#63
نقاب مشکی که روی صورتم بود حس بهتری میداد..
حس میکردم دیگه کسی منو نمیشناسه و بازخواستم نمیکنه که از کجا اومدم و اینجا شغلم چیه..
تنها نگرانیم دیدن اون مردک بی فرهنگ (آرش) بود که انگار جز پول دادن بهش هیچ تلاش دیگه ای برای تربیتش نکرده بودن!
نسیم دختر خوشگل و خوش اندامی بود.. ازاون اندام های خیلی رو فرم که کمر خیلی باریک دارن وپایین تنه بزرگ... صورتش عملی بود اما واقعا خوشگل بود.. چون دماغ خودم عملی و عروسکی بود نمیتونستم کسی رو به اشتباه بودن این کار محکوم کنم.. هرچند نسیم یه ذره افراط کرده بود!!
معذب کنار آمنه ایستاده بودم و به مهمون هایی که صورت هاشون معلوم نبود چشم دوخته بودم..
حتی باوجود داشتن نقاب آرایش های غلیظ کرده بودن..
توی جمعی غریبه که دیدنش جز محالات بود دنبال دوتا چشم آشنا میگشتم..
دوتا تیله ذغالی درشت که آخرین باری که ازشون گذشتم سرخ شده بود..
توهمین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد..شماره کوهیار روی صفحه موبایلم چشمک میزد..
حلال زاده بود.. بعداز یک هفته بهم زنگ میزد..
قلبم به سرعت خودشو توی سینه ام میکوبید..
باقدم های بلند خودمو به اتاقم رسوندم.. اومدم جواب بدم اما لحظه آخر پشیمون شدم!
خونه شلوغ بود و الان باخودش فکرمیکنه اونو رهاش کردم تا خودمو توی این مهمونی ها جاکنم!
نشستم روی تختم و به تماس بی پاسخش زل زدم..
قلبم تند میزد و دلم بی قرارش بود.. ازطرفی هم ازش میترسیدم.. میترسیدم بفهمه کجام و دیونه بشه..
صدای اسمس لرز به جونم انداخت..
"چرا باغریبه جوشیدی؟ چرا جدی؟ چراراستی؟ بخدا دلم نمی بخشتت خیلی رزلی وخیلی پستی"
قطره اشکم روی صفحه موبایلم چکید.
_خدایا یادته میگفتم اگه یه روزی خواستم بدون کوهیار بمونم قلبم دیگه نزنه؟؟ پس چرا این لعنتی اینقدر تند میزنه؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟
#64
یه کم دیگه نشستم و روی متن اسمش اشک ریختم اما باید خودمو جمع میکردم وبرمیگشتم پیش آمنه... ازجام بلند شدم وروبه روی آینه ایستادم.. اشک هامو پاک کردم و به چشم های بی حال و خسته ام زل زدم....
توی آینه چشم هامو مخاطب قرار دادم وگفتم:
_تاکی باید اشک بریزی فقط خدا میدونه.. نقابو به صورتم زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
خوبی نقاب روی صورتم این بود نشون نمیداد گریه کردم..
از اتاقم رفتم بیرون و باچشم دنبال آمنه گشتم..
کنار پندار ایستاده بود وباهم داشتن به موضوعی میخندیدن..
بازهم نفس عمیق کشیدم و به طرفشون حرکت کردم..
قدم های بعدی رو برنداشته بودم که بابرخورد یکی و احساس سوختگی شدید قفسه سینه ام جیغی کشیدم!
صدای موزیک مسخره اونقدر زیاد بود که جز چنرنفری که اطرافم ایستاده بودن کسی صدامو نشنید...
سینی چایی روی بدنم خالی شده بود..
با وحشت به آرش که سینی بدون استکان ها دستش بود نگاه کردم..
_چیکار کردی لعنتی سوختممم!!
بانفرت توی صورتم توپید:
_چشمای کورتو باز کنی می بینی من داشتم مسیر خودمو میرفتم.. چه زبونی هم داره دختره ی کَنه!
جای بحث کردن نبود.. لباسم به تنم چسبیده بود وسوختگی به استخونم رسیده بود...
