#50
نمیگیم اونجایی.. هردفعه خواست ببینتت میای خونه خودتون و همگی بسیج میشیم که اون نفهمه!
_اجازه ندارم برم خونه گیسو... فقط پنجشنبه، جمعه ها!
_وای خدا... خدا ازت نگذره پندار.. خدا ازهمتون نگذره!
_من خیلی بدبختم نه؟
_نه عزیزم.. خدابزرگه.. کوهیارم اگه واقعیت رو بهش بگیم وقانعش کنیم حل میشه! اگرم نشد خب به درک.. بزن زیر همه چی وبگو نمیکتم وتمام!
_میوفتم زندون! کمتراز یک هفته!
_چی؟؟؟؟؟؟
_گفتم که.. خیلی بدبختم...
یه کم دیگه باگیسو حرف زدم وگریه کردم و بعدشم خداحافظی کردم ازش جداشدم...
وقتی به خودم اومدم جلوی خونه ی کوهیار بودم...
باید میدیدمش.. خدایا التماست میکنم خونه باشه!
زنگ آیفون رو زدم.. خبری نشد..
برای بار دوم زنگ زدم.. بازم بی جواب موندم.. دوباره زدم زیرگریه و بازهم زنگ و زنگ و زنگ!
نا امید اومدم برم که صدای بازشدن در اومد...
ناباور به در بازشده نگاه کردم..
خونه بود!
باقدم های بلند خودمو به آپارتمانش رسوندم.. در واحدشم باز بود..
رفتم داخل....
آروم صداش زدم...
_کوهیار؟
صداشو ازپشت سرم شنیدم!
_واسه چی اومدی اینجا؟
برگشتم.. ای خدا.. چقدر ریش به عشقم میاد.. موهای فرفری دلبرش با این ریش چقدر زیبا شده بود...
اشکمو با پشت دستم پاک کردم وسلام کردم...
دست هاشو توی جیب شلوارک اس لشش گذاشت وگفت:
_اینجا چیکارمیکنی؟
_اومدم باهات حرف بزنم کوهیار...
_ما حرفی واسه گفتن نداریم.. حرفاتو اون شب زدی!
_هیچکدوم از ته دلم نبود...
#51
پوزخند تلخی زد وگفت:
_توفکرمیکنی من خرم یا خودتو به خریت زدی؟ تومگه اصلا میدونستی من اونجام و قراره حرفاتو بشنوم؟
اگه پشت سرت نبودم معلوم نبود تا کی میخواستی به دروغ های کثیفت ادامه بدی! برو جانم.. برو اشک تسماح هاتو پیش کسی بریز که باورشون کنه!
_کوهیار... میشه حرف بزنیم؟
_حرفی نمونده سارا.. اگه در رو واست باز کردم دیدم داری باگریه کردن تومحل آبرومو می بری! وگرنه تصمیم نداشتم نه حالا و نه هیچوقت دیگه ببینمت!
باصدای لرزون واشک های پیاپی که ازچشمم میچکید گفتم:
_دوستم نداری کوهیار؟
اومد توی چند سانتی ازصورتم ایستاد و با عصبانیت گفت:
_دوست داشتن من چه دردی رو دوا میکنه؟ هان؟ مگه نگفتی منو نمیخوای؟ مگه نگفتی حس میکنی انتخابت از سربچگی بوده؟ دیگه چی میگه؟ دنبال دوست داشتن از طرف من میگردی؟؟؟؟
صداش خیلی بلند بود.. اونقدر که به بدنم میلرزید...
دستمو روی لب هاش گذاشتم وگفتم:
_بذار حرف بزنم..
با اون یکی دستم دستشو گرفتم وروی قلبم گذاشتم:
_میشنوی صداشو؟ چندروزه خیلی کند میزنه.. اما این قلب فقط واسه تو می تپه کوهیار.. توفقط دوستم داشته باش.. حتی اگه نبودم.. حتی اگه توی این دنیا هم نبودم دوستم داشته باش.. این برای من کافیه!
