eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16هزار دنبال‌کننده
205 عکس
64 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
گیسو میون حرفم پرید وگفت: _نه عشقم اشتباه متوجه شدی نسیم مطلقه نیست یعنی طلاق نگرفته چون بنیامین دوسال پیش فوت شده... عکس هارو عوض کرد وبه سنگ قبری رسید که عکس بنیامین روش بود وکلمه ی جوان ناکام کنار اسمش حکاکی شده بود! _بنیامین آرامیان یه لحظه دلم ضعف رفت.. همونجا گوشه ی دیوار روی زمین نشستم وگفتم: _وای... مرده... حیف شده بدبخت.. چقدرم خوش قیافه بوده! _آره بیچاره خودکشی کرده... عکس رو عوض کرد و رسید به کلیپ... فیلم رو پلی کرد وهمزمان گفت: _اینو ببین.. انگار نسیم خیلی عاشقش بوده ببین سر مزار پسره چه قیامتی میکنه... نسیم درحالی که خودشو روی قبر انداخته بود و اجازه نمیداد روی پسره خاک بریزن و جیغ و فریادش به گوش خدا هم میرسید.. به معنای واقعی کلمه ضعف کرده بودم.. _بسه گیسو قطعش کن الان دق میکنم! دوربین رو روی صورت خودش گرفت وگفت: _توواسه چی دق کنی؟ همین فیلم هارو ببر بده به دست اون یارو پیری (منظورش ارسلان بود) و سفته هاتو پس بگیر و خودتو خلاص کن! _گیسو جان مامان وبابای آرش ازاین موضوع باخبرهستن و واسه همینم با ازدواج این دونفر مخالفت میکنن! _وا؟ پس من الکی مدرک جمع کردم وخودمو داداشمو شریک جرم کردم؟ چرا چیزی نمیگی خب! _نمیدونستم اما الان فهمیدم دلیل مخالفت های سرسختشون چیه! بدون شک آرش هم میدونه که نسیم یه بار ازدواج کرده و اونقدری هم عاشقش هست که واسش مهم نباشه
_اما سارا این ماجرا دوتا نکته داره که اگه بشینی منطقی وحساب شده یا به نوعی کارآگاه بازی روش فکر کنی میفهمی یه چیزایی باعقل جور درنمیاد! _چه چیز هایی؟ _ببین اول میریم یه نگاه به تقویم میندازیم ویه نگاه به تاریخ فوت بنیامین! _خب؟؟؟؟ دوباره دوربین رو گرفت روی سنگ قبر و روی تاریخ زوم کرد و ادامه داد: _نوشته هفده فرودین سال ....! _خب؟؟؟؟ _بعداز تعطیلات عید بود که به بنیامین تهمت دزدی زدن و بنیامینم چون پسر خیلی مغروری بود بهش حسابی برخورد و زیر بار حرف زورپندارها نرفت و اون روز توی کارخونه قیامت به پا کرد... به پندار حمله کرد و تقریبا خونین و مالینش کرد و اتفاقا آرش هم اومد و یه فصلم با آرش درگیر شد و خلاصه جوی همه کارمندها بی آبرو شد و بعداز اونم دیگه هیچوقت ندیدیمش! واین تاریخ روی سنگ قبر یعنی دقیقا سه روز بعداز اتفاق! _چی؟؟؟؟؟ نکنه کشتنش؟ نکنه این عوضی ها به قتل رسونده باشنش؟؟؟ _نه سارا نه.. دارم بهت میگم بنیامین خودکشی کرده واینارو باخوندن دلنوشته های نسیم که توی کامپیوترش نوشته بود فهمیدم! _آخ الهی بمیرم.. بیچاره نسیم.. چطور تونسته زنده بمونه؟ چطور این خانواده اینقدر پست هستن که هنوزم با این دختر بدبخت هنوزم دشمن هستن! _سارا یه ذره خنگ بازی هاتو کنار بذاری بخدا دنیا خیلی قشنگ تر میشه ها!! هیچکس هیچکسس! نسیم رو نمیشناسه و ندیده بجز من که اون شب خواست خدا بود من توی اتوبان ماشینم خراب بشه بنیامین کمکم کنه منم اون دخترو ببینم! بنیامین بی نهایت غیرتی بود و حتی نمیذاشت آفتاب و مهتاب نسیم رو ببینن و طبق دلنوشته هایی که من خوندم نسیم حتی نمیدوسته شوهرش کجا کار میکنه!!!!