با عجله برگشتم توی اتاقم و تند تند لباسمو درآوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه...
بیشتر شکمم سوخته بود دردش امانمو بریده بود...
ازشدت درد بالا وپایین میپریدم وگریه میکردم...
خدالعنتت کنه مرتیکه بی شرف.. میدونم عمدا سینی رو روی من خالی کرد...
همینطوری ازدرد گریه میکردم که دستگیره در چرخید.. اما چون در قفل بود نتونست بازش کنه!
چند تقه به درخورد وبعدش صدای نگران آمنه رو شنیدم..
_سارا جان؟ بازکن در رو عزیزم منم.. لطفا در رو باز کن..
لباس تنم نبود اما مهم نبود واسم...
باهمون حالت گریه قفل رو باز کردم که آمنه اومد داخل..
_چی شده؟؟ بادیدن شکم سرخ شده ام خودش جوابشو گرفت..
_خاک به سرم کنن.. خدا منو ازدست این پسر مرگ بده راحت بشم.. باید بریم دکتر..
اومد بره بیرون که دستمو جلوی در گرفتم وگفتم:
_نمیخواد آمنه خانم خوب میشم...
_مادر داری گریه میکنی چطوری خوب میشی...
رفتم روی تختم نشستم وبا گریه شدید گفتم:
_گریه من بخاطر سوزش بدنم نیست.. دلم داره میسوزه.. ببخشید اما واقعا پسرتون هیچ بویی از انسانیت نبرده
#65
_خدا بگم این پسرو چیکارکنه.. حق داری سارا جان.. من شرمنده ام.. قطره اشکشو با دستش پاک کرد وادامه داد:
_نمیدونم چطوری بزرگش کردم که این ازآب دراومد.. بخدا نون حروم بهش ندادم نمیدونم چی شد تاچشم باز کردم دیدم افسارش ازدستم در رفته!
دلم براش نسوخت و اصلا دلم نمیخواست آرومش کنم.. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم آروم شدن سوزش پوستم بود... دلم مامانمو میخواست..
بی صدا داشتم گریه میکردم که گفت:
_الان برمیگردم..
رفت و بعداز چند دقیقه همراه با تهمینه با جعبه داروها برگشت...
تهمینه_ الهی دستم بشکنه.. بخدا خانم جان من نمیدونستم آرش خان میخواد چیکار کنه توی یک لحظه سینی رو ازدستم گرفت و به طرف آشپزخونه برگشت...
آمنه_ بسه تهمین نمیخوام چیزی بشنوم فقط یه کاری کن سوزشش بخوابه!
تهمینه اومد پمادی رو به شکمم بزنه که مانعش شدم..
_ممنون.. لازم نیست خودش خوب میشه!
_اما عزیزم....
_خواهش میکنم.. اگه ممکنه فقط تنهام بذارید..
آمنه_ دخترم بذار پمادتو بزنه میریم بیرون!
_مرسی آمنه جون.. پماد بزنم تاول میزنه و پوست شکمم لک میشه.. یه کم دیگه آروم میشه..
_دختر من دارم از خجالت میمیرم..
واسه اینکه از سر خودم بازشون کنم گفتم:
_شما چرا؟ گناه پسرتون رو شما گردن نگیرید.. اشکالی نداره من آروم شدم چایی ها اونقدر هم داغ نبودن..
دروغ میگفتم.. اگه بگم توی اون لحظه واسه من از مواد مذاب هم داغ تربود دروغ نگفتم.. قسم خوردم یه جوری این کارشو ازدماغش دربیارم تا روزی که زنده اس یادش بمونه سوزوندن کسی چه عواقبی داره!
#66
نمیدونم چقدر طول کشید تا آروم آروم سوزش شکمم تموم شد و چشم هام گرم خواب شدن...
وقتی چشم باز کردم ساعت نه ونیم صبح بود واز وقت صبحانه هم گذشته بود...
باعجله ازجام بلند شدم وتند تند لباس های فرمم رو پوشیدم و ازاتاقم رفتم بیرون!
انگار کسی خونه نبود.. صبح جمعه بود و برعکس تصورم که الان باید همه خونه باشن خوشبختانه کسی نبود..
