#209
به طرفش برگشتم که از همون دور دیدم سرشو روی فرمونش گذاشته!
خدایا من چمه.. چرا اینجوری شدم؟ چرا همه چیز داره برعکس میشه و بجای اون، من دارم بهش وابسته میشم؟
با وجود نسیم، بااینکه میدونم اون زندگی خودشو داره و عشق خودشو داره چرا من دارم واسه خودم یه عذاب بزرگ میسازم؟ چرا؟
دلم میخواست برگردم پیشش اما اگه ازهمین الان جلوی خودم رو نمیگرفتم،
درآینده از من هیچی جز یه سارای دل شکسته وتنها باقی نمیموند!
دوباره برگشتم و باهمون قدم های بلند کوچه رو ترک کردم و خودمو به پارک رسوندم!
توی تمام مسیر باخودم دعوا میکردم و دلیل این همه حماقت رو از خودم می پرسیدم و جوابی به ذهنم نمیرسید!
نشستم روی صندلی پارک و به سارگل پیام دادم..
بعداز چندتا پیام فان سر صبحت روباز کردم وفهمیدم امروز دانشگاه نرفته و خونه اس...
همونو بهونه کردم و حرف دلتنگی رو پیش کشیدم گفتم با صاحب کارم حرف میزنم اگه گذاشت بیام خونه باید از اون غذا دمی گوجه ها واسم درست کنی که اونم قبول کرد..
نیم ساعت به بهونه ی اینکه رفتم با صاحب کارم صحبت کنم خودمو با بازی مشغول کردم و بعدش به سارگل پیام دادم بساط ناهار رو به راه کن دارم میام!
خودمم بلند شدم و به یاد گذشته ها رفتم توی بازار روز یه کم خرید کردم و واسه خودم چرخیدم!
یک ساعت طولش دادم وبعد آروم آروم برگشتم سمت خونه!
رسیدم جلوی در خونه و اومدم زنگ رو بزنم که متوجه ماشین آرش ته کوچه شدم!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#209
خدایا چی بگم حالا.. این مرد چی میخواد ازجون من؟!!!
ناخنمو بافشار توی گوشت دستم فرو کردم تا حرصی که تا نوک زبونم اومده بود واسه بی ادبی کردن روکنترل کنم..
_بله گیاه خود رو نبودم و نیستم.. یه کم قبل گفتم واسه دیدن عمه ام به تهران اومدم
و اون عمه هم قطعا پدرومادر وخانواده ای داره..
تا هشت سالگی با پدربزرگ ومادر بزرگم زندگی میکردم
هشت سالم بود پدر بزرگم فوت شد و بعداز اون تنها سرپرستم مادر بزرگم بود
که حدود ۱۰ماه پیش عمرشون رو دادن به شما و من تنهاشدم..
درحال حاضر بجز عمه و شوهر عمه و دوتا دختر عمه کسی رو ندارم..
من نمیدونم شما کی هستید و واسه چی دارم به شما جواب پس میدم
اما چون اینجا به اجبارشما اسیر شدم، واسه آزاد شدنم هرچه خواستید گفتم وتموم زندگیم همین بود..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