_گیسوچی رو میخوای به من بگی؟ میشه واضح تر حرف بزنی؟ _چی واضح ترازاین؟ نسیم به آرش نزدیک شده تا انتقام عشقشو ازاون خانواده بگیره وتمام! _تو دیونه ای گیسو! برو خودتو به یه آسایشگاه روانی تحویل بده! این دختر داره تو تب عشق آرش میسوزه و تصمیمشم فقط ازدواج با آرشه نه هیچ چیز دیگه! _سارا تو مگه فیلم رو ندیدی؟؟؟ به نظرت اون دختر داغون که حاضربود خودشم توی قبر چال کنن میتونه توی چندماه باکسی دیگه؟؟ اصلا بره... ومحال ترینشم این باشه که مثلا عاشق هم بشه.. اما دیگه رفتن با پسر همون کارخونه دار که باعث مرگ شوهرش شدن خیلی مسخره نیست؟؟؟ تازه به این شدت هم عاشق ومعشوق بشن؟؟؟ اصلا این ماجرا گوه میزنه به کلمه ای به نام عشق!!! _نمیدونم گیسو.. شاید همه ی این ها یه فرضیه باشه و آرش و نسیم هم یه گوشه ای ازاین دنیا همدیگه رو دیده باشن وعاشق شده باشن واون دختر بدبخت هم حتی ندونه این پسر همون کارخونه داره و هرگزهم محل کار بنیامین رو پیدا نکرده باشه! آخه ما ازکجا بدونیم واسه چی باید الکی تهمت بزنیم و حق عاشق بودن و زندگی کردن رو ازاون دختر بگیریم؟ طبق تاریخ روی قبرش پنج ماه دیگه میشه سومین سالی که بنیامن فوت کرده اما چیزی که من ازاین رابطه میدونم یکساله که شکل گرفته! پس همه ی این چیزا فرضیه هستن و من حتی اگه سفته هام کار دستم بده و مجبوربشم به زندون بیوفتم عشقشونو بهم نمیزنم وصبرمیکنم یکسال قراردادم تموم بشه ومیرم پی زندگیم!
_یعنی چی سارا؟؟؟ ازکدوم زندگی حرف میزنی؟ از عشقی که قربونی شد؟ از دلت که ازش هیچی جز خاکستر نمونده؟؟ اونا زندگی تورو ازت گرفتن وتونمیخوای کاری کنی؟ پس واسه چی منو پیگیر زندگی نسیم کردی؟ _اشتباه نکن گیسو.. این خانواده زندگی من رو ازم نگرفتن و برعکس! به من زندگی دادن.. به بابام جون دوباره و به خانواده ام یه زندگی که ازنو ساخته شد.. گیسو اگه بابای من میمیرد چی میشد؟ بدون شک مادرم هم میرفت.. بعد از مامان وبابا سارگل چی میشد ؟ یا خودکشی میکرد یا تااخر عمرش آیشگاه روانی بستری! _من چی؟؟؟ عشق کوهیاری که انگ هرزگی بهم چسبوند و میخواست واسه یه شب خوش گذرونی و خالی کردن مردونگیش کرایه ام کنه واسم کافی بود؟ جای خانواده ام رو واسم پر میکرد گیسو؟؟؟ هرگز!!! آره عشقمو توی اتفاق ازدست دادم و ذات واقعیشو دیدم درست!! اما الان یه خانواده دارم که دارن توی آرامش زندگی میکنن.. بدون بدهی های بیمارستان بدون قلب درد های مداوم بابا... حداقلش دیگه شب ها راحت می خوابن و دیگه شب زنده داری نمیکنن که مبادا یک لحظه غافل بشیم و بابامون بمیره!! من خودم عشقمو ازدست دادم ومیدونم داغی که رفتن عشق به دل میذاره چقدر سخته... نسیم هم یک بار به بدترین شکل ممکن این داغ به قلبش نشسته و من با خودخواهی یک باردیگه این کار روباهاش نمیکنم به درک که دختر بد حجاب یا قبل از آرش عشق رو تجربه کرده! مهم اینه آرش قبول کرده و عاشق هم هستن! گور بابای پندار و هرکس که چشم دیدن این عشق رو ندارن! من به شخصه ازهمین امشب خودمو کنار کشیدم و ازتوهم ممنونم که کمکم کردی و از آتیشی که قرار بود به جون اون دختر بندازم نجاتم دادی!