رفتم توی آشپزخونه و از تهمینه سراغ آمنه رو گرفتم که گفت توی اتاقشه..
امروز باید من میرفتم خونه اما بخاطر مهمونی مسخره دیشبشون این هفته رو نتونستم برم..
آروم تقه ای به در اتاقش زدم..
_آمنه جون؟ بیدارین؟
_بیاتودخترم..
در روباز کردم و آروم سلام کردم...
_ببخشید من امروز خواب موندم...
آلبومی دستش بود و به تصویر توی آلبوم خیره شده بود...
باورود من کنارش گذاشت وگفت:
_صبح بخیرعزیزم... اشکالی نداره منم امروز خواب موندم..
چشماش سرخ بود و گونه هاش خیس اشک!
بانگرانی رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_چی شده؟ حالتون خوبه؟
نگاهشو به عکس توی آلبوم دوخت و گفت:
_احساس میکنم هر روز که پیرتر میشم بیشترازم دور میشه و ندارمش...
به عکس نگاه کردم..
عکس جوونی هاش بود که پسربچه ای که مطمئنا آرش بود توی بغلش بود..
#67
بدون حرف توی سکوت منتظر شدم وباخودم گفتم شاید بخواد درد ودل کنه..
اما اونم مثل من سکوت کرد... کنجکاو پرسیدم؛
_چیزی شده؟
پلک هاشو روی هم گذاشت و قطره های اشکش روی لباسش چکید...
_منتظر تلنگر بود تا بازم قهرکنه و هفته به هفته خونه نیاد.. صبح بهونه رو دستش دادم و حسابی دعواش کردم.. بعداز ۳۰سال صداشو روی مادرش بلند کرد.. ارسلان هم بعداز ۳۰ سال دست روی پسرش بلند کرد...
از دیدن چه صحنه هایی غافل شده بودم من!! کاش بیدار بودما...
هرچقدر بیشتر ازش میفهمیدم بیشتر متوجه آشغال بودنش میشدم.. ازاین تعجب میکنم آدمی به خوک صفتی اون چطور عاشق شده اونم اینقدر محکم و مجنون!!!
سه روز از اون روز گذشت و آقا آرش بعداز سه روز که حسابی اشک مادرشو درآورد و همه رو خون به جگر کرد تصمیم گرفت تشریفشو بیاره...
واسش یه نقشه توپ کشیده بودم که تلافی کار اون شبش رو ازدماغش دربیارم...
آرش باشگاه میرفت و هرروز معجون پروتین وتخم مرغ میخورد و ودرست کردن معجونش وظیفه تهمینه بود.. منم دیروز که رفته بودم داروخونه واسه آمنه خرید کنم نامردی نکردم در کنارش مولین خیلی قوی خریدم که اون پسره الدنگو تو توالت منفجرش کنم!
وقتی تهمینه داشت معجون رو توی مخلوط کن میریخت رفتم سمتش و گفتم که آمنه توی اتاقش باهاش کار داره..
امنه خوابیده بود ومطمئن بودم بیدارش نمیکنه...
باچشم رفتنشو دنبال کردم وهمین که از آشپزخونه دور شد بدون اینکه به کارم فکرکنم پنج تا قرصی که ازقبل کوبیده بودم توی مخلوط کن ریختم و با انگشتم بهمش زدم و فورا از آشپزخونه دور شدم!
#68
تصورقیافه اش توی اون حالت خنده دار بود.. ریز خندیدم.. وای که تلافی کردن چه حس خوبی داره..
داشتم همونجوری یواشکی میخندیدم که وبه طرف حیاط میرفتم که طبق معمول با آرش خان برخورد کردم...
فورا اخم هامو توهم کشیدم و اومدم برم که بازمو گرفت...
_به چی میخندی؟
باعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:
_باید شما بگم؟
_اینجا خونه منه و واسه راه رفتن توی این خونه هم باید به من بگی!
پوزخندی به حرفش زدم وگفتم:
_پس لازم شد دیگه چیزی نگم...
وقت ناهاربود وباید آمنه رو بیدارمیکردم.. مسیرمو عوض کردم و به طرف اتاقش رفتم...
درکمال تعجب دیدم که بیداره و داره با تهمینه حرف میزنه...
