eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.7هزار دنبال‌کننده
256 عکس
133 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
زیرنگاه سنگین آمنه و آرش به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم اما تا نگاهم به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد! آخه این وقت روز کجا برم من! کاش تومهمونی می موندما.. لعنت بردهانی که بی موقع باز شود! پوف کلافه ای کشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.. آرایش داشتم اما دلم میخواست یه کم بیشترش کنم هرچند اوج آرایش های من به ریمل و رژ لب ختم میشه چون پوستم به شیر برنج گفته برو کنار من هستم!! یه کم رژ گونه زدم و رژ لبمو تمدید کردم و رفتم سراغ کمد لباس هام.. مانتوی مشکی و شلوارجین آبی تیره و شال مشکی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم قبل از آماده شدن یه زنگ به سارگل بزنم.. روی تختم نشستم و شماره ی سارگل رو گرفتم... _سلام آجی قشنگم.. _سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر؟ _سلامتی تازه از دانشگاه برگشتم تو چه خبر تاریخ امتحانت مشخص شد؟ _اوهوم یک هفته دیگه اس.. از الان استرس گرفتم با این افکار پریشونم میخوام چه گندی بزنم! کاش به مامان قول نمیدادم! _برووو توگفتی منم باور کردم.. بخدا ‌شرط می بندم همین الان کتابت جلو دستته! بالبخند به کتاب روی تخت نگاه کردم وگفتم؛ _خوندن چه فایده ای داره وقتی مغزم جواب نمیده! _به مغزت بگو یه ذره عاقل بشه وگرنه با دمپایی معروف مامان میوفتم به جونش! تقه ای به در اتاقم خورد... گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم و گفتم: _بفرمایید داخل! در اتاق باز شد و آمنه اومد توی اتاق! _نگرانتم بهتری مادر؟ گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: _سارگل جان بعدا بهت زنگ میزنم قربونت برم باید برم! _باشه خداحافظ.. گوشی رو قطع کردم و ازجام بلند شدم و دوباره حالت دل درد به خودم گرفتم و گفتم: _مرسی آمنه جونم یه کم بهترم! _بهتر که نیستی دخترم.. زودتر آماده شو آرش تو حیاط منتظرته فقط منو بی خبر نذاری همه فکرم میمونه پیش تو! _چشم نگران نباشید اونقدراهم مهم نیست
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 ترسیده قدم های رفته رو عقب گرد کردم و از شانسم پام با قوطی فلزی که روی زمین افتاده بود برخورد کرد وقوطی لعنتی صدا ایجاد کرد! باچشم های گرد شده به قوطی نگاه کردم و صدای سایه ای که داشت به طرفم میومد روح رو ازتنم جدا کرد! _کی اونجاست؟ اومدم پابه فرار بذارم که همزمان دستی جلوی دهنم قرار گرفت و به عقب کشیده شدم! اونقدر کارش یک دفعه ای بود که جیغ زدن رو فراموش کردم! اونقدر ترسیده بودم که نفسم قطع شده بود وحس میکردم قلبمم از کار افتاده... توی قلبم فقط امام حسین روصدا زدم و باوحشت به مردی که به دیوار چسبونده بودم و دستش جلوی دهنم بود نگاه کردم! اما اون نگاهش به من نبود و انگار داشت اطرافش رو میپایید! به سختی دست هامو تکون دادم و سعی کردم دستش رو از جلوی بردارم که نگاهشو از نقطه ای که می پایید گرفت وبا غضب به من نگاه کرد @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