eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.7هزار دنبال‌کننده
272 عکس
114 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
با یک چشم به هم زدن مرخصی و روزهای خوب کنار خانواده بودن گذشت و باید برمیگشتم سرکارم! توی اون یک هفته بیخیال تایم خوابم شده بودم وتا لنگ ظهر می خوابیدم، واسه همونم برنامه هام به هم ریخته بود! _رسیدیم خانوم، همینجاست؟ باصدای راننده آژانس چرتم پاره شد و به خودم اومدم! فک شل شده خواب آلودم رو به سختی جمع کردم و گفتم: _بله متشکرم! کرایه روحساب کردم وپیاده شدم.. به ساعت نگاه کردم.. مثل همیشه دیر رسیدم! زنگ روزدم و رفتم داخل.. ماشین آرش توی حیاط پارک بود و این نشون میداد که خونه هستش! آمنه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و ابراز دلتنگی کرد! نمیدونم چرا باچشم هام دنبال آرش میگشتم! انگار خونه نبود وفقط ماشینش رونبرده بود! رفتم لباس هامو عوض کردم تا با آمنه صبحونه بخوریم و بافکر اینکه من وآمنه تنها هستیم، روسریمو نپوشیدم با دیدن میز پررزق و برق صبحانه که خدمتکار زحمتش رو کشیده بود، یاد خونه خودمون افتادم که بجز پنیر و چایی، چیزی توی سفره دیده نمیشد ومن،، اون نون وپنیر ساده ی خونه ی پدریم رو بادنیا عوض نمیکنم! _چرا ایستادی مادر؟ بیا بشین چاییت سرد شد! لبخندی زدم و بااینکه اشتها نداشتم رفتم کنارش نشستم! داشتم چاییم رو شیرین میکردم که صدای آرش رو پشت سرم شنیدم!
_یه کمم منو تحویلم بگیرید، کمبود محبت پیدا کردم والا... واسه اینکه ازجام بلند بشم و برم روسری سرم کنم خیلی دیر شده بود و فقط تونستم تکونی خفیف بخورم وخجالت زده سرمو بندازم پایین وزیرلب سلام کنم! _سلام! بدون اینکه مستقیم نگاهم کنه جواب داد: _به به ببین کی اینجاست خاله قزی اومده! دستی به موهام کشیدم وبه لبخند کوتاهی بسنده کردم! نمیدونم چرا درمقابل آرش اینقدر معذب بودم! آرش باصدای بلند گلی (خدمتکار) روصدا زد وگفت: _میشه لطفا روسری ساراخانوم رو واسش بیاری؟ باتعجب نگاهش کردم که آهسته تر، یه جوری که فقط من وآمنه بشنویم ادامه داد؛ _خودشو کشت اینقدر سرخ وسفید شد! آمنه با تحسین به آرش نگاه کرد و یه جوری که گوشی دست من بیاد گفت: _امروز چرا نرفتی سرکارت مادر؟ آرشم نامردی نکرد و زد توی ذوق مادرش وگفت: _امروز نسیم داره میاد اینجا، حوصله کارو کارخونه ودفتر هم نداشتم! چطور؟ اگه مزاحمم برم‌؟ لطفک آمنه قیافه اش با حرف های آرش دیدنی شده بود با دلخوری گفت: _نه پسرم این حرفارو از کجا میاری؟! صبحانه ات رو بخور عزیزم.. لبخند لعنتی من که به سختی جمعش کرده بودم عضلات صورتم رو قلقلک میداد که از چشم آرش دور نموند! گلی روسریمو که روی تخت گذاشته بودم بهم داد وگفت؛ _بفرمایید، معذرت میخوام بی اجازه وارد اتاقتون شدم!
