#181
یه تای ابروشو بالا انداخت و با رضایت سری تکون داد وگفت:
_خوبه.. پس دختر محکم و قوی هستی!
دیگه نگاه هاش داشت اذیت ومعذبم میکرد..
بیخیال آفتاب و خلوت شدم وازجام بلند شدم..
_من برم تا آمنه جون میان یه کم درس بخونم!
آرش هم همزمان بامن بلند شد وگفت:
_اوهوم... منم برم به کارهام برسم! ندیده بودم درس بخونی.. چی میخونی؟
_آره تواین مدت بخاطر بابا و شرایط کاری از زندگی افتاده بودم، به مامانم قول دادم که ادامه بدم.. عکاسی میخونم!
_آهان.. موفق باشی خاله قزی..
به طرف ماشینش رفت و همزمان ادامه داد:
_تودختر خوبی هستی، لایق بهترین ها.. بهترین هارو واست آرزو میکنم..
بالبخند نگاهش کردم که سوار ماشینش شد و چشمکی زد وبالبخندی مهربون خداحافظی کرد!
آرش برعکس قولی که باباش ازش ساخته بود پسرمهربونی بود!
توی همین مدت کوتاه فهمیده بودم که اگه باهاش لج نکنی و پا روی دمش نذاری به راحتی میشه مثل حلقه توی انگشت نگهش داشت..
باحسرت آهی کشیدم و تودلم ادامه دادم:
_اون دقیقا برعکس کوهیاره.. که هرچقدر بهش مهربونی میکردی بیشتر هار میشد و پاچه میگرفت!
#182
۲روز دیگه هم گذشت وخبری از نسیم نشد اما نمیدونم چرا آرش اون روز اصرار داشت که به خانواده اش بگم نسیم اومده و من هم به حرمت خوبی هایی که در حقم کرده بود مجبورشدم به خواسته اش عمل کنم!
توی همین فکرها بودم که به خودم نهیب زدم؛
_مثلا دودقیقه وقت گیرت اومده بجای درس خوندن داری به چیا فکر میکنی آخه دختره ی خنگ!
باحرص به کتاب جلوی دستم چنگ زدم و کوبیدمش توی سرم و باخودم زمزمه کردم:
_درست رو بخون درسسس!
-خود درگیری داری؟
باصدای آرش ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
_وای ترسیدم! توازکجا پیدات شد
خندید وگفت:
_ازدیوار رد شدم! مامان کارت داره گفت صدات کنم!
کتابمو روی تختم گذاشتم و بدون حرف ازجام بلند شدم!
_حتما صدام زده ونشنیدم! الان میرم ممنون!
درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم ازکنارش رد شدم که گفت؛
_امشب مهمونی داریم.. اگه امتحان داری کمکت کنم بپیچونی!
باشنیدن اسم مهمونی آه از نهادم بلند شد وبه طرفش برگشتم!
امتحانم واسه یک هفته ی بعد بود اما نه دل ودماغ مهمونی و نه حوصله اش رو داشتم، ازطرفی هم به شدت تومهمونی هاشون خجالت میکشیدم!
_وای مگه امروز پنج شنبه اس؟
_خب اینطور که انگار پیداست امتحان نداری!
_چطور؟؟؟
_چون روزای هفته رو گم کردی!
_نه نه.. امتحان دارم. اما واسه هفته ی بعده اما میشه خواهش کنم امشب منو غیب کنی؟
خندید ومیون خنده گفت؛
_دختر منو غیب کنی یعنی چی؟
#183
یه دفعه متوجه گندی که زدم شدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_خیلی متاسفم برات که اینقدر ذهنت منحرفه!
دوباره خندید و گفت:
_ازکجا میدونی من منفی فکر کردم؟ حالا نمیخواد سرخ وسفید بشی بیا برو مامان کارت داشت، بعدا درباره غیب شدنت فکرمیکنیم!
ازخداخواسته واسه فرار از جو به وجود اومده، فورا قبول کردم و به طرف در رفتم که دوباره مانعم شد!
