eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.6هزار دنبال‌کننده
264 عکس
110 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نگاه تیزی به من انداخت و عصبی گفت: _حالیت هست چی میگی؟ بیینم اصلا تواینجا چیکارمیکنی؟ معتادی چیزی هستی؟ نمیتونستی تحمل کنی توی روز روشن بیای گند وکثافت هاتو تهیه کنی؟ _من معتادنیستم آقا.. بخدا فقط پاهام خسته شده بود میخواستم یه کم استراحت کنم وبعدشم برم.. اصلا من غلط کردم اومدم اینجا.. توروبه امام زمان اجازه بدید برم! دوباره نگاهی به پشت سرم انداخت و بامکث طولانی برگشت و گفت: _ اگه معتاد نیستی این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟ میدونی اینجا کجاست؟ _نمیدونم..بخدا نمیدونم آقا.. من توی این شهر غریبم و حتی نمیدونم کجاهستم! یه کم دیگه پشت سرم رو نگاه کرد وبعدش باحرص وعصبانیت گفت؛ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _دارن میرن! خدالعنتت کنه.. گند زدی به همه چی! _کیا میرن؟ اونا کی هستن مگه؟ بخدامن کاری نکردم من فقط.. دوباره دستش محکم روی دهنم قرار گرفت وبازهم وحشت زده چشم هام گرد شد.. حس کردم داره صدای نفس هاشو کنترل میکنه.. انگار وسط ماجرای خطرناکی افتاده بودم و بوی عطر تلخ و گرمایی که بی اراده با چسبیدن بهش به جونم غلبه میکرد قدرت فکرکردن و تجزیه تحلیل رو ازم میگرفت فقط میدونستم توی مخمصه هستیم و من باید باهاش همکاری میکردم من هم مثل اون شروع کردم به حبس کردن نفسم سکوت اونقدر حاکم شد که صدای نزدیک شدن قدم هایی که به طرفمون میومد رو حس کردم.. اشک هام باشدت بیشتری شروع به باریدن کرد @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 مرد به آرومی سرش رو به گوشم نزدیک کرد وکنارگوشم آهسته لب زد: _تاسه میشمارم و به یک که رسیدم همراه من باتموم قدرتت بدو.. اگه جابمونی نمیتونم برگردم وگیر میوفتی اوکی؟! بازهم باگریه تندتندسرمو تکون دادم.. دستمو گرفت و همزمان انگشت ها‌شو بین انگشت هام قفل کرد وشروع به شمارش کرد.. _سه.. دو.. یک... باگفتن عدد یک باهم از اون جایی که پنهان شده بودیم بیرون اومدیم وشروع کردیم به دویدن و اون آدمایی که بیرون بودن متوجه ما شدن و دنبالمون افتادن.. اونقدر ترسیده بودم که باتموم وجودم همراه مرد غریبه ای میدویدم که نمیدونستم کیه و ازکجا اومده ومنو کجا میبره! تنهاچیزی که میدونستم این بودکه باید بدوام @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چون هرلحظه ممکن بود بهمون برسن و صدای "بدووو ، تندترررر" گفتن مردی که دست هام قفل دست هاش بود وادار به تندتر دویدنم میکرد.. اونقدر کوچه پس کوچه هارو دویدیم که انگار موفق به پیچوندنشون شده بودیم... دست از دویدن برداشت ومن هم به طابعیت ازاون همون کاررو کردم! نگاهی به دور واطراف انداخت و دوباره به دویدن ادامه داد اما این دفعه یه کوچولو آروم تر.. هوا گرگ میش شده بود اما هنوز تاریکی به آسمون غالب بود.. هنوزم دستم توی دستش بود وجرات پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم! چنددقیقه بعد به پارکینگ ماشین ها رسیدیم.. ازجیبش سویچش رو بیرون کشید وصدای دزدگیر وبازشدن ماشین سفیدرنگ خوشگلی بلندشد که حتی نمیدونستم اسمش چیه و از چه برندی هست! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 دستم رو ول کرد و همزمان که سوار ماشین میشد گفت: _عجله کن سوارشو تاپیدامون نکردن! همین جمله کافی بود تادوباره هول کنم وحشت به جونم بیوفته! باترس رفتم سوارماشین شدم و مردهم باسرعت به راه افتاد.. همین که روی صندلی نشستم ضعف سراسر وجودم رو گرفت و چشم هم سیاهی رفت! صدای مرد که انگار ازم آدرس خونه پرسیده بود، باعث شد متوجه سنگین شدن وکیپ شدن گوش هام بشم.. سعی کردم خودمو کنترل کنم و بگم منو به درمانگاه برسونه اما زبونم نچرخید و ازحال رفتم! باحس پاشیده شدن آب توی صورتم، چشم هامو بازکردم.. بازم همون مرد! خدایا چرا این کابوس تموم نمیشه؟! _خانوم؟ صدای منو میشنوی؟ بی حوصله از صدای بلندش لب زدم: _میشنوم.. آروم تر هم بپرسی میتونم بشنوم کر که نیستم! شماتت بارنگاهم کرد و لیوانی که دستش بود باحرص زمین گذاشت وگفت: @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 گره بین ابروهاشو بدتراز قبل کرد و با بدخلقی گفت؛ _قبل از سیم جیم کردن من اول بگو خودت کی هستی؟ اون ساعت از شب اونجا چیکار میکردی؟ معتادی؟ دنبال مواد رفته بودی؟ از لحن حرف زدنش بدم اومد.. حس کردم خیلی خودشو دست بالا گرفته و مثل یه اشیای بی ارزش داره باهام حرف میزنه! مثل خودش اخم کردم و درحالی که ازجام بلند میشدم گفتم: _یکبار توضیح دادم و دلیلی واسه تکرار نمی بینم! کوله ام رو کنارم افتاده بود برداشتم و ادامه دادم؛ _من نمیدونم شما کی هستید، مشتاق دونستنش هم نیستم.. اما ازتون ممنونم که به من کمک کردید و به خونتون آوردید.. بااجازتون من دیگه رفع زحمت میکنم.. بازهم بخاطر کمک ممنونم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اومدم برم که سرگیجه ی وحشتناک باعث شد تلو بخورم اما فورا خودمو جمع کردم هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم با شنیدن صدای مرد سرجام میخکوب شدم! _کجا؟ تا نگی کی هستی و اونجا چیکار میکردی هیچ جا نمیری _چی؟؟؟ آهسته به طرفم قدم برداشت و توی سکوت موشکافانه نگاهم کرد.. ترسیده آب دهنم رو باصدا قورت دادم و هریک قدم که مرد جلو میومد من عقب عقب میرفتم.. _چی بگم؟ من که گفتم معتاد نیستم و گفتم توی این شهر غریبم.. والا به پیر به پیغمبر من حتی نمیدونم توکدوم خراب شده ای بودم خسته بودم.. راه زیادی رو پیاده روی کرده بودم.. فقط میخواستم یکجا استراحت کنم که چشمم به اون ساختمون نیمه کاره افتاد.. فقط همین..! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم حراجِ لباس کیلویــــــــــــــــــی !😳😍🏃‍♂ این آقا همون مغازه دارس که لباس زنونه هاشو هرچی که برداری تیکه ای ۱۲۹ تومن میده ها !😉😍 فروششونم حضوریه و معتبر که با ترس و لرز سفارش ندی !😁 بیا تا خوباشو رو هوا نزدن😅👇 https://eitaa.com/joinchat/333644001Cfc39201190 هم دوباره شارژ شد👌
خشکم زد وقتی دیدم دخترم یواشکی لباسِ دخترعموشو سوراخ کرد !😳✂️ انقدر جیغ زدم سرش که چرا اینکارو کردی آخر با گریه جلوی جاریم و دخترش گفت آخه اون همیشه لباسای خوشگل میپوشه ولی تو واس ما نمیخری !😔 مردم از خجالت جلوی جاریم ، بیچاره یواشکی کشیدم کنار گفت منم رو پول ننشستم بیا اینجا لباساش هم هم !خیر ببینه الهی 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/333644001Cfc39201190
هدایت شده از ابر گسترده🌱
شب اولی بود که بعنوان خونبس وارد عمارتشون شدم! خان وارد اتاق شد..سرپا وایستادم! بدون توجه بمن، به طرف پنجره رفت و پرده هارو کشید.برق رو خاموش کردو همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای ضجه های مادرمو شنیدی؟دیدی چطور عذاب میکشه؟ اینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مرگ برات کنن! از اونروز به بعد زندگی واقعا برام جهنم شد! صبح تا شب تو عمارت به اون بزرگی کلفتی میکردم و سرویس میدادم! از همون روز اول بهم هشدار داده بود که هروقت دلش بخواد زن میگیره و من هیچ حقی نسبت بهش ندارم و نمیتونم ازش بچه ای داشته باشم! اونروز از صبح حالم بد بود... هرازگاهی وسط کارام گوشه حیاط عُق میزدم و از نگاه خیره خان پنهون نموند! اخرشب خسته از کار تو انباری دراز کشیده بودم و تو خواب و بیداری بودم که با لگدی که به پهلوم خورد از جا پریدم! وحشت زده بلند شدم که قیافه کریهه خان رو دیدم! با فریاد گفت: شنیدم درد داری؟؟؟ یادت که نرفته قرارمون چی بود ضعیفه؟؟ با ترس خودمو عقب کشیدم و گفتم: اقا بخدا فقط چند روزه، یادم نرفته چشم! دوباره لگدی بهم زد و گفت: صبح قابله رو میارم بالاسرت! به جون اون بابای نامردت اگه بچه ای در کار باشه آتیشت میزنم! اونشب تا صبح خواب به چشمهام نرفت و از درد و ترس فردا به خودم میپیچیدم و نفهمیدم کی خوابم برد! صبح خروس خون با صدای قابله از جا پریدم و...... ادامه سرگذشت گوهر خونبس اینجاست👇😭 https://eitaa.com/joinchat/2977497842C58f3476cd7
هدایت شده از ابر گسترده🌱
اینم لینکvip این رمان قشنگمون😳👇 https://eitaa.com/joinchat/2977497842C58f3476cd7 فقط ۱٠نفر میتونن رایگان عضو بشن💥 بعدش لینک رو حذف میکنم❌پس بجنب عضوvip پرطرفدارترین رمان ایتا شو👆🤭
💘ℒℴνℯ💘 5 دقیقه صداشو می شنوی ، 23 ساعت و55 دقیقه خوشحالی...🥰❤️‍🔥💞🍃 @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