_اما سارا.. توچی میشی؟ پندار چیکارت میکنه؟ یه وقت نزنه به سرش سفته هارو به اجرا بذاره؟؟؟ _نه این کار رو نمیکنه نگران من نباش! گیسو من دارم یخ میزنم بقیه حرفامونو بعدا بزنیم خیلی خیلی ازت ممنونم که کمکم کردی و از قول من به محمد بگو اگه داداش داشتم هم کاری که تو کردی رو واسم نمیکرد! یک دنیا ازتون ممنونم! _انجام وظیفه بود آبجی منم یه دونه سارا بیشترندارم که.. برو فداتشم بعدا حرف میزنیم صورتت ازسرما گل انداخته بیشتر مواظب خودت باش! فعلا... گوشی رو قطع کردم و بادیدن ساعت شوکه شدم! حدودسه ساعت توی پشتبوم مشغول فک زدن بودیم اما ارزششو داشت. خداروشکر که نسیم واقعی رو شناختم و دلیل دست نکشیدنش از آرش درمقابل این همه مخالفت رو فهمیدم! اومدم برگردم به اتاقمون که یه لحظه دلم خواست به کوهیار زنگ بزنم و برای ثانیه ای هم که شده صداشو بشنوم! اونقدر ازعشق شنیده بودم دلم هوای عاشقی داشت.. دلتنگ شبهایی شدم که بدون شنیدن صداش خوابم نمیبرد... غرورم واسم مهم نبود.. اون لحظه فقط تشنه ی جرعه ای عشق بودم.. تشنه ی عاشقی از نوع کوهیار... شماره شو گرفتم و منتظر جواب شدم.. بعداز چندتا بوق درکمال ناباوری جواب داد: _الو کوهیار؟ صدای ظریف زنی پشت گوشی روح رو از تنم جدا کرد... _الو بفرمایید؟ شما؟ دهنم خشک شده بود.. باسختی گفتم؛ _فکرکنم اشتباه گرفتم!
_درست گرفتی عزیزم این گوشی کوهیاره! شما کی هستید؟ _من.. من.. وای کوهیار.. چطور تونستی به همین زودی بری با کسی دیگه؟؟ چطور تونستی دلی که چندسال ادعای عاشقی داشت رو راضی کنی؟؟ قطره های اشکم تندتند گونه هامو خیس کردن... زن_ الو؟ صدامو دارید خانوم؟ _میشه بپرسم شما کی هستید؟ _اول خودتو معرفی کن بعد توی نسبتهامون کنکجاوی کن! صدای کوهیار پشت خط شدت گریه ام رو بیشتر کرد وحکم تر دستمو به دهنم فشار دادم تا صدای گریه ام بیرون نیاد! _کیه؟ بده من ببینم.. الو؟؟؟ _مبارکت باشه عشق جدیدت! _سارا؟ تویی؟ _خیلی نامردی... خیلی... گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم.. بیخیال پایین رفتن شدم و همونجا نشستم و ازته دلم ضجه زدم... اونقدر خاطراتمونو مرور کردم و گریه کردم که سرم تا سرحد انفجار درد گرفت!! اگه با قرص یا دارویی کاریش نمیکردم قطعا سرم میترکید! ساعت ۲ونیم نصف شب بود که تصمیم گرفتم برگردم به اتاقم و چندتا مسکن بخورم... بابدبختی درحالی که چشم هام ازشدت گریه هایی که کرده بودم به سختی باز میشد برگشتم به اتاق و ازاونجایی که کارت اتاق همراهم نبود مجبورشدم زنگ بزنم!! توکسری ازثانیه در بازشد و قیافه های عصبی ونگران آرش و ارسلان و آمنه روبه روم قرار گرفتن! _سلام! آرش_ معلومه کدوم قبرستانی تشریف داری؟ اومدی خونه خاله ساعت سه صبح برگردی خونه؟؟؟