کلافه نگاهش کردم که گفت:
واسه پیشگیری از حرفای احتمالی راجع به مهمونی، ازهمین الان خودتو بزن به معده درد و حال خرابی!
_وا؟ این کارها چیه؟ من بلدنیستم فیلم بازی کنم اصلا روم نمیشه!
دستمو گرفت و من مثل برق گرفته ها نگاهش کردم!
دستمو روی معده ام گذاشت و یه کمم کمرم رو خم کرد درحد چند میل...
باخنگی وچشم های گرد شده نگاهش کردم که به با جدیت گفت:
_لازم نیست نقش بازی کنی! همین حالتتون نگهدار و اگه پرسید چی شده بگو یه کم معده درد دارم!
بعدشم توچشم هام زل زد و ادامه داد:
_متوجه شدی؟ البته من نمیخوام به کاری مجبورت کنم که! گفتی کمکت کنم منم پیشنهاد دادم!
#184
لبخندی به این همه شیطنتش درمقابل پدرو مادرش زدم و گفتم:
_باشه، خوشبحال آمنه جون پسر داره یه تیکه ماه!!!
بعدش خندیدم که ادامو درآورد و با دهن کجی گفت:
_هرهرهر! بیا وخوبی کن! اصلا تو لیاقت نداری منم الان میرم با مهمون های گرامی و چیتان پیتان هاشون تنهاتون میذارم!
_ایششش! بی جنبه! باز من دوخط بهت خندیدم؟! از سرراهم برو کنار ببینم!
رفتم پیش آمنه جون و بی اراده همون حالت که آرش گفت رو به خودم گرفتم وگفتم:
_آمنه جونم؟ بامن کاری داشتید عزیزم؟
نگاهی بهم انداخت و با شک گفت:
_آره مادر، انگار توحال و هوای خودت بودی متوجه نشدی!
_معذرت میخوام یه کم روبه راه نیستم، حواسم نبوده جانم؟
_لازم به معذرت خواهی نیست گل دخترم، میخواستم راجع به مهمونی باهات حرف بزنم اما...
اما قبلش بهم بگو ببینم دستتو چرابه شیکمت فشار میدی؟ چیزی شده؟
_آخ آخ آمنه جون از سرصبح حالم خوب نیست و خیلی معده ام درد میکنه.. حالا معده ی من زیاد مهم نیست، شما امرتونو بفرمایید
_نه مادر معده ات درد میکنه برو استراحت کن، یا اصلا میخوای ببرمت دکتر؟
_وای نه بابا دستتون درد نکنه لازم نیست، احتمالا یه چیزی خوردم که با معده ام ناسازگار بوده خودش خوب میشه!
#185
_چی چی رو خوب میشه؟ من نمیدونم چرا جوون های امروزی سلامت خودشون واسشون اصلا مهم نیست و از کنار هر مریضی به سادگی عبور میکنن!
همین الان می برمت دکتر تا مهمون ها نیومدن برمیگردیم!
_آخه آمنه جون باور کنید اصلا موضوع مهمی نیست خودش خوب میشه!
_نمیشه اگه قرار بود خوب بشه اینقدر پریشونت نکرده بود.. برو آماده شو می برمت پیش دکتر خودم!
_مریض اورژانشی داریم؟ کی حالش بده؟ دکتر چی؟
این صدای آرش موزمار بود که خودشو زده بود به ندونسته و اومده بود وسط حرف!
آمنه_ خدانکنه مادر.. ساراجان یه کم ناخوش احواله می برمش دکتر یه چکاپ کنن!
آرش با تعجبی که نزدیک بود بزنم زیر خنده گفت:
_الان؟ مامان جانم امروز مهمونی داریم کجا میخوای بری مثلا میزبانی ها!
_اشکال نداره زود برمیگردم نمیتونم بیخیال از کنارش بگذرم این دختر دست من امانته!
_خب مادرمن کارهای پزشکی همینطوریش خودش کلی دردسر داره بعدشم اومدیم و کارسارا خانومم طول کشید نمیشه که نیمه کاره بمونه!