روسری رو ازش گرفتم و گفتم: _خیلی ممنونم گلی خانوم.. خواهش میکنم وظیفه ی شما نبود.. روسریمو سرم انداختم و بی توجه به نگاه خیره ی آرش مشغول صبحانه ام شدم که آمنه گفت: _ساراجان جدایی از پای بندی واعتقاد خودت، اگه روسری انداختن واست سخته میتونی نپوشی وما مشکلی با این موضوع نداریم! راستش من هم زیاد در قید وبند حجاب و اینجوری چیزا نبودم و توی مهمونی های مختلط بدون روسری میرفتم اما نمیدونم چرا اینقدر از آرش و ارسلان خجالت می کشیدم! لبخند بی جونی زدم و گفتم: _توی مهربونی شما هیچ شکی نیست، اما من راحتم، ممنونم ازتون! آرش درحالی که لقمه توی دهنش بود گفت: _خارج از کشورم بری حجاب میکنی؟ نگاهی بهش انداختم و من هم مثل خودش بیخیالی گفتم: _فعلا که نرفتم، هروقت خواستم برم تصمیم میگیرم! چشمکی زد و باشیطنت گفت: _پس دعا کن یه شوهر پولدار گیرت بیاد! _ترجیح میدم واسه چیزای با ارزش تری دعا کنم و الکی سرخدارو شلوغ نکنم! _عع؟؟ میخوای بگی شوهر.... آمنه با سرزنش اسمشو صدا زد ومانع ادامه حرفش شد! آرشم تک خنده ای کرد و گفت: _باشه بابا سکوت میکنم، بعدا راجع بهش حرف میزنیم! ازجاش بلند شد و قبل از اینکه بره بی اراده و بدون کنترل زبونم گفتم: _امروز کیفت کوکه ها! کاش نسیم همیشه بیاد، حداقل دیگه با مجسمه ابوالهول صبحونه نمیخوریم، مگه نه آمنه جون؟
آمنه با لبخندی که معلوم بود از صدتافحش بدتره گفت: _مرغ همسایه غازه مادر! آرش بانگاه خاصی بهم زل زد و بعداز چندثانیه مکث گفت: _خاله قزی حسودیم بلده پس.. دعای بعداز صبحونه واسه اومدن نسیم فراموش نکنید.. دیگه فرصت نداد گند کاریمو جمع کنم و رفت! خاک توسرم کنن آخه این چه حرفی بود من زدم! حتی خودمم قبول دارم که از سر حسودی اون چرت وپرت هارو گفتم چه برسه به آرش! اصلا منه دیونه واسه چی باید به اون دوتا منگول حسودی کنم! داشتم خودم رو سرزنش میکردم و فحش وبدوبیراه نثار خودم میکردم که آمنه گفت: _من امروز باید برم خیاطی از اون طرفم میرم استخر یه کم خودمو سرگرم میکنم که خونه نباشم و چشمم به چشم این دختره نیوفته.. اگه میخوای وحوصله ات سر نمیره توهم بیا.. _من.. چیزه.. من.. خیلی دوست دارم بیام و مطمئنا خیلی خوش میگذره اما بهتره که بمونم.. اینجوری میتونم یه کم خودمو به نسیم نزدیک کنم وبیشتر بشناسمش! اصلا خودمم نمیدونستم چی دارم میگم و میخواستم بمونم که چه غلطی بکنم اما یه چیزی از درونم وادارم میکرد به گفتن اون حرف ها.. آمنه هم که انگار خوشش اومده بود با تحسین نگاهم کردو سری تکون داد: _آفرین.. پس من میرم اما چشم وگوشم رو پیش تو جا میذارم مادر.. حواست باشه
اونقدر از دست خودم و کارها وچرت وپرت هایی که گفتم عصبی بودم وفکرم پریشون که یک لحظه نزدیک بود ازدهنم بپره که حواسم به چی باشه؟ اما فورا خودمو جمع کردم و به نشونه ی تایید سری تکون دادم و چشم گفتم! نیم ساعت بعد، آمنه رفت و من هم بعداز یک دل سیر جنگیدن باخودم تصمیم گرفتم ازفضای سنگین خونه خودمو نجات بدم، واسه خودم نسکافه درست کردم و رفتم توی حیاط نشستم... گوشه ترین قسمت حیاط رو انتخاب کردم و بافکر اینکه آرش توی اتاق خودشه، شالمو درآوردم و گذاشتم موهام واسه خودشون نفس بکشن و آفتاب مستقیم به کله ام بخوره شاید یه کم فکرم رو آزاد کنه.. قلپی از نسکافه ام خوردم و اومدم باگوشیم آهنگی رو پلی کنم که متوجه شدم کسی اومد بغل دستم نشست! باگیجی به آرش که چشم هاشو بخاطر نور آفتاب چین داده بود نگاه کردم و گفتم؛ _وا؟ اینجا چیکار میکنی؟ درحالی که به دور و اطراف نگاه میکرد گفت: _من نگاه نمیکنم شالتو سرت کن.. بیخیال شالم شدم و باقیافه ای حق به جانب گفتم: _نمیخوام.. تومگه منتظر نامزدت نیستی؟ پس چرا اومدی ور دل من نشستی؟ پاشو برو خونتون ببینم، الان زنت میاد پیش خودش فکر اشتباه میکنه