وای خاک به سرم الان متوجه میشن دروغ گفتم و گندم درمیاد...
اومدم برگردم که دیر شد و متوجهم شدن!
_سارا جان؟
لبخندی مسخره زدم وگفتم:
_سلام...
انگار از سلام بی موقع ام فهمید دست وپامو گم کردم و خنده اش گرفت...
_علیک سلام.. بریم واسه ناهارکه خیلی گرسنه ام شده!
_منتظرآقا ارسلان نمیمونید؟
_نه گلم آرش از باشگاه اومده گرسنشه بریم گلم بریم!
تهمینه قبل از ما رفت و من هم اتاق آمنه رو مرتب کردم و همراهش رفتم پایین..
خداروشکر متوجه نشده بود که تهمینه رو فرستاده بودم دنبال نخودسیاه!
بادیدن لیوان خالی شده توی دست آرش چشمام برق زد...
آخ آخ.. فقط من میدونم قراره چه دل درد ودل پیچه ای رو تحمل کنی پسرجان! منو میسوزونی آره؟ برو ببینم تا چندروز قراره توی توالت جاخوش کنی!
نشستیم سرمیز و کم کم مشغول خوردن سبزی پلو باماهی دست پخت آمنه جون شدیم..
#69
اما من نامحسوس چشمم همش به آرش و واکنشی که قراربود ازخودش نشون بده بود...
متاسفانه ازشانسم غذای همه تموم شد وقرص لعنتی اثر نکرد...
داشتم به آرش نگاه میکردم که آمنه متوجه نگاهم شد..
هول شدم و نگاهمو دزدیدم... خاک به سرم الان فکرمیکنه به این میمون نظر دارم!
صدای آرش توجهم رو جلب کرد اما نگاهش نکردم...
_چه ادویه ای به غذا زدی تهمین؟
_من نزدم آقا مادرتون درست کردن..
_ع دست مامان خانومی درد نکنه..
آمنه هم با لذت نوش جونی گفت...
_ادویه اضافه زدی به غذا مامان؟
_نه پسرم چطور؟
_آخ دلم چرا پیچ میخوره پس...!
آمنه اومد چیزی بگه که آرش با چشم های گرد شده وشتاب زده از جاش بلند شد!
آمنه_ چی شد؟
بالبخند بدجنس به آرش نگاه کردم.. متوجه نگاهم شداما اونقدر حالش بدشد که با سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفت....
تهمینه_ خاک برسرم..
آمنه_ چی شد یه دفعه!
با آرامش گفتم:
_شاید بخاطر همزمان شدن معجون و ناهارشونه...
صدایی که از اون فاصله از تو دستشویی شنیدم نذاشت ادامه حرفمو بزنم و خنده ام گرفته بود...
باجون کندن جلو خودمو گرفتم و خودمو با برداشتن ظرف ها روی میزمشغول کردم...
همین که رفتم توی آشپزخونه زدم زیرخنده.. بیصدا اما عمیق میخندیدم..
وای خدایا چقدر خوبه.. الان قشنگ داره شست وشوی معده میشه
#70
نیم ساعت بعداز درحالی و آمنه از نگرانی پشت در دستشویی همه رو کلافه کرده بود آرش اومد بیرون وگفت:
_نمیدونم چم شده خیلی دلم درد میکنه دارم می میرم..
بافاصله ازشون ایستادم و با صورت سرخش نگاه کردم ولذت بردم!
آمنه_ میخوای بریم دکتر؟ مصموم نشدی؟ الان به بابات زنگ میزنم..
اومد بره زنگ بزنه که مانعش شد..
_نمیخواد خوب میشم لازم به دکترنیست...
قدم اول رو برداشت که بازم فورا برگشت توی دستشویی...
این کار تا شب ادامه داشت و درحدی که از مثل چی از کارم پشیمون شدم..
داشتم بچه مردم رو به کشتن میدادم.. اونقدر اذیت شد که کارش به امپول و سرم کشیده شد!
آرش وارسلان رفته بودن درمانگاه و من بانگرانی منتظر اومدنشون بودم که در بازشد و اومدن داخل...