_خب میگی چیکار کنم؟ بخاطر یه مهمونی بذارم بچه مردم درد بکشه؟
_اگه ساراخانوم مشکلی نداره من می برمش دکتر چون قصد ندارم تو مهمونی امشب شرکت کنم!
آمنه با خواهش توچشمام نگاه کرد وگفت؛
_اشکال نداره مادر؟ اجازه میدی آرش همراهیت کنه؟
نگاهی به چشم های شیطون آرش کردم...
خدای من این پسر مادرشو از حفظه!
دوراز چشم مادرش چشمکی زد که چپ چپ نگاهش کردم..
آمنه که دید ساکتم گفت:
_ خب باشه خودم میام.. بریم عزیزدلم.. برو آماده شو!
_نه نه.. هرچند لازم نیست اما مشکلی نداره با آقا آرش میرم!
#186
زیرنگاه سنگین آمنه و آرش به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم اما تا نگاهم به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد!
آخه این وقت روز کجا برم من!
کاش تومهمونی می موندما.. لعنت بردهانی که بی موقع باز شود!
پوف کلافه ای کشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم..
آرایش داشتم اما دلم میخواست یه کم بیشترش کنم هرچند اوج آرایش های من به ریمل و رژ لب ختم میشه چون پوستم به شیر برنج گفته برو کنار من هستم!!
یه کم رژ گونه زدم و رژ لبمو تمدید کردم و رفتم سراغ کمد لباس هام..
مانتوی مشکی و شلوارجین آبی تیره و شال مشکی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم قبل از آماده شدن یه زنگ به سارگل بزنم..
روی تختم نشستم و شماره ی سارگل رو گرفتم...
_سلام آجی قشنگم..
_سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر؟
_سلامتی تازه از دانشگاه برگشتم تو چه خبر تاریخ امتحانت مشخص شد؟
_اوهوم یک هفته دیگه اس.. از الان استرس گرفتم با این افکار پریشونم میخوام چه گندی بزنم! کاش به مامان قول نمیدادم!
_برووو توگفتی منم باور کردم.. بخدا شرط می بندم همین الان کتابت جلو دستته!
بالبخند به کتاب روی تخت نگاه کردم وگفتم؛
_خوندن چه فایده ای داره وقتی مغزم جواب نمیده!
_به مغزت بگو یه ذره عاقل بشه وگرنه با دمپایی معروف مامان میوفتم به جونش!
تقه ای به در اتاقم خورد...
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم و گفتم:
_بفرمایید داخل!
در اتاق باز شد و آمنه اومد توی اتاق!
_نگرانتم بهتری مادر؟
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
_سارگل جان بعدا بهت زنگ میزنم قربونت برم باید برم!
_باشه خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و ازجام بلند شدم و دوباره حالت دل درد به خودم گرفتم و گفتم:
_مرسی آمنه جونم یه کم بهترم!
_بهتر که نیستی دخترم.. زودتر آماده شو آرش تو حیاط منتظرته فقط منو بی خبر نذاری همه فکرم میمونه پیش تو!
_چشم نگران نباشید اونقدراهم مهم نیست
#187
لباس هامو پوشیدم و عینک آفتابی هم زدم و رفتم بیرون..
آرش ماشین رو از حیاط بیرون برده بود اما خودش داشت از شیر آب حیاط آب میخورد!
رفتم نزدیکش و گفتم:
_به شیلنگ دهن نزن کثیفه این همه خاک تو حیاطه!
شیلنگ رو از خودش دور کرد و درحالی که از دور لبش آب می چکید گفت:
_میخوای توهم امتحان کنی؟ بزرگ ترین لذت دنیا تو همین ریزه کاری ها خلاصه شده دختر!
خندیدم و گفتم؛
_خدایی کی گفته تو بزرگ شدی؟! منم از این کارها میکردم اما تو بچگیم! حالا اگه تموم شده بریم!
شیرآب رو بست و باهمون دست های خیسش روی شلوار مشکیش کشید وغبار روشو پاک کرد و گفت:
_بریم خاله قزی که تا آخرشب سرگردون شدیم رفت!
