#72
ازشدت ترس زبونم بند اومده بود.. قلبم توی گلوم میزد.. باچشم های ترسیده نگاهش کردم...
دستشو بالابرد و جلد قرص رو جلوی صورتم تکون داد...
_این چیه؟
باوحشت به جلد لعنتی که یادم رفته بود گم وگورش کنم نگاه کردم وآب دهنمو قورت دادم!
به یقه ام چنگ زد و باصدای بلند داد زد؛
_لعنتی بهت میگم این چیه؟
_جلد قرص...
چشماشو که از خودشون به زور باز میشد ریزکرد وگفت:
_چه قرصی؟
_من چه بدونم؟ ولم میکنی یا همه رو بیدارکنم؟
چونه ام رو توی مشتش گرفت و ورق رو جلوی چشمم گذاشت وگفت:
_که کارتو نبود آره؟ دختره حمال فکرنکردی ممکنه با اون کار احمقانه ات روده ام آسیب ببینه؟
عصبی شدم... محکم دستشو پس زدم وگفتم:
_حمال جدوابادته.. توچی؟ فکرنکردی با ریختن اون همه چایی داغ روی بدنم ممکنه چه بلایی سرمن بیاد؟
_پس اعتراف میکنی کار تو بوده آره؟
_البته که من بودم.. هرکاری که بکنی شک نکن عاقبتشم خواهی دید آقای به ظاهر محترم!
اومد نزدیک.. خودشو بهم مالوند و دستشو روی صورتم کشید و گفت:
_اومممم.. خوشم اومد.. من عاشق کارهای هیجانیم..
بانفرت به عقب هولش دادم و باصدای بلند داد زدم؛
_دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره.. وگرنه قسم میخورم که بند بند انگشت هاتو خورد میکنم..
پوزخند زد و به لبم زل زد..
_آره هیجانیش کن.. نگاهشو بالا کشید وبه چشمام دوخت.. چشمکی زد وادامه داد؛
_خوشم اومد.. بگرد تا بگردیم کنیزک جسور!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#72
آریا لب هاشو کج وکوله کرد و باحالت بامزه ای گفت:
_خروس بی محل!
خندیدم.. تندی 3 ای کوچک زد و بلندگفت:
_آره وروجک بیاتو..
توی شوک 3 یک دفعه ایش بودم که چشمکی زد وگفت:
_بخواب صبح زود خودم میبرمت مدرسه!
آتنا درحالی که کتاب علومش دستش بود
اومد توحرفمون وگفت:
_منم میبری داداش؟ یه کاری کن به زنگ علوم نرسم لطفا!
آریا دستشو بانوازش تو موهای آتنا کشید وگفت:
_باز مشغول آتیش سوزندن شدی و درس نخوندی؟
_مگه آرین میذاره کسی درس بخونه؟ صداش کل خونه رو برداشته!
آریا یه جوری که من بشنوم آروم گفت:
_من که توابرهام و چیزی نشنیدم..
خنده ام گرفت..
_به هرحال نمیشه از درست جابمونی اشکال نداره اگه بیست هم نشدی!
_یعنی منوبا خودتون نمی برین؟
نباید میذاشتم فردا آریا بامن بیاد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