🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#191
مرد به آرومی سرش رو به گوشم نزدیک کرد وکنارگوشم آهسته لب زد:
_تاسه میشمارم و به یک که رسیدم همراه من باتموم قدرتت بدو..
اگه جابمونی نمیتونم برگردم وگیر میوفتی اوکی؟!
بازهم باگریه تندتندسرمو تکون دادم..
دستمو گرفت و همزمان انگشت هاشو بین انگشت هام قفل کرد وشروع به شمارش کرد..
_سه.. دو.. یک...
باگفتن عدد یک باهم از اون جایی
که پنهان شده بودیم بیرون اومدیم وشروع کردیم به دویدن
و اون آدمایی که بیرون بودن متوجه ما شدن و دنبالمون افتادن..
اونقدر ترسیده بودم که باتموم وجودم همراه مرد غریبه ای میدویدم
که نمیدونستم کیه و ازکجا اومده ومنو کجا میبره!
تنهاچیزی که میدونستم این بودکه باید بدوام
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#192
چون هرلحظه ممکن بود بهمون برسن
و صدای "بدووو ، تندترررر"
گفتن مردی که دست هام قفل دست هاش بود وادار به تندتر دویدنم میکرد..
اونقدر کوچه پس کوچه هارو دویدیم که انگار موفق به پیچوندنشون شده بودیم...
دست از دویدن برداشت ومن هم به طابعیت ازاون همون کاررو کردم!
نگاهی به دور واطراف انداخت و دوباره به دویدن ادامه داد اما این دفعه یه کوچولو آروم تر..
هوا گرگ میش شده بود اما هنوز تاریکی به آسمون غالب بود..
هنوزم دستم توی دستش بود وجرات پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم!
چنددقیقه بعد به پارکینگ ماشین ها رسیدیم..
ازجیبش سویچش رو بیرون کشید
وصدای دزدگیر وبازشدن ماشین سفیدرنگ خوشگلی بلندشد
که حتی نمیدونستم اسمش چیه و از چه برندی هست!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#193
دستم رو ول کرد و همزمان که سوار ماشین میشد گفت:
_عجله کن سوارشو تاپیدامون نکردن!
همین جمله کافی بود تادوباره هول کنم وحشت به جونم بیوفته!
باترس رفتم سوارماشین شدم و مردهم باسرعت به راه افتاد..
همین که روی صندلی نشستم ضعف سراسر وجودم رو گرفت و چشم هم سیاهی رفت!
صدای مرد که انگار ازم آدرس خونه پرسیده بود، باعث شد متوجه سنگین شدن وکیپ شدن گوش هام بشم..
سعی کردم خودمو کنترل کنم و بگم منو به درمانگاه برسونه اما زبونم نچرخید و ازحال رفتم!
باحس پاشیده شدن آب توی صورتم، چشم هامو بازکردم..
بازم همون مرد! خدایا چرا این کابوس تموم نمیشه؟!
_خانوم؟ صدای منو میشنوی؟
بی حوصله از صدای بلندش لب زدم:
_میشنوم.. آروم تر هم بپرسی میتونم بشنوم کر که نیستم!
شماتت بارنگاهم کرد و لیوانی که دستش بود باحرص زمین گذاشت وگفت:
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#195
گره بین ابروهاشو بدتراز قبل کرد و با بدخلقی گفت؛
_قبل از سیم جیم کردن من
اول بگو خودت کی هستی؟ اون ساعت از شب اونجا چیکار میکردی؟ معتادی؟ دنبال مواد رفته بودی؟
از لحن حرف زدنش بدم اومد.. حس کردم خیلی خودشو دست بالا گرفته
و مثل یه اشیای بی ارزش داره باهام حرف میزنه!
مثل خودش اخم کردم و درحالی که ازجام بلند میشدم گفتم:
_یکبار توضیح دادم و دلیلی واسه تکرار نمی بینم!
کوله ام رو کنارم افتاده بود برداشتم و ادامه دادم؛
_من نمیدونم شما کی هستید، مشتاق دونستنش هم نیستم..
اما ازتون ممنونم که به من کمک کردید و به خونتون آوردید..
بااجازتون من دیگه رفع زحمت میکنم.. بازهم بخاطر کمک ممنونم..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#196
اومدم برم که سرگیجه ی وحشتناک باعث شد تلو بخورم اما فورا خودمو جمع کردم
هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم با شنیدن صدای مرد سرجام میخکوب شدم!
_کجا؟ تا نگی کی هستی و اونجا چیکار میکردی هیچ جا نمیری
_چی؟؟؟
آهسته به طرفم قدم برداشت و توی سکوت موشکافانه نگاهم کرد..
ترسیده آب دهنم رو باصدا قورت دادم و هریک قدم که مرد جلو میومد من عقب عقب میرفتم..