آروم سلام کردم و ارسلان با مهمونی جواب داد اما آرش با تهدید نگاهم کرد..
خداروشکرحالش خوب بود.. دیگه غلط بکنم ازاین کارها بکنم...
ارسلان_ چرااین موقع شب بیداری دخترم؟ آمنه کجاست؟
_داشتم میرفتم بخوابم.. آمنه جون آرام بخش خوردن یه کم پیش خوابیدن!
_باشه دخترم برو بخواب خسته ای شب بخیر!!
نگاهی به آرش انداختم و رفتم توی اتاقم..
اومدم دراتاقمو ببندم که دستی مانعم شد!
#71
باترس نگاه کردم که دیدم آرشه...
بدون حرف فقط نگاهش کردم؟
_کارتو بود مگه نه؟
_بله؟
_اگه بدونم کارتوبوده دمار از روزگارت درمیارم!
_ببخشید متوجه منظورتون نمیشم.. چی کارمن بوده؟
_خودت خوب میدونی از چی حرف بزنم.. دعا کن .. دست به دامن خدا شو که من مچتو نگیرم.. چون اگه بگیرم بد بلایی سرت میارم!
ترسیدم.. خیلی عصبی وجدی بود.. اما نباید خودمو می باختم..
_اما من متوجه نشدم چی شده!
_گفتم که گوشی دستت بیاد.. شب خوش!
بعداز حرفش رفت و من موندم با قلبی که تند تند خودشو به دیواره های سینه ام میکوبید!
آروم باش سارا.. ازکجا میخواد بفهمه؟ یک درصدم اگه بفهمه هیچ غلطی نمیکنه.. با همین فکرها خودمو آروم کردم و با اسمس بازی با سارگل خودمو سرگرم کردم تا از یادم بره
اینقدر استرس کاری که کرده بودم رو داشتم صبح اولین نفربیدارشدم و با اصرار به تهمینه کمک کردم ومیز صبحانه رو چیدیم..
ساعت داشت نزدیک هشت میشد و بعداز تکمیل کردن میز صبحانه رفتم که لباس های فرمم رو تنم کنم که دیدم آرش از اتاقم اومد بیرون!
ترسیده و باچشم های گرد شده نگاهش کردم...
باغضب و نفرت نگاهم میکرد.. نباید خودمو می باختم این مرتیکه خیلی باهوش بود کافی بود بترسم تا شک کنه اتفاق دیروز کار من بوده..
_ببخشید شما تو اتاق من چیکار میکنید؟
یه دفعه دستمو کشید و بردم توی اتاق و دراتاق رو بست ومحکم کوبوندم به دیوار.....
#72
ازشدت ترس زبونم بند اومده بود.. قلبم توی گلوم میزد.. باچشم های ترسیده نگاهش کردم...
دستشو بالابرد و جلد قرص رو جلوی صورتم تکون داد...
_این چیه؟
باوحشت به جلد لعنتی که یادم رفته بود گم وگورش کنم نگاه کردم وآب دهنمو قورت دادم!
به یقه ام چنگ زد و باصدای بلند داد زد؛
_لعنتی بهت میگم این چیه؟
_جلد قرص...
چشماشو که از خودشون به زور باز میشد ریزکرد وگفت:
_چه قرصی؟
_من چه بدونم؟ ولم میکنی یا همه رو بیدارکنم؟
چونه ام رو توی مشتش گرفت و ورق رو جلوی چشمم گذاشت وگفت:
_که کارتو نبود آره؟ دختره حمال فکرنکردی ممکنه با اون کار احمقانه ات روده ام آسیب ببینه؟
عصبی شدم... محکم دستشو پس زدم وگفتم:
_حمال جدوابادته.. توچی؟ فکرنکردی با ریختن اون همه چایی داغ روی بدنم ممکنه چه بلایی سرمن بیاد؟
_پس اعتراف میکنی کار تو بوده آره؟
_البته که من بودم.. هرکاری که بکنی شک نکن عاقبتشم خواهی دید آقای به ظاهر محترم!
اومد نزدیک.. خودشو بهم مالوند و دستشو روی صورتم کشید و گفت:
_اومممم.. خوشم اومد.. من عاشق کارهای هیجانیم..