_چی میگی سارا؟ چرا نباشی؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا وقتی قلبت برای من میزنه حرف رفتن رو میزنی؟
گریه ام شدت گرفت.. دستشو که روی قلبم گذاشته بودم کنار لبم گذاشتم وبوسیدم...
_کوهیار توروخدا دوستم داشته باش...
بانگرانی دستشو برداشت و شونه هامو گرفت وگفت:
_چی شده سارا؟ تورو به خدا قسم بگو چی شده؟
_دوستم داری مگه نه؟
_دوستت دارم.. خیلی هم دوستت دارم.. مگه میشه یک شبه مهرت از دلم بره دیونه؟
#52
_پس منتظرم بمون.. یه مدت میرم.. نپرس کجا... نپرس چرا؟ فقط منتظرم بمون.. برمیگردم.. توروخدا رویاهایی که ساخته بودیمو ازم نگیر.. من تو دنیا دیگه چیزی ندارم جز عشق تو و رویاهایی که باهم ساخته بودیم.. بذار توی این مدت با خاطرات و رویاهامون بتونم دوم بیارم وخودمو نکشم کوهیار!
_نمیفهمم سارا.. توربه خدا.. توروبه مرگ کوهیار بهم بگو ازچه رفتنی حرف میزنی که مجبوری بدون من باشی؟
_کوهیار؟
_جان کوهیار؟
_بغلم میکنی؟ دلم میخواد بوت کنم.. عطر تنتو ذخیره کنم توی قلبم..
دست هاشو دورم حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندم...
آخ خدایا.. من چطور از عشقم بگذرم.. کمکم کن خدا.. دارم میمیرم!
_گریه نکن.. بیا بامن حرف بزن.. بخدا به جون خودت قول میدم کمکت کنم!
_دلم برات تنگ میشه نفسم... خیلی دلم برات تنگ میشه!
ازخودش جدام کرد وبا اخم ومشکوک پرسید:
_چی داری میگی؟ واسه چی این حرف هارو میزنی؟ دیونه ام نکن سارا!
ازش جدا شدم.. عقب عقب رفتم و گفتم:
_توهمه زندگی منی.. تو تموم خاطرات بچگی و عشق وعاشقی های یواشکی منی.. تو کوهیارمنی.. تا جون دارم دوستت دارم.. فقط یکسال.. یک سال منتظرم بمون.. قول میدم وقتی برگشتم همه چی رو واست توضیح بدم!
بدون اینکه بذارم حرفی بزنه در رو باز کردم وبا سرعت پله هارو پایین رفتم..
میدونستم دنبالم میاد.. میدونستم تا ازم اعتراف نگیره ولم نمیکنه..
توی کوچه پس کوچه خودمو گم کردم و جلوی تاکسی دست تکون دادم..
_دربست؟
_کجا میری؟
_پولش هرچقدر بشه میدم فعلا ازاینجا دور بشم!
_بیا بالا...
شماره کوهیار مدام روی صفحه موبایلم خاموش وروشن میشد...
_توروخدا زنگ نزن کوهیار.. نذار پای رفتنم سست بشه.. اگه نرم زندگی چند نفرو خراب میکنم...
#53
اگه میرفتم خونه کوهیارم میومد.. مجبور بودم توخیابون بچرخم تا آروم بشه بعد برم خونه...
اسمس داد..
_سارا جواب بده.. یه گندی نزن که هیچوقت نشه جمعش کرد..
دوباره اسمس..
_لعنتی جواب بده.. پل های پشت سرخودتو خراب نکن.. به من اعتماد نداری یعنی؟
دوباره اسمس...
_الان میام اونجا.. کاری نکن خونتون رو روی سرخانوادت خراب کنم.. جواب بده دیونه ام نکن سارااااا!!!!
کوهیار دیونه بود.. اگه میخواست کاری کنه میکرد..
ترسیدم نکنه بره خونه و آبرو ریزی کنه.. بازنگ بعدیش جواب دادم:
_الو؟
_سارااا؟؟؟؟ عوضی نفهم.. چرا داری خون به دلم میکنی؟ چرا داری دیونه ام میکنی لعنتی؟؟؟؟؟
_کوهیار.. نمیتونم چیزی بهت بگم.. اگه بگم مانعم میشی و من محکوم به این کارم!
