوم بوده!
_وای.. خاک تو اون سرت کنن آرش احمق! یعنی نسیم یه زن مطلقه اس؟ پس واسه همین مامان وبابای آرش...
#142
گیسو میون حرفم پرید وگفت:
_نه عشقم اشتباه متوجه شدی نسیم مطلقه نیست یعنی طلاق نگرفته چون بنیامین دوسال پیش فوت شده...
عکس هارو عوض کرد وبه سنگ قبری رسید که عکس بنیامین روش بود وکلمه ی جوان ناکام کنار اسمش حکاکی شده بود!
_بنیامین آرامیان
یه لحظه دلم ضعف رفت.. همونجا گوشه ی دیوار روی زمین نشستم وگفتم:
_وای... مرده... حیف شده بدبخت.. چقدرم خوش قیافه بوده!
_آره بیچاره خودکشی کرده...
عکس رو عوض کرد و رسید به کلیپ...
فیلم رو پلی کرد وهمزمان گفت:
_اینو ببین.. انگار نسیم خیلی عاشقش بوده ببین سر مزار پسره چه قیامتی میکنه...
نسیم درحالی که خودشو روی قبر انداخته بود و اجازه نمیداد روی پسره خاک بریزن و جیغ و فریادش به گوش خدا هم میرسید..
به معنای واقعی کلمه ضعف کرده بودم..
_بسه گیسو قطعش کن الان دق میکنم!
دوربین رو روی صورت خودش گرفت وگفت:
_توواسه چی دق کنی؟ همین فیلم هارو ببر بده به دست اون یارو پیری (منظورش ارسلان بود) و سفته هاتو پس بگیر و خودتو خلاص کن!
_گیسو جان مامان وبابای آرش ازاین موضوع باخبرهستن و واسه همینم با ازدواج این دونفر مخالفت میکنن!
_وا؟ پس من الکی مدرک جمع کردم وخودمو داداشمو شریک جرم کردم؟ چرا چیزی نمیگی خب!
_نمیدونستم اما الان فهمیدم دلیل مخالفت های سرسختشون چیه! بدون شک آرش هم میدونه که نسیم یه بار ازدواج کرده و اونقدری هم عاشقش هست که واسش مهم نباشه
#143
_اما سارا این ماجرا دوتا نکته داره که اگه بشینی منطقی وحساب شده یا به نوعی کارآگاه بازی روش فکر کنی میفهمی یه چیزایی باعقل جور درنمیاد!
_چه چیز هایی؟
_ببین اول میریم یه نگاه به تقویم میندازیم ویه نگاه به تاریخ فوت بنیامین!
_خب؟؟؟؟
دوباره دوربین رو گرفت روی سنگ قبر و روی تاریخ زوم کرد و ادامه داد:
_نوشته هفده فرودین سال ....!
_خب؟؟؟؟
_بعداز تعطیلات عید بود که به بنیامین تهمت دزدی زدن و بنیامینم چون پسر خیلی مغروری بود بهش حسابی برخورد و زیر بار حرف زورپندارها نرفت و اون روز توی کارخونه قیامت به پا کرد...
به پندار حمله کرد و تقریبا خونین و مالینش کرد و اتفاقا آرش هم اومد و یه فصلم با آرش درگیر شد و خلاصه جوی همه کارمندها بی آبرو شد و بعداز اونم دیگه هیچوقت ندیدیمش!
واین تاریخ روی سنگ قبر یعنی دقیقا سه روز بعداز اتفاق!
_چی؟؟؟؟؟ نکنه کشتنش؟ نکنه این
عوضی ها به قتل رسونده باشنش؟؟؟
_نه سارا نه.. دارم بهت میگم بنیامین خودکشی کرده واینارو باخوندن دلنوشته های نسیم که توی کامپیوترش نوشته بود فهمیدم!
_آخ الهی بمیرم.. بیچاره نسیم.. چطور تونسته زنده بمونه؟ چطور این خانواده اینقدر پست هستن که هنوزم با این دختر بدبخت هنوزم دشمن هستن!
_سارا یه ذره خنگ بازی هاتو کنار بذاری بخدا دنیا خیلی قشنگ تر میشه ها!!
هیچکس هیچکسس! نسیم رو نمیشناسه و ندیده بجز من که اون شب خواست خدا بود من توی اتوبان ماشینم خراب بشه بنیامین کمکم کنه منم اون دخترو ببینم!