توفاصله نزدیک نگاهی به صورتم و بعدش به موهام انداخت وگفت: _قدیما دخترهارو از روی ابروها و سیبیل ها و رنگ موهاشون تشخیص میدادن و میرفتن خواستگاری.. اما تواین زمونه دیگه راه تشخیصی نذاشتین.. واسه همینه که اینقدر دختر ترشیده زیاد شده! باتعجب گفتم: _حالت خوبه؟ الان چه ربطی داشت؟ پاشو برو بهت میگم خیر سرم دو دقیقه اومدم خلوت کنما! درحالی که نور افتاب چشم هاشو اذیت میکرد واز اونی که بود ریز تر شده بود به چشم هام زل زد گفت؛ _تو چرا اینقدر مضطربی؟ _الان اگه نسیم برسه این زاویه، زوایه ی قشنگی نیست! باصدایی شبیه زمزمه گفت؛ _تونور آفتاب قشنگ ترم شده.. وبعد بلدتر ادامه داد: _نسیم قرار نیست بیاد.. اونجوری جلو مامان گفتم! _چی؟ _میگم نسیم قرار نیست بیاد... میون حرفش پریدم وگفتم؛ _نه قبل از این یه چیزی گفتی..! _من؟ نه... بیخیال جمله ی قبلیش شدم و با کنجکاوی پرسیدم: _خب اونو بیخیال.. چرا به آمنه جون گفتی نسیم میاد؟ _یه کارهایی میخوام بکنم و نیاز به زمینه سازی داشتم.. حالا بعدا بهت میگم.. خونه پدری خوش گذشت؟ باگیجی نگاهش کردم و قلوپی از نسکافه ام خوردم وگفتم: _اوهوم.. اما حسابی گیجم کردیا.. یه وقت کاری نکنی منو به دردسر بندازی.. بخدا هرشب کابوس می بینم آقای پندارن فهمیدن که همه چی رو گفتم و خودمو پشت میله های زندون تصور میکنم! _نگران نباش خاله قزی.. کاری نمیکنم که به ضررت تموم بشه، چون راضی به ضرر من نشدی!
باقدر دانی نگاهش کردم که گفت: _یه سوالی بپرسم جوابمو میدی؟ _اگه زیاد شخصی نباشه.. _شخصیه.. بیخیالش! با کنکجاوی گفتم: _خب حالا بپرس شاید بتونم جوابشو بدم! _اگه بپرسم باید جوابشم بگیرم! _بپرس؟! _اون پسره، کوهیار.. بخاطر اومدنت به این خونه ولت کرد؟ با چشم های گرد شده گفتم: _تو کوهیار رو از کجا میشناسی؟ یادم نمیاد ازش حرفی زده باشم! _اونو ولش کن.. فقط بگو آره یانه! _کوهیار رو ازکجا میشناسی؟ نکنه سراغ توهم اومده؟ _کسی سراغ من نیومده، اون شب توهتل که نصف شب با اون حال وچشم های گریون برگشتی، توخواب اسمشو صدا میزدی و انگار میخواستی چیزی رو واسش توضیح بدی.. _اونوقت ازکجا فهمیدی که توخواب صداش میزنم؟ تواتاق من بودی مگه؟ تک خنده ای کرد وگفت: _نترس بابا من تواتاقت نیومدم از مامان ‌شنیدم! اونجا فهمیدم که اسمش کوهیاره.. باحسرت آهی کشیدم وگفتم: _دلم نمیخواد ازش چیزی بشنوم و حرفشو بزنم! _نگاهی به اجزای صورتم انداخت وبا مکث گفت: _حرفشو نزن.. فقط جواب سوالم رو بده! _چه فرقی میکنه؟ درهرصورت تموم شده! _آره یانه؟؟؟؟؟ _آره.. فکرمیکرد خودمو به پول فروختم و.... حرفمو قطع کرد و گفت: _کافیه.. بقیه شو فهمیدم.. اگه بخوای کمکت میکنم بهش بر..... این دفعه نوبت من بود که حرفشو قطع کنم! _هرگززز! هرگز این کار رو نکن.. اون تو گذشته ی من دفن شده وتمام!