بانفرت به عقب هولش دادم و باصدای بلند داد زدم؛
_دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره.. وگرنه قسم میخورم که بند بند انگشت هاتو خورد میکنم..
پوزخند زد و به لبم زل زد..
_آره هیجانیش کن.. نگاهشو بالا کشید وبه چشمام دوخت.. چشمکی زد وادامه داد؛
_خوشم اومد.. بگرد تا بگردیم کنیزک جسور!
#73
تو هوا فرستاد و از اتاق رفت بیرون!
چه غلطی کردم خدایا.. نزنه بلاملایی سرم بیاره..
غلط کرده.. بخدا به کوهیار میگم تا زنده به گورش کنه!
آخ سارا.. کوهیار کجاست؟ چرا نمیخوای باور کنی دیگه کوهیاری نداری که مثل کوه پشتت بود..
تودیگه تنهایی.. بدون کوهیار.. بدون خانواده.. بدون حامی..
نیم ساعت طول کشید تا خودمو جمع وجور کنم و سرمیز صبحانه حاضربشم.. وقتی رفتم همه سرمیزبودن و مشغول بودن... آمنه بادیدنم گفت:
_ع عزیزم.. فکرکردم خوابی گفتم بیدارت نکنم!
_سلام.. صبح بخیر!
_سلام دخترم. بیا بشین ماهم تازه شروع کردیم...
تشکر کردم و به ارسلان هم سلام کردم..
ارسلان انگار امروز ناراحت بود چون برعکس همیشه صبحانه جز وعده های مهمش بود و حسابی معده رو پر میکرد این بار فقط چاییشو خورد و رفت!
زیرچشمی حواسم به آرش که بانفرت بهم نگاه میکرد بود.. اما همین که سرمو بلند کردم و باهم چشم توچشم شدیم چمشکی زد و به لب هام نگاه کرد..
ترسیده بودم.. این پسر اونقدر حیوون بود و بی وجدان که شک ندارم بی آبرو کردن هرکسی واسش مثل آب خوردن باشه!
باید با پندار حرف بزنم ازش تضمین بخوام که مطئنم کنه موندنم توی این خونه خطر نداره
#74
بعداز رفتن آرش آمنه با لبخندی از سررضایت گفت:
_فکرمیکنم آرش داره با بودنت کنار میاد و تصمیم ارسلان درست بود..
هه.. زن بیچاره.. چقدر ساده وزود باور بود!
خبر نداشت پسر خوک صفتش داره با چشم دیگه ای نگاه و تهدیدم میکنه!
امروز حتما باید باارسلان حرف میزدم.. قبل از رفتن به خونمون یه سرهم به شرکت میزنم.. اونجوری هم قضیه رو واسه ارسلان تعریف میکنم هم گیسو رو می بینم و رفع دلتنگی میشه! هرچند دلتنگی من فقط با دیدن کوهیار برطرف میشه..
چندساعت بعد:
تقه ای به دراتاقش زدم وبدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم داخل..
_سلام..
_سلام دخترم.. خیرباشه؟ اینجا چیکار میکنی؟
رفتم روی صندلی روبه روش نشستم و گفتم؛
_اومدم باهاتون راجع به موضوعی حرف بزنم.. یا بهتره بگم اومدم تا یه تضمینی رو ازتون بگیرم!
موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
_از من؟ چه تضمینی؟
نشستم و همه ی ماجراهایی که بین من وآرش اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم..
برعکس تصورم که ممکن بود ناراحت بشه که چرا اون بلارو سر پسرش آوردم، ازخنده ریسه میرفت و صدای قهقه اش کل اتاق رو گرفته بود..
_فکرنمیکردم اینقدر شیطون باشی!
_من شیطنت ندارم آقا ارسلان.. رفتار پسر شما باعث میشه مثل خودشون باهاشون برخورد کنم!
ازهمون لبخند های پر ازرضایت آمنه زد وگفت؛
_آره.. پدر سوخته شیطونه!
_اما من فکرمیکردم اگه بهتون بگم منو دعوا میکنید!
_نه! چرا دعوا کنم؟ اتفاقا خوشم اومد.. قشنگ حالشو گرفتی!