#177
آمنه با لبخندی که معلوم بود از صدتافحش بدتره گفت:
_مرغ همسایه غازه مادر!
آرش بانگاه خاصی بهم زل زد و بعداز چندثانیه مکث گفت:
_خاله قزی حسودیم بلده پس.. دعای بعداز صبحونه واسه اومدن نسیم فراموش نکنید..
دیگه فرصت نداد گند کاریمو جمع کنم و رفت!
خاک توسرم کنن آخه این چه حرفی بود من زدم!
حتی خودمم قبول دارم که از سر حسودی اون چرت وپرت هارو گفتم چه برسه به آرش!
اصلا منه دیونه واسه چی باید به اون دوتا منگول حسودی کنم!
داشتم خودم رو سرزنش میکردم و فحش وبدوبیراه نثار خودم میکردم که آمنه گفت:
_من امروز باید برم خیاطی از اون طرفم میرم استخر یه کم خودمو سرگرم میکنم که خونه نباشم و چشمم به چشم این دختره نیوفته.. اگه میخوای وحوصله ات سر نمیره توهم بیا..
_من.. چیزه.. من.. خیلی دوست دارم بیام و مطمئنا خیلی خوش میگذره اما بهتره که بمونم.. اینجوری میتونم یه کم خودمو به نسیم نزدیک کنم وبیشتر بشناسمش!
اصلا خودمم نمیدونستم چی دارم میگم و میخواستم بمونم که چه غلطی بکنم اما یه چیزی از درونم وادارم میکرد به گفتن اون حرف ها..
آمنه هم که انگار خوشش اومده بود با تحسین نگاهم کردو سری تکون داد:
_آفرین.. پس من میرم اما چشم وگوشم رو پیش تو جا میذارم مادر.. حواست باشه
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#177
سه روز ازاون ماجرا میگذشت ومن همچنان خونه ی عمه بودم
وخبری از هیچکدوم از عموها نبود ودیگه حرفی هم از رفتن من نشد!
پگاه بعداز اون شب کلی معذرت خواهی کرد و اونقدر گریه کرد که ترسیدم حالش
بدبشه و خدایی نکرده چیزیش بشه،
واسه همونم عذرخواهیشو قبول کردم
و باهاش آشتی کردم اما ته دلم نمیتونستم مثل قبل باهاش صمیمی باشم
و ناخواسته و غیر ارادی باهاش سر سنگین بودم..
عموعباس بعداز اون شب تبدیل به مردی بداخلاق شد و جدایی از بدخلقی و اخمو بودنش،
نه بامن حرف میزد، نه جواب سلامم رو میداد وحتی نگاهمم نمیکرد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