باهم سوار ماشین شدیم و قبل ازاینکه حرکت کنه گفتم:
_من یه پیشنهادی دارم فکر میکنم خوب باشه!
ماشین رو حرکت داد و همزمان که دنده عقب میرفت گفت:
_بفرمایید گوشم باشماست!
_امروز آخرهفته اس و شرکت هم زود تعطیل میکنه اگه زحمتی نیست من رو برسون خونه ی دوستم و خودتم برو پیش نسیم و آخرهفته رو خوش بگذرونین!
بی توجه به پیشنهاد نسیم نیم نگاهی بهم کرد وگفت:
_دوستت کیه؟ پسره؟
بابیخیالی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نه بابا دوست پسرم کجا بود.. دوستم گیسو رو میگم!
_آهان.. نمیشه چون میدونم مامان هر ده دقیقه میخواد زنگ بزنه و دهن منو آسفالت کنه.. پیش هم نباشیم میفهمه دروغ گفتیم بهش!
پوووف ازکلمه ی دروغ چقدر بدم میومد خدایا...
_خب میخوای به نسیم هم بگیم بیاد پیش هم....
میون حرفم پرید و گفت:
_میشه اینقدر نسیم نسیم نکنی؟
باتعجب نگاهش کردم که آروم تر گفت:
_مسافرته تهران نیست
#188
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. به هرحال نمیخوام مزاحمت باشم خواهش میکنم بخاطر من خودتو معذب نکن!
تک خنده ای کرد و گفت:
_خاله قزی حواست هست خیلی خانوم شدی دیگه دعوا نمیکنی؟
به نیم رخش نگاهی کردم و با پوزخند گفتم:
_انگار دلت واسه دعوا تنگ شده! تا وقتی پسرخوبی باشی مگه مرض دارم دعوا کنم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_تا وقتی نمی شناختمت ازت بدم میومد!
به طرفش برگشتم و با حالتی موشکافانه گفتم:
_یعنی الان منو میشناسی؟
بی توجه به حرفم دور برگردان رو دور زد و گفت:
_یه کم جلوتر کافه ی دوستمه بریم موافقی یه کم اونجا وقت بگذرونیم؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_واسم فرق نمیکنه، اگه شلوغ نیست بریم!
_نه بابا از شلوغی فرار کردیما!
دیگه چیزی نگفتیم و چند دقیقه بعد ماشین رو کنار خیابون پارک کرد وبه کافی شاپ که روش نوشته بود (کافه دنج) اشاره کرد وگفت:
_همینجاست پیاده شو!
درروباز کردم و پیاده شدم.. معذب شدم.. انگار پاتوقش بود و نمیدونستم اگه دوست هاش منو با آرش ببینن چه فکری راجع بهم میکنن!
یه لحظه مکث کردم و که متوجهم شد!
_بیا دیگه!
_دوستاتم هستن؟
_آره چطور؟
_یه وقت راجع بهم فکر اشتباه نکنن!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_وقتی میگم دوستام یعنی نسیم رو میشناسن ضمنا بیشترشون خانوم هستن معذب نشو!
دلو زدم به دریا و همراهش رفتم داخل کافی شاپ..
#189
با دیدن محیط به نتیجه رسیدم واقعا اسمش برازنده بود... هم دنج هم خیلی خوشگل و با سلیقه دیزاین شده بود..
نور پردازی های زیبا و میزهای جمع وجور گرد...
_چقدر قشنگه اینجا.. کاش میگفتی لباس مناسب تری میپوشیدم!
یکی از پسرها که قد وهیکلش تو مایه های آرش بود متوجه ما شد و به طرفمون اومد!
_به به ببین کی اینجاست.. خوش اومدی داداش.. این وقت روز؟
آرش باهاش دست داد و احوال پرسی کردن و بعد رو به من کرد وگفت:
_خوش اومدی آبجی..
قبل ازاینکه چیزی بگم آرش روبه من گفت:
_محمد رضا یکی ازبهترین دوستای دوران دانشگاهم!
و رو به دوستش ادامه داد:
_سارا خانوم نوه داییم و دوست خوبم!
_خوش بختم ساراخونم.. خوش اومدید!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم.. از آشناییتون خوشبختم!
