#148
آمنه_ آرش!!!!! بیابرو تواتاقت همین الان!
ارسلان_ سارا جان؟ حالت خوبه بابا؟ چرا اینقدر گریه کردی؟ کجا بودی؟ ما دیگه داشتیم با بیمارستان ها تماس میگرفتیم مارو نصف جون کردی دختر!
_من.. معذرت میخوام.. حواسم به ساعت نبود.. خواهش میکنم منو ببخشید فکرنمیکردم نگرانتون کرده باشم!!!
آرش_ آخی موش بخوره تورو.. اینقدر مظلومی آدم فکرمیکنه گربه ملوس جلوش وایستاده! کجا تشریف داشتی تا این ساعت؟ هان؟ این چه حالیه؟
ارسلان و آمنه همزمان به آرش تشر زدن و گفتن که دخالت نکنه اما آرش دستمو کشید آوردم داخل و با عصبانیت گفت:
_میدونی چقدر نگران شدیم؟ باخودم گفتم نکنه بخاطر حرف های من گذاشته رفته و چطور باید جواب خانواده شو بدیم! گوشیت چرا خاموشه؟ کرم ریختن و دیونه کردن آدم ها تو خونته؟
به گوشیم که تموم مدت محکم توی دستم فشارش داده بودم نگاه کردم...
اونقدرفشار دستم زیاد بوده که خون توی دستم نمونده بود وسفید شده بود!
گوشیمو بالا آوردم و باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_انگارخاموش شده!
آرش که انگار متوجه حال خرابم و سفیدی رنگ دستم نگران شده بود صداشو آروم کرد وگفت:
_چته تو؟
آمنه_ آرش ولش کن دختر مردمو.. من خودم آروم که بشه ازش میپرسم.. می بینین که بچه داره میلرزه وحالش روبه راه نیست دارین معاخذه اش میکنین؟؟ همگی برین بخوابین.. من سارا رو می برم به اتاقش!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#148
_دیونه شدی؟ اونقدر بزرگ شدم که بفهمم وقتی قراره موضوعی
مخفی بمونه دهنمو باز نکنم!
_کی بهت گفت؟ عمه گفته بود که...
میون حرفم پرید و گفت:
_مامان بهم چیزی نگفته! چندروز پیش از آریا شنیدم
بهم اسمس داد وسراغت رو گرفت
ازاونجایی که نمیدونستم قراره بیای اینجا
بهش گفتم ازت خبری ندارم واونم قسمم داد به کسی چیزی نگم وبین خودمون
بمونه واگه خبری شد بهش اطلاع بدم
صبح که اومدی وقتی دیدم مامان علت اومدنت رو مخفی میکنه
فهمیدم نباید حرفی بزنم و چیزی نگفتم.. هرچند اگرم میخواستم نمیتونستم حرفی بزنم
واونجوری میفهمیدن با آریا در ارتباطم!
تموم حرف های پانیذ یک طرف و ارتباطش
باآریا از یک طرف دیگه شوکه ام کرده بود..
مگه پانیذ وآریا چه ارتباطی باهم داشتن که پانیذ از فهمیدنش میترسید؟!!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