#138
به اصرار ویا اجبارآمنه راضی شدم نه تنها داروهامو بخورم بلکه یک عالمه خوراکی های بیخودی هم که آمنه اصرار داشت مقوی هستن بخورم و انصافا هم برای اعصاب داغونم موثربود و یه جورایی حالمو خوب کرد!
حال من خوب شد و اونقدر آرش رو حرص دادم که به کل گند زدم به روزش و حال خوبش!
موقع برگشت جلوی هتل نگهداشت و منتظر شد همه پیاده شیم اما من ازاونجایی که هنوز دلم خنک نشده بود قصد پیاده شدن نداشتم!
ارسلان وآمنه پیاده شدن و من توی ماشین موندم!
آرش عصبی درحالی که اصلا بهم نگاه نمیکرد گفت:
_پیاده شو دیگه!
_کجا؟
_باید به شما جواب پس بدم؟
مثل خودش صدامو بالا بردم و گفتم:
_اشتباه متوجه شدی جناب مثلا بی اعصاب! نپرسیدم کدوم قبرستونی میری پرسیدم کجا پیاده شم؟ انگار یادت رفته قرارمون چی بوده!
_قرار مرار منتفیه پیاده شو گور بابای تو و دروغی که قرار بود تحویلم بدی پیاده شو حوصله ندارم یه چی بهت میگم!
_آی.. بیشعور! وقتی اسم بابای منو میاری قبلش به احترام بلندشو تعظیم کن، اوکی به درک من ازخدام بود بیخیالش بشی
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#138
چشمکی زد و باذوقی که نشون میداد ازته قلبشه گفت:
_به قول عزیز همون ازما بهترون! اسمش مرتضی هست یکساله که باهم دوستیم!
ترسیده آب دهنمو قورت دادم و به در اتاق که باز بود نگاهی انداختم وآهسته گفتم:
_آروم تر دختر اگه یکی بشنوه چی؟ عجب دل وجراتی داری تو!
خندید و کنار گوشم آهسته گفت:
_عاشق که باشی جراتشم باهاش میاد!
بلندشدم دراتاق رو بستم و برگشتم کنار پگاه نشستم وگفتم:
_خب خانوم عاشق پیشه تعریف کن ببینم...
اون شب پگاه نشست ازاول آشناییش با مرتضی رو تا همون لحظه
که ازش عکس خواسته بود واسم تعریف کرد و ای کاش قلم پام میکشت و هرگز به اتاق پگاه نمیرفتم
و هیچوقت از عشقش باخبر نمیشدم و وارد دنیای پررمز ورازش نمیشدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