چون سر ظهر بود و کافه خلوت بود فقط دوست هاش بودن و پشت بندش بابقیه ی دوست هاش که دوتاشون پسر محمد رضا و پارسا و سه تا دختر به اسم ریحانه. آرام. سلین، آشنا ومعرفی شدم..
بچه های زودجوش و باادبی بودن وتو کمتراز ده دقیقه با دختر ها جور شدم.. موقع احوال پرسی شنیدم که پارسا آروم به آرش گفت خودشه؟ ودیدم که آرش سرشو به نشونه ی تایید تکون داد اما نتونستم بفهمم منظورشون چی بود و گذاشتم موقع برگشتن ازش بپرسم!
ریحانه ازهمشون خوشگل تر بود و نوع نگاهش به آرش یه جوری بود که نظرم رو جلب کرده بود...
آرش داشت با پارسا از مهمونی و ماجرای جیم شدنمون تعریف میکرد که سلین با سینی قهوه اومد کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت:
_دوست دخترشی؟
چشم هامو گرد کردم و گفتم:
_نه عزیزم چطور؟
باچشم و ابرو به ریحانه اشاره کرد وگفت:
_انگار باورش نشده منتظر یه اشاره اس که بزنه زیر گریه!
باصدای آروم تری گفتم:
_چرا؟ باآرشه؟
_نه بابا دوست که نیستن ولی دوستش داره.. آرش که میاد شبیه گربه ملوس میشه!
بی اراده لبخندی روی لبم نشست و به چشم هاش نگاه کردم..
هزاربرابر نسیم خوشگل تر بود..
آرش_ توگوشش چی میخونی سلین خانوم؟ بچه مردم چشم وگوش بسته اس ها!
سلین باخنده گفت:
_مناسب سن شما نبود!
#190
آرش نگاهی خاص بهم انداخت و چشمک ریزی زد و گفت:
_به حرفاش گوش نکنیا!
نگاهش اونقدر معذبم کرده بود که نتونستم حرفی بزنم و توی سکوت لبخندی زدم و نگاهمو ازش دزدیدم!
خدا به خیر کنه من چه مرگم شده از این کمپوت خجالت میکشم!!!!!!؟
ناهار رو اونجا خوردیم و کم کم کافه شلوغ شد که آرش تصمیم به رفتن گرفت!
داشتم به دخترا کمک میکردم و قهوه آماده میکردم که آرش اومد توی آشپزخونه، یه کم سربه سر بچه ها گذاشت و بعد رو به من کرد وگفت:
_بریم دیگه دیرشده مامان منتظرمونه!
آرام با غرغر به آرش گفت:
_کجا برین چی چی رو مامان منتظرتونه؟ مگه نگفتی مهمونی رو پیچوندین و تاشب قصد برگشت ندارین؟
آرش_ چرا اما نشد تا شب بپیچونم مامانم پیگیر سارا شده گیرداده بود میخواد بیاد بیمارستان که مجبور شدم بگم داریم برمیگردیم!
باناراحتی و لب های آویزون سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_من آماده ام.. هروقت گفتی بریم!
با دستش به نشونه ی "بیا" اشاره داد وگفت:
_الان بریم دیگه!
بابچه ها خداحافظی کردم و اومدم به ریحانه بگم که اشتباه فکرنکنه و من دوست دختر آرش نیستم اما نمیدونم چرا نگفتم و فقط خداحافظی کردم!
رفتیم سوار ماشین شدیم.. به ساعت که چهار بعدازظهر رو نشون میداد نگاهی کردم وتودلم غر زدم که هنوز ساعت چهاره تاشب کلی مونده و چطوری اون مهمونی طاقت فرسا رو باید تحمل کنم که صدای آرش رشته ی افکارم رو پاره کرد!
-خب حالا کجا بریم؟
_میریم خونه دیگه! مگه آمنه جون منتظر نیست؟
_نه بابا اونجوری گفتم که دخترا گیر ندن و به زور نگهمون ندارن
#191
باچشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
_وا؟ خب مگه آزار داری منو از اونجا کشوندی بیرون؟ حداقل پیش بچه ها سرگرم بودم!