_جلوتو نمیگیرم.. هرجهنمی میری برو! فقط بگو کجا؟ فقط بگو چرا؟
_چون من یه بدبختم که اگر نرم یه گندهایی بالا میاد که هیچکس نمیتونه جمعشون کنه!
_حتی به قیمت اینکه منو ازدست بدی؟
_نمیتونی یک سال تحمل کنی وعشقمو تو دلت نگهداری؟
_نمیتونم حتی یک شب رو بدون اینکه بدونم کجایی سرکنم! عشق درمقابل غیرتم هیچ معنایی نداره سارا!
_من پاکم.. بخدا هیچوقت بهت خیانت نمیکنم.. همیشه تو قلبمی کوهیار..
_کجایی بیا حرف بزنیم!
_نه.. دیره.. وقتی برگشتم همه چی رو توضیح میدم!
_یعنی من کشک دیگه آره؟
_تو عشق.. تونفس.. تو زندگی سارا! اما توروجون امام زمان تحمل کن تا برگردم!
_اوکی.. همین راهی که میری رو تاآخرش برو.. برگشتی توش نیست! بهونه های مسخره و گریه های مسخره ترت خرم نکرد! برو اما دیگه هیچوقت برنگرد!
گوشی رو قطع کرد ومن باصدای بلند هق زدم!
راننده دلش واسم سوخت.. بطری آب معدنی رو سمتم گرفت وگفت:
_آروم باش خواهرم.. این آبو بخور تمیزه اصلا بازش نکردم.. یه کم آروم میشی!
_ممنونم! کرایه من چقدر میشه آقا؟ من همین بغل پیاده میشم!
ماشین رو گوشه خیابون نگهداشت و گفت:
_کرایه نمیخوام.. برو به سلامت..
حوصله تعارف نداشتم و پیاده شدم...
توی خیابون مثل دیونه ها ضجه میزدم..
سارگل زنگ زد..
ریجکت کردم...
پشت بندش بابا زنگ زد..
#54
اگه جواب نمیدادم همه رو بسیج میکردن واسه زنگ زدن وپیدا کردن من!
صدامو صاف کردم وجواب دادم:
_جانم بابا؟
_کجایی؟ چرا رد تماس میزنی؟
_مصاحبه کاری بودم.. کار پیدا کردم.. به یه حقوق غیر قابل باور.. یه کم دیگه میام خونه حرف میزنیم!
_گریه کردی بابا؟
_نه بابایی.. چراگریه کنم؟ سوز سرما دماغمو قلقلک داده..
_باشه.. زود بیا.. هوا داره تاریک میشه!
_چشم!
حرف هامو آماده کردم و رفتم خونه...
تا خودصبح راضی کردنشون طول کشید.. نگفتم کجا کار میکنم ونگفتم این زن که قراره پرستارش باشم زن پنداره.. اما بالاخره راضیشون کردم و چمدونمو با بغض هایی که تموم مدت قورت داده بودم بستم...
عکس خودمو کوهیارم برداشتم وتوی ملافه ای پیچیدم!
سارگل هم پابه پای من نخوابید و بی قراری میکرد...
ساعت ۵ونیم صبح بود که چمدونم جمع شد رفتم توی تختم یه کم دراز بکشم که سارا اومد کنارم دراز کشید وگفت:
_آجی؟ ۲روز در هفته خیلی کمه.. من دق میکنم!
_یه مدت کوتاهه سارگل.. نگران نباش فداتشم بجاش پول خوبی درمیارم! هزینه دانشگاهتو بدون دردسر میدم!
_آجی ما به همون که داشتیم قانعیم.. اصلا من نمیرم دانشگاه.. لازم نیست بخاطر ما اینقدر اذیت بشی!
_اذیت نمیشم قربونت برم.. اتفاقا کار راحتیه.. یه مدت تجربه این کارو داشتم.. راحت تراز کارکردن تواون کارخونه کوفتیه!
