#145
_یعنی چی سارا؟؟؟ ازکدوم زندگی حرف میزنی؟ از عشقی که قربونی شد؟ از دلت که ازش هیچی جز خاکستر نمونده؟؟ اونا زندگی تورو ازت گرفتن وتونمیخوای کاری کنی؟ پس واسه چی منو پیگیر زندگی نسیم کردی؟
_اشتباه نکن گیسو.. این خانواده زندگی من رو ازم نگرفتن و برعکس! به من زندگی دادن.. به بابام جون دوباره و به خانواده ام یه زندگی که ازنو ساخته شد.. گیسو اگه بابای من میمیرد چی میشد؟ بدون شک مادرم هم میرفت.. بعد از مامان وبابا سارگل چی میشد
؟ یا خودکشی میکرد یا تااخر عمرش آیشگاه روانی بستری!
_من چی؟؟؟ عشق کوهیاری که انگ هرزگی بهم چسبوند و میخواست واسه یه شب خوش گذرونی و خالی کردن مردونگیش کرایه ام کنه واسم کافی بود؟ جای خانواده ام رو واسم پر میکرد گیسو؟؟؟
هرگز!!! آره عشقمو توی اتفاق ازدست دادم و ذات واقعیشو دیدم درست!! اما الان یه خانواده دارم که دارن توی آرامش زندگی میکنن.. بدون بدهی های بیمارستان بدون قلب درد های مداوم بابا...
حداقلش دیگه شب ها راحت می خوابن و دیگه شب زنده داری نمیکنن که مبادا یک لحظه غافل بشیم و بابامون بمیره!!
من خودم عشقمو ازدست دادم ومیدونم داغی که رفتن عشق به دل میذاره چقدر سخته...
نسیم هم یک بار به بدترین شکل ممکن این داغ به قلبش نشسته و من با خودخواهی یک باردیگه این کار روباهاش نمیکنم به درک که دختر بد حجاب یا قبل از آرش عشق رو تجربه کرده!
مهم اینه آرش قبول کرده و عاشق هم هستن! گور بابای پندار و هرکس که چشم دیدن این عشق رو ندارن! من به شخصه ازهمین امشب خودمو کنار کشیدم و ازتوهم ممنونم که کمکم کردی و از آتیشی که قرار بود به جون اون دختر بندازم نجاتم دادی!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#145
خودمو جمع کردم و باصدایی که سعی میکردم عادی نشون بده گفتم:
_من؟ نه بابا خیالاتی شدی؟ گریه واسه چی؟
اما پانیذ بیخیال نشد
و باکشیدن دستش روی چشمم و خیس شدن انگشتش بالحن متعجب تری گفت؛
_دیونه چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
مصنوعی خندیدم و گفتم:
_هیچی بابا آهنگش غمگین بود یه لحظه دلم گرفت... این چیزا چیه گوش میدی آخه؟ آدم دلش میگیره!
_جون پانیذ بگو چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ میخوای چراغو روشن کنم؟
_نه نه.. بخدا چیزی نیست.. همینجوری ناخواسته دلم گرفت..
یه دفعه دلم واسه مامان وبابام تنگ شد!
انگار تصمیم نداشت بیخیال بشه
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