بنیامین بی نهایت غیرتی بود و حتی نمیذاشت آفتاب و مهتاب نسیم رو ببینن و طبق دلنوشته هایی که من خوندم نسیم حتی نمیدوسته شوهرش کجا کار میکنه!!!!
#144
_گیسوچی رو میخوای به من بگی؟ میشه واضح تر حرف بزنی؟
_چی واضح ترازاین؟ نسیم به آرش نزدیک شده تا انتقام عشقشو ازاون خانواده بگیره وتمام!
_تو دیونه ای گیسو! برو خودتو به یه آسایشگاه روانی تحویل بده! این دختر داره تو تب عشق آرش میسوزه و تصمیمشم فقط ازدواج با آرشه نه هیچ چیز دیگه!
_سارا تو مگه فیلم رو ندیدی؟؟؟ به نظرت اون دختر داغون که حاضربود خودشم توی قبر چال کنن میتونه توی چندماه باکسی دیگه؟؟ اصلا بره... ومحال ترینشم این باشه که مثلا عاشق هم بشه.. اما دیگه رفتن با پسر همون کارخونه دار که باعث مرگ شوهرش شدن خیلی مسخره نیست؟؟؟ تازه به این شدت هم عاشق ومعشوق بشن؟؟؟ اصلا این ماجرا گوه میزنه به کلمه ای به نام عشق!!!
_نمیدونم گیسو.. شاید همه ی این ها یه فرضیه باشه و آرش و نسیم هم یه گوشه ای ازاین دنیا همدیگه رو دیده باشن وعاشق شده باشن واون دختر بدبخت هم حتی ندونه این پسر همون کارخونه داره و هرگزهم محل کار بنیامین رو پیدا نکرده باشه! آخه ما ازکجا بدونیم واسه چی باید الکی تهمت بزنیم و حق عاشق بودن و زندگی کردن رو ازاون دختر بگیریم؟
طبق تاریخ روی قبرش پنج ماه دیگه میشه سومین سالی که بنیامن فوت کرده اما چیزی که من ازاین رابطه میدونم یکساله که شکل گرفته! پس همه ی این چیزا فرضیه هستن و من حتی اگه سفته هام کار دستم بده و مجبوربشم به زندون بیوفتم عشقشونو بهم نمیزنم وصبرمیکنم یکسال قراردادم تموم بشه ومیرم پی زندگیم!
#145
_یعنی چی سارا؟؟؟ ازکدوم زندگی حرف میزنی؟ از عشقی که قربونی شد؟ از دلت که ازش هیچی جز خاکستر نمونده؟؟ اونا زندگی تورو ازت گرفتن وتونمیخوای کاری کنی؟ پس واسه چی منو پیگیر زندگی نسیم کردی؟
_اشتباه نکن گیسو.. این خانواده زندگی من رو ازم نگرفتن و برعکس! به من زندگی دادن.. به بابام جون دوباره و به خانواده ام یه زندگی که ازنو ساخته شد.. گیسو اگه بابای من میمیرد چی میشد؟ بدون شک مادرم هم میرفت.. بعد از مامان وبابا سارگل چی میشد
؟ یا خودکشی میکرد یا تااخر عمرش آیشگاه روانی بستری!
_من چی؟؟؟ عشق کوهیاری که انگ هرزگی بهم چسبوند و میخواست واسه یه شب خوش گذرونی و خالی کردن مردونگیش کرایه ام کنه واسم کافی بود؟ جای خانواده ام رو واسم پر میکرد گیسو؟؟؟
هرگز!!! آره عشقمو توی اتفاق ازدست دادم و ذات واقعیشو دیدم درست!! اما الان یه خانواده دارم که دارن توی آرامش زندگی میکنن.. بدون بدهی های بیمارستان بدون قلب درد های مداوم بابا...
حداقلش دیگه شب ها راحت می خوابن و دیگه شب زنده داری نمیکنن که مبادا یک لحظه غافل بشیم و بابامون بمیره!!
من خودم عشقمو ازدست دادم ومیدونم داغی که رفتن عشق به دل میذاره چقدر سخته...
نسیم هم یک بار به بدترین شکل ممکن این داغ به قلبش نشسته و من با خودخواهی یک باردیگه این کار روباهاش نمیکنم به درک که دختر بد حجاب یا قبل از آرش عشق رو تجربه کرده!