_دلم برات تنگ میشه آجی...
آخخخخ سارگل.. توروخدا بس کن.. نذار این همه بغضمو که نگهداشتم جلوت بشکنه...
_خب حالا خودتو لوس نکن.. انگار میرم قندهار.. دارم میرم سرکار دیگه! مثل همیشه.. تلفن هم که هست.. هروقتم فرصت بشه میام دیگه! کشور دیگه ای هم نمیرم وهمین تهران خراب شده خودمونه! دلم میگیره خب نکن توهم!
_قول میدی زود زود بیای؟ چی میشه شبا برگردی؟
_برگردم حقوقم میشه همونی که از کارخونه میگرفتم!
اگه قیمت اینقدر بالاس بخاطر شب کاری هم هست!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_پیش هم بخوابیم؟
باخنده زورکی گفتم:
_پیش هم که نه! ولی تو حلق هم بخوابیم!
#55
صبح بایه دنیا دلتنگی از مامان اینا خداحافظی کردم و به آدرسی که پندار داده بود رفتم...
یه خونه خیلی بزرگ و مجلل توی بالاترین نقطه شهر....
باحسرت به خونه نگاه کردم وزیرلب گفتم کارخدارو ببین...
چی میشد یه قسمت از دارایی یکی از این همسایه واسه ما بود...
اشک هامو پاک کردم و زنگ خونه رو زدم... صدای زنی توی آیفون پخش شد...
_بفرمایید؟
_شریفی هستم.. با...
نذاشت حرفمو تموم کنم و در روباز کرد..
_بفرمایید داخل!
چندتا نفس عمیق کشیدم وچمدونمو دنبال خودم کشیدم و وارد خونه شدم..
یه حیاط بزرگ و طولانی پیش روم بود که تهش به خونه ختم میشد!
از دور زنی رو دیدم که منتظر من ایستاده بود...
دامن مشکی بلند و بلوز کرمی پوشیده بود.. چشمم تار میدید ونمیتونستم صورتشو ببینم اما حدس میزدم که نمیتونه زن پندار باشه!
نزدیک تر که شدم تونستم صورتشو ببینم..
تقریبا ۵۰ساله اندامی تقریبا تپل وظاهری مهربون...
_سلام...
_سلام.. خوش اومدید.. بفرمایید داخل آمنه خانم منتظرتون هستن..
دستشو به طرف راست دراز کرد و تعارف کرد که جلوتراز اون برم..
درست حدس زده بودم.. زن پندار نبود..
بازهم چند نفس وعمیق و کشیدن کوله بارم دنبال خودم..
بادیدن خونه اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر اینجا خونه اس، پس بدون شک خونه ما لونه مرغ به حساب میومد!
#56
یه قصر بزرگ پراز اشیای قیمتی و شیک.. صدای آروم زنی باعث شد چشم از برسی خونه بردارم وبه طرف صدا برگردم..
_خوش اومدی...
_سلام...
دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:
_سلام عزیزم.. من آمنه هستم، شما باید خانم شریفی باشید درسته؟
دستشو گرفتم و بالبخندی اجباری گفتم:
_ازآشنایی باشما خوشبختم.. من سارا هستم.. سارا شریفی!
_من هم ازآشنایی باشما خوشبختم عزیزم.. بفرمایید بشینید.. وبه سمت مبل ها دستشو دراز کرد...
نمیدونستم با چمدونم چیکار کنم که متوجه معذب بودنم شد و روبه زنی که راهنماییم کرده بود گفت:
_تهمینه، لطفا چمدون خانم شریفی رو ببر به اتاقشون!
زن که حالا فهمیده بودم اسمش تهمینه اس و خدمتکار خونه اس،، چشمی گفت و چمدون رو ازم گرفت...
تشکر کوتاهی کردم و رفتم گوشه ترین قسمت کاناپه سه نفر چرمی نشستم...
_راحت باش گلم.. فکر اینجا خونه خودته!
