#184
لبخندی به این همه شیطنتش درمقابل پدرو مادرش زدم و گفتم:
_باشه، خوشبحال آمنه جون پسر داره یه تیکه ماه!!!
بعدش خندیدم که ادامو درآورد و با دهن کجی گفت:
_هرهرهر! بیا وخوبی کن! اصلا تو لیاقت نداری منم الان میرم با مهمون های گرامی و چیتان پیتان هاشون تنهاتون میذارم!
_ایششش! بی جنبه! باز من دوخط بهت خندیدم؟! از سرراهم برو کنار ببینم!
رفتم پیش آمنه جون و بی اراده همون حالت که آرش گفت رو به خودم گرفتم وگفتم:
_آمنه جونم؟ بامن کاری داشتید عزیزم؟
نگاهی بهم انداخت و با شک گفت:
_آره مادر، انگار توحال و هوای خودت بودی متوجه نشدی!
_معذرت میخوام یه کم روبه راه نیستم، حواسم نبوده جانم؟
_لازم به معذرت خواهی نیست گل دخترم، میخواستم راجع به مهمونی باهات حرف بزنم اما...
اما قبلش بهم بگو ببینم دستتو چرابه شیکمت فشار میدی؟ چیزی شده؟
_آخ آخ آمنه جون از سرصبح حالم خوب نیست و خیلی معده ام درد میکنه.. حالا معده ی من زیاد مهم نیست، شما امرتونو بفرمایید
_نه مادر معده ات درد میکنه برو استراحت کن، یا اصلا میخوای ببرمت دکتر؟
_وای نه بابا دستتون درد نکنه لازم نیست، احتمالا یه چیزی خوردم که با معده ام ناسازگار بوده خودش خوب میشه!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#184
اما یه خوبی هم داشت.. اونم این بودکه خیالم راحت بود
دست هیچکس بهم نمیرسه توی اون شلوغی نمیتونستن پیدام کنن!
یک ساعت راهم رو دویدم تا حسابی خودمو ازخونه و محله دور کنم وفکرکنم
موفق هم شدم چون وارد محله ای شدم که حتی ساخت خونه هاشونم با محله ی عمه اینا فرق داشت!
یه کم نفس تازه کردم و دوباره به مسیرم ادامه دادم تاخودم رو به پارک ویامسجدی برسونم
یه کم استراحت کنم ومنتظر روشن شدن هوا بشم! ساعت چهار ونیم صبح بود
هرچه راه میرفتم انگار کوچه ای که داخلش بودم قرارنبود تموم بشه
وقرار نبود به خیابون اصلی برسم!
ترس زیادی باعث شده بود وسط تابستون لرزم بگیره..
گلوم خشک شده بود و ازشدت تشنگی صرفه های خشک میزدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