آمنه_ آرش!!!!! بیابرو تواتاقت همین الان! ارسلان_ سارا جان؟ حالت خوبه بابا؟ چرا اینقدر گریه کردی؟ کجا بودی؟ ما دیگه داشتیم با بیمارستان ها تماس میگرفتیم مارو نصف جون کردی دختر! _من.. معذرت میخوام.. حواسم به ساعت نبود.. خواهش میکنم منو ببخشید فکرنمیکردم نگرانتون کرده باشم!!! آرش_ آخی موش بخوره تورو.. اینقدر مظلومی آدم فکرمیکنه گربه ملوس جلوش وایستاده! کجا تشریف داشتی تا این ساعت؟ هان؟ این چه حالیه؟ ارسلان و آمنه همزمان به آرش تشر زدن و گفتن که دخالت نکنه اما آرش دستمو کشید آوردم داخل و با عصبانیت گفت: _میدونی چقدر نگران شدیم؟ باخودم گفتم نکنه بخاطر حرف های من گذاشته رفته و چطور باید جواب خانواده شو بدیم! گوشیت چرا خاموشه؟ کرم ریختن و دیونه کردن آدم ها تو خونته؟ به گوشیم که تموم مدت محکم توی دستم فشارش داده بودم نگاه کردم... اونقدرفشار دستم زیاد بوده که خون توی دستم نمونده بود وسفید شده بود! گوشیمو بالا آوردم و باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _انگارخاموش شده! آرش که انگار متوجه حال خرابم و سفیدی رنگ دستم نگران شده بود صداشو آروم کرد وگفت: _چته تو؟ آمنه_ آرش ولش کن دختر مردمو.. من خودم آروم که بشه ازش میپرسم.. می بینین که بچه داره میلرزه وحالش روبه راه نیست دارین معاخذه اش میکنین؟؟ همگی برین بخوابین.. من سارا رو می برم به اتاقش!
دستم هنوزم توی دست آرش بود و انگار قصد نداشت ولم کنه... یه چیزی بگم؟؟ آرش دشمن من بود اما اونقدر بی پناه بودم که دلم نمیخواست دستمو ول کنه! توی سکوت فقط نگاهم کرد و دنبال یه کلمه جواب بود! باچشم غره آمنه دستم رو ول کرد و همراه آمنه به اتاقمون رفتیم! _نگران نباش من فعلا هیچ سوالی ازت نمی پرسم.. برو لباس هاتو بایه لباس گرم ونرم عوض کن مادر.... _شرمنده تا این ساعت بیداربودین.. اصلا فکرشو نمیکردم نگرانم بشید! _تودست ما امانتی ومسئولیتت به عهده ماست سارا جان... جدایی از این حرفا همه ی ما دوستت داریم ترسیدیم خدایی نکرده چیزیت نشده باشه! سرموپایین انداخته بودم که گفت: _میریم یه آرام بخشی چیزی واست بیارم راحت بخوابی! _آمنه جون؟ _جانم ؟ _میشه خواهش کنم قوی ترین قرص مسکنی که دارید رو واسم بیارید؟ مغزم داره چشم هام فشار میاره و کورم میکنه! _آره حتما.. دارهاتم آر‌ش مجدد واست خریده اوناهم سرساعت بخور که خوب بشی! _ممنون! آمنه رفت و من هم لباس خرسی های پشمیمو که واسه خواب بود پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم! چشم هامو بستم ودوباره صدای اون زن وکوهیار توی گوشم پیچید و لب هام ازشدت بغض لرزید...
