#396
پوففف کلافه ای کشید و بدون حرف ریموت رو زد...
اومدم پیاده شم که باحرفش مانعم شد..
_بشین سرجات کسی خونه نیست!
به طرفش برگشتم و توی سکوت نگاهش کردم!
اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم.. ترسیدم اما اونقدر سگ اخلاق بود که جرات نداشتم بروز بدم و به روی خودم نیاوردم...
رفتیم داخل و درحیاط که بسته شد از ماشین پیاده شدم..
نمیدونم چرا اون همه استرس گرفته بودم..
میدونستم آرش کسی نیست که پاش رو از حد ومرزش فراتر بذاره اما با این وجود بازم ترسیده بودم..
واردخونه که شدم باحس سرمای زیادی قدم رفته رو عقب گرد کردم
وخطاب به آرش که پشت سرم بود گفتم؛
_چرا اینجا اینقدر سرده؟ انگار هوای بیرون از داخل خونه گرم تره!
باتعجب ازکنارم رد شد ورفت داخل...
_اوه.. حتما پکیج خاموش شده ..
انگار باباهم تواین مدت خونه نیومده!
_تواین مدت؟ مگه توهم خونه نبودی؟
_نه.. برو بشین تو ماشین بخاری میزنم گرم شی من میرم پکیج رو روشن کنم و به بابا زنگ بزنم!
_نه من خوبم..سردم نیست..
وارد خونه که شبیه به یخچال شده بود شدم و گفتم:
_من پکیج رو روشن میکنم.. توبه بابات زنگ بزن!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#396
لبخندش عمیق تر شد و برخلاف من با صدای آرومی گفت:
_ همینطوره!
منم گاهی که میام اینجا روی همین صندلی میشینم تا از آرامشش استفاده کنم.
دستامو به هم مالیدم و گفتم:
_ بام شبیه اینجاست؟
آخه از بچه های عمم شنیدم بام خیلی خوشگله و لبش که وای میستی کل شهر زیر پاته.
میگفتن نزدیک آسمونه.
بام یه جایی مثل اینجاست؟
نگاه خاصی بهم انداختم که فهمیدن معنیش کار من نبود.
نگاهی شاید یکم غمگین... شاید مترحم... شاید... نمیدونم!
یه چیز دیگه ای هم تو چشماش بود که من اصلا نمیفهمیدم.
نتونستم خیره شدنش به خودم رو تحمل کنم و از چشماش چشم گرفتم.
اونم سرشو به طرف همون ارتفاع چرخوند.
با صدای پایینی طوری که به زور میشنیدم گفت:
_ یه بارم میریم بام.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