eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.4هزار دنبال‌کننده
220 عکس
86 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _اهان.. اون ساعت شب توی خیابون چیکار میکردی انوقت؟ اون هم به قول خودت توی شهر غریب؟! به دیوار رسیدم اون مرد هم انگار قصد بیخیال شدن قدم هاش رو نداشت! باترس کوله ام رو سپر خودم کردم و باصدای لرزونی گفتم؛ _میشه لطفا جلوتر نیاید؟ پشت من دیواره و بیشتر ازاین نمیتونم عقب برم! باحرف من سرجاش ایستاد و گفت: _سوالم جواب نداشت؟ _آقا.. میشه خواهش کنم اجازه بدید من برم؟ _فراری هستی مگه نه؟! باحرفی که زد خون توی رگ هام منجمد شد و احساس میکردم قلبم توی گلوم میتپه! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نمیدونم از توی صورتم چی خوند که پوزخندی زد و باتاسف سری واسم تکون داد وگفت: _به قیافه ات نمیخوره بیشتر از ۱۵_۱۶ سال داشته باشی! تو با این سنت فرار کردی؟ میدونی الان خانواده ات رو به چه روزی انداختی؟ _نه.. نه.. من فرار نکردم.. اشتباه میکنید.. بخدا من فراری نیستم.. التماس میکنم اجازه بدید برم! _اسمت چیه؟ از کدوم شهر میای؟ _من... آقا.. من.. خواهش میکنم بذارید برم... یک دفعه عصبی شد وباصدای بلند گفت: _اینقدر این جمله رو تکرار نکن مگه گروگان گرفتمت که اینجوری میکنی؟ از صدای بلندش، ترسیده تکونی خوردم وبیشتر به دیوار چسبیدم! _پرسیدم اسمت چیه؟ ازکدوم شهرمیای؟ اینجا چیکار میکنی؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اونقدر ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود.. توی شهرغریب و خونه مردی غریبه گیرافتاده بودم و تصور اتفاقاتی که ممکن بود واسم بیوفته وحشت به جونم انداخته بود! انگارسکوتم عصبیش کرده بود و من هم ناخواسته زبونم قفل شده بود، یه جوری که انگار تموم عمرم لال بودم! _خیلی خب حرف نزن میدمت تحویل پلیس خودشون بلدن چطوری به حرفت بیارن! ترسیده بهش نگاه کردم و سرعت تپش قلبم بیشتر از قبل شد.. جذبه ی خاصی داشت ونگاه غضب آلودش واقعا زبون آدم رو بند میاورد! به طرف تنها کاناپه ی مشکی رنگی که جلوی تلویزیون بود رفت.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 توی سکوت باچشم کارهاشو دنبال کردم که دیدم گوشیشو از جیب کتش درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد! انگار شماره گرفته بود چون گوشی رو کنار گوشش گذاشت.. وهمزمان گفت: _الان که گزارشت رو به کلانتری دادم میفهمی به سوال من جواب میدادی راحت تر بودی تا جواب پلیس! بی اختیار قطره اشکم روی صورتم چکید و بازهم چشم هام سیاهی رفت... باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _اما من جرمی مرتکب نشدم! _الو.. سلام خسته نباشید.. وحشت زده باصدای بلند زدم زیر گریه گفتم: _باشه میگم.. توروخدا قطعش کن.. میگم.. میگم.. بخدا میگم! بادیدن حالم، ابروهاش از تعجب بالا پرید وگوشی رو قطع کرد.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چشم هامو بستم و ازته دلم ضجه زدم وتوی دلم از خدای خودم گله کردم... _خدایا چرا منو نمیکشی آخه؟ خدایا چرا بنده هات دست ازسرم برنمیدارن؟ چرا هرکسی رو سرراهم قرار میدی ملکه ی عذابم میشه؟؟ مگه من با بنده هات چیکار کردم ای خدااااا... باشنیدن صدای مرد که حالا از نزدیکم شنیده میشد باوحشت چشم هامو باز کردم.. _اگه قراره بازم به سکوتت ادامه بدی... میون حرفش پریدم وباگریه گفتم: _چی رو باید بگم؟ بپرس جواب میدم اما بعدش توروبه هرکسی که می پرستی اجازه بده برم! با آرامش اما چهره ای پر از تعجب به کاناپه اشاره کرد وگفت: @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _اول برو بشین... همه بدنم میلرزید وانگار متوجه ترسم شده بود، باهمون آرامش ادامه داد: _نگران نباش از من هیچ آسیبی بهت نمیرسه.. بهت اطمینان میدم.. حالا برو بشین! نمیدونم چرا باحرفش دلم قرص شد وبهش اعتماد کردم.. باقدم های لرزون درحالی که کوله پشتیم رو باهمون حالت دفاعی چند زده بودم به طرف مبل رفتم و اشک هام به پهنای صورتم سرازیر میشد... نگاه سنگینش اذیتم میکرد اما انگار چاره ای نبود.. ترجیح دادم نگاهش نکنم وگوشه ی مبل نشستم! یکی از صندلی های ناهارخوری دونفره اش رو بیرون کشید رو اومد روبه روم نشست! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 توی حالت و صحنه ای قرار گرفته بودیم که انگار واقعا اون بازپرس بود ومن مجرمی درحال اعتراف! خم شد از روی میز پارچ رو برداشت لیوان رو پر آب کرد و جلوم گذاشت وگفت: _خیلی خب.. گوشم باشماست... گلوم خشک بود و واقعا به آب نیاز داشتم اما نمیدونم چرا اونقدر ازش میترسیدم که جرات نداشتم لیوان رو بردارم.. یه کم نگاهم کرد و دید بازهم ساکت وبی حرکت هستم کلافه شد.. پوووف کلافه ای کشید وچنگی به موهاش زد وگفت: _منو مسخره کردی؟ ببین من وقت اضافه ندارم واسه سکوت سرکارخانوم هدر بدما.. همینجوریش گند زدی به تموم زحماتم.. حرف میزنی یا زنگ بزنم؟ _شما.. خب.. شما که ‌سوالی نپرسیدید چی رو جواب بدم؟ نگاهی به کوله پشیم که اسیر چنگ هام شده بود انداخت و موشکافه پرسید: _چیزی توی کوله ات داری؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باتعجب به کوله نگاه کردم و بادیدن انگشت هام که ازشدت محکم گرفتنش، خونش جمع شده بود وسفید شده بود، متوجه منظورش شدم! _نه بخدا.. چیزی ندارم.. _یه جوری محکم گرفتیش که انگار طلا یا چیز گرانبهاتری داخلش داری! غمزده کولی رو روی میز گذاشتم و تلخ گفتم: _ چیزی جز چندتا تیکه لباس نیست.. میتونید بازش کنید وداخلش رو بررسی کنید.. _پس درست حدس زدم..! یه کم نگاهم کرد وبا مکث طولانی ادامه داد: _خیلی خب.. اول خودتو معرفی کن وبگو ازکجا میای و توی اون محله چیکار میکردی؟! _آخه من باید به کی قسم بخورم که من اصلا اون محله رو نمیشناسم و... میون حرفم پرید و با غضب گفت: _از سوال های اول جواب بده ! نپر به سوال آخر.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 سرم روپایین انداختم وگفتم؛ _اسمم بهارِ .. بهار عبدالهی.. ازکرمانشاه اومدم و اینجا خونه ی عمه ام هست.. از آدرس خونه ی عمه ام فقط همینو میدونم که نزدیک به راه آهنه. دیشب هم داشتم از اونجا میومدم نمیدونم کجابودم فقط میدونم خیلی راه رفته بودم و ازخونه خیلی دور شده بودم وپاهام از خستگی به ذق ذق افتاده بود، خبرمرگم اومدم یه کم استراحت کنم که سراز اون ساختمون و بعدشم اینجا درآوردم! _اون وقت شب چرا از خونه ی به قول خودت عمه ات خارج شده بودی؟ مامان و بابات کجا هستن؟ تنهایی تهران اومدی؟ _ندارم.. بچه بودم پدر ومادرم رو ازدست دادم.. با خانواده ی عمه ام بحثم شد و نصف شب خونه رو ترک کردم که برگردم شهرخودم اما گم شدم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بامسخرگی یه جوری که مطمئن بود دارم دروغ میگم گفت: _پس پدر ومادر نداری؟ درسته؟ سرمو بلند کردم و توی چشم هاش نگاه کردم و باتلخی گفتم: _کسی هم توی دنیا هست که به دروغ پدرومادرش رو بکشه که من دومیش باشم؟ یه تای ابرو‌شو بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت؛ _بهتره بگم من اولیش روهم ندیدم چه برسه به توکه دومیش با‌شی! البته از نوع حقیقتش که واقعا راستش رو گفته باشن.. همه ی دخترهای فراری بلا استثنا همین حرف رو میزنن.. معمولا از نداشتن پدر ومادر شروع میشه تا نداشتن هیچ کس وکاری! _من فرارنکردم آقای محترم.. وبا این حساب فکرنمیکنم دیگه سوال جوابی باقی بمونه .. متاسفانه دروغ اون ها حقیقت زندگی منه @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نفس عمیقی کشیدم و با حسرت ادامه دادم: _اما من مطمئنم اگه پدرومادرم زنده بودن، حتی اگه بدترین پدرومادر دنیا بودن و شب و روز کتکم میزدن هم هرگز حاضرنبودم حتی توی بدترین شرایط ممکن به دروغ اون هارو مرده جا بزنم! اگه دیگه سوالی نمونده من رفع زحمت کنم، بعداز این حرف های من ازدیدگاه شما دروغ به نظر میرسه و ازدیدگاه من یک شکنجه ی روحی بزرگ! _چندسالته؟ خیلی بزرگ تر سنت حرف میزنی.. البته شاید من دارم سنت رو اشتباه حدس میزنم و اینطور به نظر برسه! باخجالت سرم روپایین انداختم وگفتم: _تنها چیزی که راجع به من درست حدس زدید سنم بود.. هفده سالمه! _خوبه! این یکی رو حداقل تایید میکنی! گفتی از کرمانشاه میای؟ درسته؟ _بله.. _اونجا باکی زندگی میکنی؟ چرا تنها اومدی؟ این قسمت از زندگیم رو نباید میگفتم و مجبوربودم دروغ بگم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چون اگه راستش رو میگفتم فرار کردنم ثابت میشد و اتفاقات بعدش هم بهتره تصورنکنم.. یه کم مکث کردم تا بتونم داستانی رو سرهم کنم اما انگار خیلی باهوش تر از این حرف ها بود ودستم رو خوند.. _میخوای کاغذ وقلم بیارم یه زندگی دراماتیک روباهم بنویسم و توبه عنوان زندگیت تعریفش کنی؟ _ببخشید؟ متوجه نشدم... _امامن برعکسش رو فکرمیکنم.. دخترباهو‌شی هستی..! _من که گفتم ادامه دادن این موضوع فایده و پایان خوبی نداره.. شما که قرار نیست حرف من رو باور کنید چرا سوال جوابم میکنید و من رو اینجا نگهداشتید؟ _کاری به باورمن نداشته باش.. واسه افکارخودم، خودم تصمیم میگیرم.. ‌شما ادامه بده! _الان بگم هیچکس رو ندارم شما باور میکنید؟ _نه! چون گیاه خود رو نبودی که پای دیوار رشد کرده وبزرگ شده باشی! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