_بازداری گریه میکنی؟ این صدای آرش بود که نمیدونم کی وارد اتاقم شده بود... واسم مهم نبود روسری ندارم چون بدتراز وضعیتی که توی حموم دیده بودم امکان نداشت!! پس بدون اینکه تکون بخورم فقط چشم هامو باز کردم ونگاهش کردم! سینی داروها دستش بود واین نشون میداد آمنه هنوزم امید داره زندگی پسرشو ازش میگیرم! _دیگه نمیخوام دعوا کنیم آرش! بابت همه ی اذیت هام ازت معذرت میخوام لطفا همه چی رو فراموش کن! سینی رو روی میز پاتختی گذاشت واومد کنارم روی تخت نشست وگفت: _از حرف های من ناراحت شدی؟ بابا بهم گفت که چقدر روی بابات حساسی و من هم فکرنمیکردم اینجوری اذیت بشی! درسته که دعوامیکنیم وازهم خوشمون نمیاد اما من اونقدرا هم بدنیستم راضی به این حال باشم! عذر میخوام ! باغم نگاهش کردم.. آرش ازمن تنها تربود.. معلوم نبود دوستش کیه و دشمنش کیه.. حتی توی خانواده خودشم امنیت نداره و هرکسی به یک شکل دنبال بهم زدن آرامشش هستن! _چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ به من نمیاد معذرت خواهی کنم؟ _هنوزم سر حرفی که زدی هستی؟؟_کدوم حرف؟ _گفتی بهم کمک میکنی! موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _راجع به نسیم؟ _نه اصلا.. هرچی راجع به نسیم گفتم واسه حرص دادنت بود وبخدا قسم من هیچی از اون دختر نمیدونم فقط میخواستم یه مدت سربه سرت بذارم! تک خنده بامزه ای کرد وگفت: _سربه سر گذاشتن من اونقدر لذت داره که فکرمو مریض کنی دخترخوب؟ بی اراده باحسرت گفت: _اونم مثل تو وقتی میخندید گوشه چشمم یه چین بامزه میوفتاد! _کی؟؟؟ _جواب سوالمو هنوز ندادی! کمکم میکنی؟؟؟ _وقتی هنوز هیچی نمیدونم چطور باید تایید بهت بدم؟؟ _میگم برات.. اما قول بده سرحرفی که زدی بمونی چون... قطره اشک لجبازم روی لبم چکید... _چون من هیچکس رو ندارم! اخم هاشو توهم کشید و گفت: _باشه گریه نکن.. دلم نمیخواد اشک کسی رو ببینم.. توهم جای خواهر نداشته ام که خیلی هم ازت بدم میاد! ولی سعی میکنم اگه مشکلت دردسرساز نبود کمکت کنم! سرموپایین انداختم وگفتم: _هیچوقت به عشقت خیانت نکن.. چون ممکنه بدون تو نتونه زندگی کنه! _عشقت بهت خیانت کرده؟ _نه.. ولم کرد و داغش تا قیامت به دلم موند! پوووف کلافه ای کشید وازجاش بلندشد و گفت: _نمیدونم شما دخترا چرا اینقدر زود گول میخورین! بعضی وقت ها از مرد بودن خودم حالم به هم میخوره! گریه نکن بگیر بخواب بابا چیزی که زیاده پسر!!! ارزششو نداره که! فردا میریم بیرون.. مشکلتو واسم تعریف کن ببینم چیکارمیتونم برات بکنم! _ممنون! خواست بره بیرون که پشیمون شد همون کنار در ایستار و به طرفم برگشت! _راستی گریه میکنی شبیه فوینا زن شرک میشی! همونقدر زشت و همنقدر پر افاده! باحرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست! چشمکی زد و رفت بیرون
توی سکوت به دریا زل زده بودم.. مدام صدای اون زن توی گوشم می پیچید وآزارم میداد.. یه زمانی معتقد بودم که حتی نگاه های کوهیارهم برای منه و هیچ جنس مونثی حق زل زدن به چشم هاشو نداره.. اما حالا چی؟؟ چطور باورکنم یکی دیگه اومده توزندگیش؟ یکی که من نیستم.. یکی که بجای من دست هاشو میگیره.. بغلش میکنه.. عطرتنش رو استشمام میکنه.. آخ عطر تنش.. دلم هول میشه خدایا.. کمکم کن بتونم با رفتنش کناربیام کمکم کن ای خدا... توی همین فکرهابودم که لیوان چایی جلوی چشمم تکون خورد.. به آرش که واسم چایی آورده بود نگاه کردم و بالبخند بی جونی تشکرکردم!_دستت دردنکنه! _نوش جونت.. دلم نمیخواست آرامشت رو بهم بزنم اما دیگه داشت سرد میشد!! خندیدم و گفتم: _اصلا مهربونی بهت نمیاد.. اخم هاشو توهم کشید و گفت: _من مهربونی بلدنیستم.. اما آدم بدی هم نیستم و سعی کردم به کسی آسیب نرسونم! به زخم سرم اشاره کردم وگفتم: _البته بجز من! باهمون اخم ها لبخندکجی زد وگفت: _اونو دیگه ازدستم خارج شد! چاییتو بخور زودتر بگردیم.. یه ذره غیبتمون طولانی شد نگرانمون میشن! ازجام بلند شدم و شن هایی که به لباس هام چسبیده بود رو تکون دادم وگفتم؛ _بریم من توی راه چاییمو میخورم!