مهم اینه آرش قبول کرده و عاشق هم هستن! گور بابای پندار و هرکس که چشم دیدن این عشق رو ندارن! من به شخصه ازهمین امشب خودمو کنار کشیدم و ازتوهم ممنونم که کمکم کردی و از آتیشی که قرار بود به جون اون دختر بندازم نجاتم دادی!
#146
_اما سارا.. توچی میشی؟ پندار چیکارت میکنه؟ یه وقت نزنه به سرش سفته هارو به اجرا بذاره؟؟؟
_نه این کار رو نمیکنه نگران من نباش!
گیسو من دارم یخ میزنم بقیه حرفامونو بعدا بزنیم خیلی خیلی ازت ممنونم که کمکم کردی و از قول من به محمد بگو اگه داداش داشتم هم کاری که تو کردی رو واسم نمیکرد! یک دنیا ازتون ممنونم!
_انجام وظیفه بود آبجی منم یه دونه سارا بیشترندارم که.. برو فداتشم بعدا حرف میزنیم صورتت ازسرما گل انداخته بیشتر مواظب خودت باش! فعلا...
گوشی رو قطع کردم و بادیدن ساعت شوکه شدم!
حدودسه ساعت توی پشتبوم مشغول فک زدن بودیم اما ارزششو داشت. خداروشکر که نسیم واقعی رو شناختم و دلیل دست نکشیدنش از آرش درمقابل این همه مخالفت رو فهمیدم!
اومدم برگردم به اتاقمون که یه لحظه دلم خواست به کوهیار زنگ بزنم و برای ثانیه ای هم که شده صداشو بشنوم!
اونقدر ازعشق شنیده بودم دلم هوای عاشقی داشت..
دلتنگ شبهایی شدم که بدون شنیدن صداش خوابم نمیبرد...
غرورم واسم مهم نبود.. اون لحظه فقط تشنه ی جرعه ای عشق بودم.. تشنه ی عاشقی از نوع کوهیار...
شماره شو گرفتم و منتظر جواب شدم..
بعداز چندتا بوق درکمال ناباوری جواب داد:
_الو کوهیار؟
صدای ظریف زنی پشت گوشی روح رو از تنم جدا کرد...
_الو بفرمایید؟ شما؟
دهنم خشک شده بود.. باسختی گفتم؛
_فکرکنم اشتباه گرفتم!
#147
_درست گرفتی عزیزم این گوشی کوهیاره! شما کی هستید؟
_من.. من..
وای کوهیار.. چطور تونستی به همین زودی بری با کسی دیگه؟؟ چطور تونستی دلی که چندسال ادعای عاشقی داشت رو راضی کنی؟؟
قطره های اشکم تندتند گونه هامو خیس کردن...
زن_ الو؟ صدامو دارید خانوم؟
_میشه بپرسم شما کی هستید؟
_اول خودتو معرفی کن بعد توی نسبتهامون کنکجاوی کن!
صدای کوهیار پشت خط شدت گریه ام رو بیشتر کرد وحکم تر دستمو به دهنم فشار دادم تا صدای گریه ام بیرون نیاد!
_کیه؟ بده من ببینم.. الو؟؟؟
_مبارکت باشه عشق جدیدت!
_سارا؟ تویی؟
_خیلی نامردی... خیلی...
گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم..
بیخیال پایین رفتن شدم و همونجا نشستم و ازته دلم ضجه زدم...
اونقدر خاطراتمونو مرور کردم و گریه کردم که سرم تا سرحد انفجار درد گرفت!!
اگه با قرص یا دارویی کاریش نمیکردم قطعا سرم میترکید!
ساعت ۲ونیم نصف شب بود که تصمیم گرفتم برگردم به اتاقم و چندتا مسکن بخورم...
بابدبختی درحالی که چشم هام ازشدت گریه هایی که کرده بودم به سختی باز میشد برگشتم به اتاق و ازاونجایی که کارت اتاق همراهم نبود مجبورشدم زنگ بزنم!!
توکسری ازثانیه در بازشد و قیافه های عصبی ونگران آرش و ارسلان و آمنه روبه روم قرار گرفتن!
_سلام!
آرش_ معلومه کدوم قبرستانی تشریف داری؟ اومدی خونه خاله ساعت سه صبح برگردی خونه؟؟؟