یه تای ابروشو بالا انداخت و با رضایت سری تکون داد وگفت: _خوبه.. پس دختر محکم و قوی هستی! دیگه نگاه هاش داشت اذیت ومعذبم میکرد.. بیخیال آفتاب و خلوت شدم وازجام بلند شدم.. _من برم تا آمنه جون میان یه کم درس بخونم! آرش هم همزمان بامن بلند شد وگفت: _اوهوم... منم برم به کارهام برسم! ندیده بودم درس بخونی.. چی میخونی؟ _آره تواین مدت بخاطر بابا و شرایط کاری از زندگی افتاده بودم، به مامانم قول دادم که ادامه بدم.. عکاسی میخونم! _آهان.. موفق باشی خاله قزی.. به طرف ماشینش رفت و همزمان ادامه داد: _تودختر خوبی هستی، لایق بهترین ها.. بهترین هارو واست آرزو میکنم.. بالبخند نگاهش کردم که سوار ماشینش شد و چشمکی زد وبالبخندی مهربون خداحافظی کرد! آرش برعکس قولی که باباش ازش ساخته بود پسرمهربونی بود! توی همین مدت کوتاه فهمیده بودم که اگه باهاش لج نکنی و پا روی دمش نذاری به راحتی میشه مثل حلقه توی انگشت نگهش داشت.. باحسرت آهی کشیدم و تودلم ادامه دادم: _اون دقیقا برعکس کوهیاره.. که هرچقدر بهش مهربونی میکردی بیشتر هار میشد و پاچه میگرفت!
۲روز دیگه هم گذشت وخبری از نسیم نشد اما نمیدونم چرا آرش اون روز اصرار داشت که به خانواده اش بگم نسیم اومده و من هم به حرمت خوبی هایی که در حقم کرده بود مجبورشدم به خواسته اش عمل کنم! توی همین فکرها بودم که به خودم نهیب زدم؛ _مثلا دودقیقه وقت گیرت اومده بجای درس خوندن داری به چیا فکر میکنی آخه دختره ی خنگ! باحرص به کتاب جلوی دستم چنگ زدم و کوبیدمش توی سرم و باخودم زمزمه کردم: _درست رو بخون درسسس! -خود درگیری داری؟ باصدای آرش تر‌سیده تکونی خوردم و گفتم: _وای تر‌سیدم! توازکجا پیدات شد خندید وگفت: _ازدیوار رد شدم! مامان کارت داره گفت صدات کنم! کتابمو روی تختم گذاشتم و بدون حرف ازجام بلند شدم! _حتما صدام زده ونشنیدم! الان میرم ممنون! درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم ازکنارش رد شدم که گفت؛ _امشب مهمونی داریم.. اگه امتحان داری کمکت کنم بپیچونی! باشنیدن اسم مهمونی آه از نهادم بلند شد وبه طرفش برگشتم! امتحانم واسه یک هفته ی بعد بود اما نه دل ودماغ مهمونی و نه حوصله اش رو داشتم، ازطرفی هم به شدت تومهمونی هاشون خجالت میکشیدم! _وای مگه امروز پنج شنبه اس؟ _خب اینطور که انگار پیداست امتحان نداری! _چطور؟؟؟ _چون روزای هفته رو گم کردی! _نه نه.. امتحان دارم. اما واسه هفته ی بعده اما میشه خواهش کنم امشب منو غیب کنی؟ خندید ومیون خنده گفت؛ _دختر منو غیب کنی یعنی چی؟
یه دفعه متوجه گندی که زدم شدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم: _خیلی متاسفم برات که اینقدر ذهنت منحرفه! دوباره خندید و گفت: _ازکجا میدونی من منفی فکر کردم؟ حالا نمیخواد سرخ وسفید بشی بیا برو مامان کارت داشت، بعدا درباره غیب شدنت فکرمیکنیم! ازخداخواسته واسه فرار از جو به وجود اومده، فورا قبول کردم و به طرف در رفتم که دوباره مانعم شد! کلافه نگاهش کردم که گفت: واسه پیشگیری از حرفای احتمالی راجع به مهمونی، ازهمین الان خودتو بزن به معده درد و حال خرابی! _وا؟ این کارها چیه؟ من بلدنیستم فیلم بازی کنم اصلا روم نمیشه! دستمو گرفت و من مثل برق گرفته ها نگاهش کردم! دستمو روی معده ام گذاشت و یه کمم کمرم رو خم کرد درحد چند میل... باخنگی وچشم های گرد شده نگاهش کردم که به با جدیت گفت: _لازم نیست نقش بازی کنی! همین حالتتون نگهدار و اگه پرسید چی شده بگو یه کم معده درد دارم! بعدشم توچشم هام زل زد و ادامه داد: _متوجه شدی؟ البته من نمیخوام به کاری مجبورت کنم که! گفتی کمکت کنم منم پیشنهاد دادم!
