#55
صبح بایه دنیا دلتنگی از مامان اینا خداحافظی کردم و به آدرسی که پندار داده بود رفتم...
یه خونه خیلی بزرگ و مجلل توی بالاترین نقطه شهر....
باحسرت به خونه نگاه کردم وزیرلب گفتم کارخدارو ببین...
چی میشد یه قسمت از دارایی یکی از این همسایه واسه ما بود...
اشک هامو پاک کردم و زنگ خونه رو زدم... صدای زنی توی آیفون پخش شد...
_بفرمایید؟
_شریفی هستم.. با...
نذاشت حرفمو تموم کنم و در روباز کرد..
_بفرمایید داخل!
چندتا نفس عمیق کشیدم وچمدونمو دنبال خودم کشیدم و وارد خونه شدم..
یه حیاط بزرگ و طولانی پیش روم بود که تهش به خونه ختم میشد!
از دور زنی رو دیدم که منتظر من ایستاده بود...
دامن مشکی بلند و بلوز کرمی پوشیده بود.. چشمم تار میدید ونمیتونستم صورتشو ببینم اما حدس میزدم که نمیتونه زن پندار باشه!
نزدیک تر که شدم تونستم صورتشو ببینم..
تقریبا ۵۰ساله اندامی تقریبا تپل وظاهری مهربون...
_سلام...
_سلام.. خوش اومدید.. بفرمایید داخل آمنه خانم منتظرتون هستن..
دستشو به طرف راست دراز کرد و تعارف کرد که جلوتراز اون برم..
درست حدس زده بودم.. زن پندار نبود..
بازهم چند نفس وعمیق و کشیدن کوله بارم دنبال خودم..
بادیدن خونه اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر اینجا خونه اس، پس بدون شک خونه ما لونه مرغ به حساب میومد!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#55
ازاینکه شما پدرومادرم هستین شرمم شد..
پشت بند حرفش باعصبانیت
و قدم های بلند منو که جلوی در ایستاده بودم کنار زد
و رفت توی اتاقش و دراتاقشو محکم روی هم کوبید!
کتی با حرص به من نگاه میکرد
و عمو کاظم توفکر فرو رفته بود..
_ببین! هنوز یک روزم نشده اومدی اینجا!
ببین با اومدنت چه آشوبی توی خونه ی من به پا کردی؟
هنوزم نمیخوای باور کنی
هرقبرستونی که پاتو میذاری باخودت نحسی میاری و اونجا رو به گند میکشونی؟
عمو باسر زنش اسمش رو صدا زد..
_کتایوووون!
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟
سر شوهر کردن نکردن اینم ما باید تاوان پس بدیم؟ میکنی بکن نمیکنی نکن به گور سیاه!
فقط شر وبدبختیت رو واسه ما نیار..
_نگران نباشید زن عمو.. من همین امروز ازاینجا میرم..
ازاولشم نیومده بودم که موندگار باشم!
_نگاه کن توروخدا چه زبونی هم داره..
آره برو هفت تا سنگ سیاهم بدرقه راهت... بی لیاقت...
همون بهتر که کمال میدونه چطوری باهات رفتار کنه وچطوری زبونت رو کوتاه......
صدای فریاد بلند عمو و شکستن قلبم همزمان به مغزم نفوذ کرد..
وبازهم دستی که روی قلبم نشست.. بازم نفسی که به سختی بالا میومد..
چرا تموم نمیشه؟ چرا این نفس قطع نمیشه خدایا...
صدای دعوای کتی و عمو بالا گرفت..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