سری به نشونه ی رضایت تکون داد و باهم به طرف ماشینش رفتیم... صبح زود.. قبل از اینکه کسی بیدار بشه آرش بهم زنگ زد وگفت بریم بیرون و حرف بزنیم... ازاونجایی که باتموم وجودم به تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم فورا قبول کردم و یواشکی اومدیم خلوت ترین ساحل رو انتخاب کردیم و بعداز اینکه مطمئن شدم دهنش قرص و حرف هامون بین خودمون میمونه نشستم از سیرتا پیاز ماجرای مریضی بابام و گرفتن پول ونقشه ی پندار و اومدنم به اون خونه رو واسش تعریف کردم.. اولش خیلی عصبی شد و میخواست بره سراغ مامان باباش و یه دعوای حسابی راه بندازه اما خداروشکر تونستم جلوشو بگیرم و آرومش کنم... به ماشین رسیدیم.. لیوان خالی شده از چاییمو توی سطل زباله های کنار ساحل انداختم و رفتم سوار شدم.. _دستت دردنکنه چایی به موقعه ای بود! _نوش جان.. دیگه حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.. تموم مسیرسکوت توی ماشین حاکم بود و تموم مدت به کوهیار و زنی که نمیدونستم کیه و چه شکلیه فکرکردم.. چنددقیقه بعد جلوی هتل نگهداشت وگفت: _من نیم ساعت دیگه میام.. _میشه خواهش کنم هرچی گفتم بین خودمون راز بمونه؟ _میمونه! فقط باید طبق نقشه ای که من کشیدم عمل کنی...
_نقشه؟ چه نقشه ای؟ قرار نبود نقشه ای باشه و من دوباره درگیر یه ماجرای جدید بشم.. من همه ی این هارو بهت گفتم تا کمکم کنی و از این نقشه کشیدن ها خلاصم کنی! حالا خودت شدی دردسر که! _سارا خانوم چند وقته که اومدی خونه ما؟ گیج نگاهش کردم و سری به نشونه ی گیجی تکون دادم وگفتم: _این سوال چه ربطی به حرف های من داشت؟ _ربط داره دیگه! شما مجبوری در نهایت برای نجات از این مخصمه یک نقشی رو بازی کنی! اگه برای بابام باشه که حدود ده ماه دیگه اش مونده و من به جرات میگم پایان خوشی نداره و به همون راحتی که گفته دست از سرت برنمیداره! اما اگه برای من باشه نهایتا ۲ یا ۳ ماه دیگه ادامه میدی وبعدش شما به خیر و ماهم به سلامت! و برای این گزینه هم به جرات میتونم بگم که خیالت راحت باشه بعداز تموم شدنش هیچ رد ویا نشونی از ما توی زندگیت نخواهد موند! _خب.. پس.. میشه بدونم از چه نقشه ای حرف میزنی؟ _چیز سختی نیست! از امشب لج بازی رو کنار میذاریم و به هم دل وقلوه میدیم و کم کم عاشق هم میشیم! یه جوری که باور کنن داری موفق میشی و توی این مدت هم جلوی پای من سنگ نمیندازن و من هم به کارهای خودم میرسم! _اما آقای پندار درصورتی اون سفته هارو پس میدن که شما ازدواج نکنین و من ازهم جداتون کرده باشم! _نگران نباش سفته ای در کار نمیمونه و از بین می برمشون! حتی لازم باشه کل پول رو جور میکنم و بدهیت رو صاف میکنم! به من اعتماد کن!