#205
آمنه بافکر اینکه اگه چمدون هامو باخودم ببرم ممکنه که دیگه برنگردم، با اسرار زیاد چمدون هامو نگهداشت و من بازهم مثل احمق هایی که هر دفعه به یک شکل ضایع میشن، بادست خالی راهی خونه پدریم شدم!
آرش توماشین منتظرم بود و انگار چاره ای جز تحمل کردن این حس های جدید مسخره واسم نمونده بود!
باآمنه و ارسلان خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین آرش شدم!
_بریم؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
_یعنی قراره دیگه باهم حرف هم نزنیم؟
_من چه حرفی میتونم با شما داشته باشم؟
کلافه مشتی به فرمون کوبید و باحالت زاری گفت:
_لعنت من به.. لعنت به تموم حماقت هام! باشه حق باشماست سارا خانوم مقصر من هستم و شرمنده ام..
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و پشت چشمی واسش نازک کردم و دیگه چیزی نگفتم!
درد من ازچیزی دیگه ای بود و متاسفانه مشکل من با بوسیدنش نبود، مشکل منه خاک برسر این بود بوسیدنش اذیتم نکرده بود!
توی مسیرخونه رو پیش گرفته بود که یادم اومد این وقت روز اگه برگردم خونه همه رو به شک میندازم و مطمئن بودم تاشب قراره سوال وجوابم کنن واسه همون تصمیم گرفتم اول یه زمینه سازی کنم بعد برم خونه!
_نزدیک خونه ما یه پارک هست منو اونجا پیاده کنید لطفا...
اخم هاش توهم بود و بالحنی که یه کوچولو عصبی میزد گفت؛
_من وظیفه دارم شماروبه خونه برگردونم بعداز اون اگر جایی قراره برید خودتون صلاح میدونید!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#205
سرم روپایین انداختم وگفتم؛
_اسمم بهارِ .. بهار عبدالهی..
ازکرمانشاه اومدم و اینجا خونه ی عمه ام هست..
از آدرس خونه ی عمه ام فقط همینو میدونم
که نزدیک به راه آهنه. دیشب هم داشتم از اونجا میومدم
نمیدونم کجابودم فقط میدونم
خیلی راه رفته بودم و ازخونه خیلی دور شده بودم وپاهام از خستگی به ذق ذق افتاده بود،
خبرمرگم اومدم یه کم استراحت کنم که سراز اون ساختمون و بعدشم اینجا درآوردم!
_اون وقت شب چرا از خونه ی به قول خودت عمه ات خارج شده بودی؟
مامان و بابات کجا هستن؟ تنهایی تهران اومدی؟
_ندارم.. بچه بودم پدر ومادرم رو ازدست دادم..
با خانواده ی عمه ام بحثم شد و نصف شب خونه رو ترک کردم
که برگردم شهرخودم اما گم شدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