چقدر این زن زیبا بود.. با اینکه سنش از ۵۵ هم گذشته بود اما اونقدر خوش لباس و خوش قیافه بود که توی نگاه اول نظرتو جلب میکرد..
لاغر اندام و پوستی به سفیدی برف.. چشم های سبز و ابروهای کم پشت.. لب های کوچیک اما قلوه ای.. دماغ کوچیک ودست نخورده.. واقعا زیبا بود.. از همه مهم تر صدای آروم ودل نشین..
صداش شبیه این دوبلر های رادیو شبانه بود...
کت ودامن صورمه ای گرون قیمت تنش پولدار بودنشو به رخ میکشید..
یاد مامان خودم افتادم.. لباس های ساده و رنگ رو رفته مامان من کجا و این کجا!
_ارسلان راجع شما بامن حرف زد.. خوشحالم که کنار ما هستی..
_ممنونم.. من هم کنار شما بودن خوشحالم..
_من مشکل خاصی ندارم و چون خدا بهم فرزند دختر نداده ازهمون جوانی ارسلان اصرار زیادی به داشتن همدم برای من بود وچندین ساله که اسم پرستار کنار اسم من میاد.. اینارو گفتم که درجریان باشی مسئولیت یه زن پیر و زمین گیر گردنت نیست!
_اختیار دارید.. بدون توضیح هم کامل این موضوع قابل فهمه!
برگه ای رو از روی جلو مبلی برداشت و به طرفم گرفت..
_اینارو مطالعه کن اگه سوالی داشتی ازم بپرس..
توی اون کاغذ ساعت صرف وناهار شام و قوانین خونه بود..
طبق نوشته آخر هفته ها مهمونی و دور همی داشتن که از شانس خوبم فردا بود..
متاسفانه اسمی از پسرش نیاورده بود و خیلی دلم میخواست راجع آرش هم چیزهایی رو بدونم اما خجالت کشیدم بازگو کنم!
#57
بعداز کمی حرف زدن و سوال جواب هایی که بینمون رد وبدل شد تصمیم گرفت همراهم بیاد واتاقمو نشونم بده..
خونه دوطبقه بود و اتاق های اعضای خانواده طبقه بالا بود و اتاق مهمون و خدمه ها طبقه پایین..
به طرف یکی ازاتاق ها رفت ومن هم بدون حرف دنبالش میرفتم...
وارد اتاق بزرگ وقشنگی شد وگفت:
_قبل شما اینجا اتاق طناز پرستار قبلیم بود.. دختر آروم و باوقواری بود و من خیلی دوستش داشتم اما ازشانسم با آرش سرناسازگاری داشت وآرش هم باهاش با حضورش مشکل داشت و همین باعث شد طناز ازمن هم خسته بشه و از پیشم بره!
دلم واسش سوخت.. یه جوری از تنهاشدنش حرف میزد دل آدم واسش کباب میشد.. بی اختیار یاد تنهایی مامانم افتادم..
الهی دورت بگردم مامانی.. خدا میدونه قراره چقدر غصه نبود منو بخوری!
_از اتاقت خوشت اومد دخترم؟
بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم:
_من واسه یه مدت قراره از مادرم دور بمونم و فکر میکنم شما مادرم هستید و سعی میکنم جای طناز رو واسه شما پرکنم... شماهم دیگه غصه نخور..
لبخند زد.. خوشحال بود اما مغرور.. میدونستم دلش میخواد خوشحالیشو بروز بده اما غرورش اجازه نمیداد..
_امیدوارم بتونم تواین مدت مادری کنم عزیزم! خوشحالم که اومدی..
_ممنون.. اینجا خیلی قشنگه.. هم قشنگ وهم بسیار باسلیقه چیده شده!
ترکیب اتاق از رنگ های سفید ونارنجی بود.. سرویس خواب دونفره سفیدرنگ و میزتوالت هم رنگش..
پرده سفید با شاپرک های نارنجی و ست روتختی..
اندازه اتاق اگه یکی دومتر اضافه تر میشد درست اندازه حال خونه ما میشد!