لبخندی به این همه شیطنتش درمقابل پدرو مادرش زدم و گفتم: _باشه، خوشبحال آمنه جون پسر داره یه تیکه ماه!!! بعدش خندیدم که ادامو درآورد و با دهن کجی گفت: _هرهرهر! بیا وخوبی کن! اصلا تو لیاقت نداری منم الان میرم با مهمون های گرامی و چیتان پیتان هاشون تنهاتون میذارم! _ایششش! بی جنبه! باز من دوخط بهت خندیدم؟! از سرراهم برو کنار ببینم! رفتم پیش آمنه جون و بی اراده همون حالت که آرش گفت رو به خودم گرفتم وگفتم: _آمنه جونم؟ بامن کاری داشتید عزیزم؟ نگاهی بهم انداخت و با شک گفت: _آره مادر، انگار توحال و هوای خودت بودی متوجه نشدی! _معذرت میخوام یه کم روبه راه نیستم، حواسم نبوده جانم؟ _لازم به معذرت خواهی نیست گل دخترم، میخواستم راجع به مهمونی باهات حرف بزنم اما... اما قبلش بهم بگو ببینم دستتو چرابه شیکمت فشار میدی؟ چیزی شده؟ _آخ آخ آمنه جون از سرصبح حالم خوب نیست و خیلی معده ام درد میکنه.. حالا معده ی من زیاد مهم نیست، شما امرتونو بفرمایید _نه مادر معده ات درد میکنه برو استراحت کن، یا اصلا میخوای ببرمت دکتر؟ _وای نه بابا دستتون درد نکنه لازم نیست، احتمالا یه چیزی خوردم که با معده ام ناسازگار بوده خودش خوب میشه!
_چی چی رو خوب میشه؟ من نمیدونم چرا جوون های امروزی سلامت خودشون واسشون اصلا مهم نیست و از کنار هر مریضی به سادگی عبور میکنن! همین الان می برمت دکتر تا مهمون ها نیومدن برمیگردیم! _آخه آمنه جون باور کنید اصلا موضوع مهمی نیست خودش خوب میشه! _نمیشه اگه قرار بود خوب بشه اینقدر پریشونت نکرده بود.. برو آماده شو می برمت پیش دکتر خودم! _مریض اورژانشی داریم؟ کی حالش بده؟ دکتر چی؟ این صدای آرش موزمار بود که خودشو زده بود به ندونسته و اومده بود وسط حرف! آمنه_ خدانکنه مادر.. ساراجان یه کم ناخوش احواله می برمش دکتر یه چکاپ کنن! آرش با تعجبی که نزدیک بود بزنم زیر خنده گفت: _الان؟ مامان جانم امروز مهمونی داریم کجا میخوای بری مثلا میزبانی ها! _اشکال نداره زود برمیگردم نمیتونم بیخیال از کنارش بگذرم این دختر دست من امانته! _خب مادرمن کارهای پزشکی همینطوریش خودش کلی دردسر داره بعدشم اومدیم و کارسارا خانومم طول کشید نمیشه که نیمه کاره بمونه! _خب میگی چیکار کنم؟ بخاطر یه مهمونی بذارم بچه مردم درد بکشه؟ _اگه ساراخانوم مشکلی نداره من می برمش دکتر چون قصد ندارم تو مهمونی امشب شرکت کنم! آمنه با خواهش توچشمام نگاه کرد وگفت؛ _اشکال نداره مادر؟ اجازه میدی آرش همراهیت کنه؟ نگاهی به چشم های شیطون آرش کردم... خدای من این پسر مادرشو از حفظه! دوراز چشم مادرش چشمکی زد که چپ چپ نگاهش کردم.. آمنه که دید ساکتم گفت: _ خب باشه خودم میام.. بریم عزیزدلم.. برو آماده شو! _نه نه.. هرچند لازم نیست اما مشکلی نداره با آقا آرش میرم!