_چی بگم؟ من که گفتم معتاد نیستم و گفتم توی این شهر غریبم..
والا به پیر به پیغمبر من حتی نمیدونم توکدوم خراب شده ای بودم
خسته بودم.. راه زیادی رو پیاده روی کرده بودم.. فقط میخواستم یکجا استراحت کنم
که چشمم به اون ساختمون نیمه کاره افتاد.. فقط همین..!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#197
_اهان.. اون ساعت شب توی خیابون چیکار میکردی انوقت؟
اون هم به قول خودت توی شهر غریب؟!
به دیوار رسیدم
اون مرد هم انگار قصد بیخیال شدن قدم هاش رو نداشت!
باترس کوله ام رو سپر خودم کردم و باصدای لرزونی گفتم؛
_میشه لطفا جلوتر نیاید؟ پشت من دیواره و بیشتر ازاین نمیتونم عقب برم!
باحرف من سرجاش ایستاد و گفت:
_سوالم جواب نداشت؟
_آقا.. میشه خواهش کنم اجازه بدید من برم؟
_فراری هستی مگه نه؟!
باحرفی که زد خون توی رگ هام منجمد شد و احساس میکردم قلبم توی گلوم میتپه!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#198
نمیدونم از توی صورتم چی خوند که پوزخندی زد و باتاسف سری واسم تکون داد وگفت:
_به قیافه ات نمیخوره بیشتر از ۱۵_۱۶ سال داشته باشی! تو با این سنت فرار کردی؟
میدونی الان خانواده ات رو به چه روزی انداختی؟
_نه.. نه.. من فرار نکردم.. اشتباه میکنید..
بخدا من فراری نیستم.. التماس میکنم اجازه بدید برم!
_اسمت چیه؟ از کدوم شهر میای؟
_من... آقا.. من.. خواهش میکنم بذارید برم...
یک دفعه عصبی شد وباصدای بلند گفت:
_اینقدر این جمله رو تکرار نکن مگه گروگان گرفتمت که اینجوری میکنی؟
از صدای بلندش، ترسیده تکونی خوردم وبیشتر به دیوار چسبیدم!
_پرسیدم اسمت چیه؟ ازکدوم شهرمیای؟ اینجا چیکار میکنی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#199
اونقدر ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود..
توی شهرغریب و خونه مردی غریبه گیرافتاده بودم
و تصور اتفاقاتی که ممکن بود واسم بیوفته وحشت به جونم انداخته بود!
انگارسکوتم عصبیش کرده بود و من هم ناخواسته زبونم قفل شده بود،
یه جوری که انگار تموم عمرم لال بودم!
_خیلی خب حرف نزن میدمت تحویل پلیس
خودشون بلدن چطوری به حرفت بیارن!
ترسیده بهش نگاه کردم و سرعت تپش قلبم بیشتر از قبل شد..
جذبه ی خاصی داشت ونگاه غضب آلودش واقعا زبون آدم رو بند میاورد!
به طرف تنها کاناپه ی مشکی رنگی که جلوی تلویزیون بود رفت..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#200
توی سکوت باچشم کارهاشو دنبال کردم که دیدم گوشیشو از جیب کتش درآورد
و مشغول نوشتن چیزی شد!
انگار شماره گرفته بود چون گوشی رو کنار گوشش گذاشت..
وهمزمان گفت:
_الان که گزارشت رو به کلانتری دادم
میفهمی به سوال من جواب میدادی راحت تر بودی تا جواب پلیس!
بی اختیار قطره اشکم روی صورتم چکید و بازهم چشم هام سیاهی رفت...
باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_اما من جرمی مرتکب نشدم!
_الو.. سلام خسته نباشید..
وحشت زده باصدای بلند زدم زیر گریه گفتم:
_باشه میگم.. توروخدا قطعش کن.. میگم.. میگم.. بخدا میگم!
بادیدن حالم، ابروهاش از تعجب بالا پرید وگوشی رو قطع کرد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
🍃 اگر مدام افسرده ای
و مدام خاطرات گذشته رو مرور میکنی
بیا عضو جمع ما باش !!!
فقط کافیه 10دقیقه وقت بزاری
متن هایی که جناب دکتر عزیزی میذاره
حرف دل خیلی از ماهاست! 👇
https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5
❌26❤️
☪ جملات ناب و آرامشبخش👆👆
❓آن چیست که از عسل شیرین تر است ، از خورشید سوزان تر است ، شاه نیازش دارد ، گدا آن را دارد و هر کس آن را بخورد خواهد مرد؟
.
جواب معما ➡️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و انگار که بودنت
بهانه ایست برای زندگی:>>🥺🤌🏻♥️
شب زیارتی آقا ابا عبدلله✨
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°