خندید وگفت:
_چشماتو واسه من اونجوری نکن خاله قزی حتما صلاح دونستم!
_اونوقت صلاح شما چی بود؟ میشه منم بدونم؟
_نخیر شما ندونی بهتره! بعدشم کافه داشت شلوغ میشد دلم نمیخواست بیشتر بمونم.. نترس می برمت یه جای بهتر امروز رو که بیخ ریش خودمی نمیذارم بهت تلخ بگذره!
باحرص نگاهش کردم و گفتم:
_ماشاالله اونقدرم خوب حرف میزنی آدم نمیدونه بخاطر تلخ نگذشتن تشکر کنه یا بخاطر بیخ ریش خودمی، برخورد کنه!
دوباره خندید و با همون خنده گفت:
_بجای غر زدن بگو ببینم نظرت چیه بریم شهربازی؟
_دیونه شدی؟ بنده خدارو گذاشتیم توی هول وولا خودمون بریم شهربازی؟
_میخوای برت گردونم خونه؟
حق به جانب نگاهش کردم وگفتم:
_آهان یعنی میخوای بگی گزینه سوم نداریم؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_بله درست حدس زدید نداریم!
_اوکی منو برگردون چون شهربازی نمیام!
بدون حرف ماشین رو دور زد و مسیرخونه رو پیش گرفت!
باحرص نگاهش کردم... خدایاچه گیری افتادم من!!!
_داری میری خونه؟
_اوهوم مگه نگفتی برمیگردی خونه؟
#192
همونطور که داشتم پشمک میخوردم همزمان هم غر میزدم که یک دفعه آرش یه تیکه بزرگ از پشمک کند و گفت:
_چه خبرته دختر مگه به زور آوردمت؟ مغزمو خوردی اینقدر غر زدی!
باتهدید انگشتم رو سمتش تکون دادم وگفتم:
_اونو بخوری جیغ میزنم مردم بریزن سرت! (منظورم پشمک بود)
خندید و ناباور گفت:
_دیونه شدی؟ بچه ای مگه؟
_اصلا برو یه دونه دیگه بخر این دیگه دست دستی شده!
_داری شوخی میکنی یا جدی هستی؟
چشم هامو ریز کردم و باحرص گفتم:
_چه شوخی دارم بکنم؟ من سر پشمک باهیچکس شوخی ندارم!
یه لحظه نگاهم کرد.. ازاون نگاه ها که بی اراده معذب میشی.. بعدش یه دفعه زد زیرخنده و گفت:
_خیلی خب بیا بریم واست دو تا میخرم کوچولو!
_کوچولو خودتی! حالا که مجبورم کردی ومنو تا اینجاآوردی بایدهمه وسیله هارو سوارم کنی!
_من مجبورت کردم؟ من؟
_سوار نمیکنی؟
موقع حرف زدن چشم هاش میخندید..
_منو تهدید نکن جوجه.. اومدیم که همین کارو بکنیم دیگه!
بیابریم هرکدومو میخوای بلیط هاشو بگیریم!
جلوتراز من راه افتاد که با چوب پشمکم زدم به بازوشو گفتم:
_کجا؟؟؟ اول پشمکم!
خلاصه تانصف شب اونقدر سربه سرش گذاشتم که نزدیک بود بزنه زیر گریه اما خدایی توعمرم اونقدر بهم خوش نگذشته بود و اون شب بهترین شب زندگیم توی خاطراتم ثبت شد!
ساعت ۳صبح برگشتیم خونه.. همه خواب بودن و اثری هم از مهمون و مهمونی نبود!
روبه آرش کردم وباصدای آرومی گفتم:
_ممنون بابت همه چیز! خیلی خوش گذشت.. شب بخیر!
_خواهش میکنم.. شب بخیر خاله قزی خوب بخوابی!
پاورچین پاورچین به طرف اتاقم رفتم و اونقدر خسته بودم بدون فکر کردن به چیزی فقط لباس راحتی پوشیدم وخوابیدم!