آمنه خوشحال از تعریف من از زیبایی اتاق باخوشحالی گفت:
_من هیچوقت واسه خونه ام دیزاینر نیاوردم وهمیشه خودم نظر دادم..
آرش پسرمم سلیقه اش به من رفته و انتخاب رنگ و دیزاین اتاق کار پسرمه!
_خداحفظش کنه واستون!
_سلامت باشی عزیزم.. خدا همه ی بچه هارو واسه پدر ومادرشون حفظ کنه.. خب قشنگم.. من میرم شما یه کم استراحت کن بعدش بشینیم یه کم حرف بزنیم...
اومدم بگم لازم نیست که ادامه داد:
_من برخلاف قوانین خونه صبح زود بیدارشدن یه کم واسم سخته و تا ارسلان میزنه بیرون میرم میخوابم.. میون حرفش خندید وگفت:
_بین خودمون بمونه ها.. ۳۰ ساله که بنده خدا فکرمیکنه من هرروز سرساعت ۷ بیدار میشم...
#58
چقدر این زن ماه بود.. چقدر صادق و خون گرم بود.. بااینکه هنوز دو ساعت از اولین دیدارمون نگذشته بود اما خیلی سریع باهام گرم گرفته بود...
با لبخند گفتم:
_خیالتون راحت من دهنم قرصه قرصه!
_برو گلم برو استراحت کن بیدارشدم به تهمینه میگم بیدارت کنه..
_ممنون.. تاشما بیدار میشید من هم وسایلم می چینم!
بعداز چیدن لباس هام توی کمد که خیلی هم وقت گیر بود داشتم لوازم آرایشمو توی میزتوالت میچیدم که صدای مردی به گوشم رسید..
قلبم شروع کرد به تند تپیدن...
خجالت میکشیدم از روبه روشدن با کسی که اون همه توشرکت باهام بدحرف زد و الان من به عنوان یه مستخدم توی خونشون ظاهر شده بودم!
ای خدا.. التماست میکنم به من قدرتی بده که بتونم این یک سال رو دووم بیارم و هیچ زندگی رو با حضورم ازهم نپاشم!
راستش من واسه بهم ریختن زندگی این مرد نیومده بودم و تصمیم داشتم آسه بیام و آسه برم تا مهلت قراردادم با پندار تموم بشه!
توی قردادی که به صورت محرمانه بین من و پندارنوشته شد، بعداز گذشت یک سال چه اون دختر توی زندگی آرش باشه چه نباشه کارمن تموم میشه ومیرم سراغ زندگیم..
من عشق رو میفهمم و خوب درک میکنم بعضی وقتا ممکنه مادروپدر مخالف باشن اما کم کم قبول میکنن و همه چی تموم میشه! تصمیم داشتم بجای به هم زدن زندگی، صلح برقرار کنم و برگردم پیش عشق خودم.. پیش کوهیارم!
مانتومو با پانجوی راحت تری عوض کردم و به مامان زنگ زدم..
از راحتی و آرامش این خونه واسش گفتم ودل بی قرارشو آروم کردم..
از مهربونی وخون گرمی آمنه گفتم.. از هرحرفی که دل مادرمو آروم میکرد استفاده کردم و خداروشکر تونستم دلشو قرص کنم
#59
وقت ناهارشد و من دلشو نداشتم از اتاقم برم بیرون، اما این حس وحال دووم نیاورد چون آمنه، تهیمنه رو فرستار دنبالم و من مجبورشدم با دنیایی پراز حس وحال بد اتاقمو ترک کنم..
دلم میخواست مثل خونه های پول دار ها خدمه ها جدا غذا بخورن اما اینطور نبود.. همگی سر میز غذاشونو سرو میکردن!
آمنه بادیدنم دوباره ازاون لبخند های مهربون زد وگفت:
_تونستی بخوابی قشنگم؟
_سلام.. نه نخوابیدم... لباس هامو مرتب کردم..
_سلام گلم.. میگفتی تهمین بیاد کمکت!
_لازم نبود ممنون...
صدای پندار باعث شد تپش قلب بگیرم..
_به به.. ببین کی اینجاست.. خوش اومدی خانم شریفی!
آب دهنمو قورت دادم و باصدایی لرزون برگشتم وسلام کردم..
بلوز وشلور توخونه ایش که معلوم بود گرون هم هست یک دنیا با اون کت شلواز خشک و اتو کشیده محل کارش فرق داشت!
_سلام دخترم.. خوش اومدی...
_ممنونم..
پشت بندش آرش که به شدت هم اخمو بود به جمعمون اضافه شد..
هیچی نگفت وفقط با اخم و تعجب نگاهم کرد...
گلوم خشک بود اما با جون کندن سلام کردم...
خوش قیافه و هیکل ورزش کاری داشت اما به شدت سگ اخلاق!
جواب سلاممو نداد و روبه پندار گفت:
_از کی تاحالا کارمند های شرکت رو میاری خونه؟
پندار لبخندی نه چندان عصبی زد وگفت:
_خانم شریفی پرستار جدید مادرته پسرم.. روبه من ادامه کرد وگفت:
_بفرمایید بریم ناهار...
همه به طرفی رفتن ومن هم باخجالت دنبال امنه رفتم که آرش گفت:
_شما لباس فرم نداری؟
_بله؟
_ازتهمینه لباس فرم بگیر بعد بیا...
آمنه اومد چیزی بگه که پندار فورا پادرمیونی کرد وگفت:
_امروز روز اوله آرش جان لازم به سخت گیری نیست!
#60
فکر همه جاشو کرده بودم الی پوشیدن لباس خدمتکاری! اوج تحقیرم وقتی بود که اون عوضی تا لباس مزخرف خدمتکاری رو تنم نکردم اجازه نداد سر میزشون باشم!
ازخدا فقط یه چیزی میخواستم..
نمیخواستم پولدارم کنه.. نمیخواستم زاینجا راحتم کنه.. هیچی ازش نمیخواستم جزاینکه تواون لحظه قلبم ازحرکت بایسته و بمیرم!
دست هام میلرزید وپای سمت راستم لمس شده بود و به سختی خودمو سرپا نگهداشته بودم!
باتهمینه که زن خیلی خوب ومهربونی بود رفتم سمت میزنهار..
پندار با دیدنم بالبخندی اجباری گفت:
_چقدر بهتون میاد.. خوب شد به حرف آرش گوش دادیم!
میدونستم خجالت زده شده و داره از روی شرمندگی کار پسرشو ماست مالی میکنه...
درجوابش چیزی نگفتم وکنار آمنه نشستم.. واسش غذا کشیدم و هرچقدر اصرار کردن که چیزی بخورم موفق نشدن ومن فقط باچند برگ کاهو خودمو سرگرم کردم.. سرگرم که نه! لحظه شماری میکردم زودتر غذاشون تموم بشه و من از جمعشون فاصله بگیرم!
لباسم معذبم کرده بود.. شبیه بچه مدرسه ای های اروپا شده بودم.. پیرهن آستین بلند سورمه ای که قدشم کوتاه بود به زور تاروی شکمم میومد با دامن کوتاه تاروی زانو به رنگ پیرهنم با جوراب زخیم سفید.. سرآستین وجیب های کتمم نوار سفید داشت!
#61
داشتم دیونه میشدم.. راستشو بخواین اگه میدونستم باگرفتن اون پول تا این حد قراره نابود بشم به مرگ بابا راضی میشدم چون شک ندارم اون موقع تا این حد شکنجه نمیشدم!
همونطور توی فکر بودم و با بشقاب سالادم خودمو مشغول کرده بودم که صدای آرش به گوشم رسید..
_توخونتون غذای بهتری سرو میشد که اینجا باچندش داری با بشقابت ور میری؟
اومدم بگم به تو مربوط نیست که آمنه با تحکم گفت:
_چه خبرته آرش؟ سارا تازه وارد این خونه شده و اولین روزشه که داره با جمعی که نمیشناسه غذا میخوره... یه جوری حرف نزن....
یه دفعه ازجاش بلند شد و میون حرف مادرش پرید وگفت:
_باشه مامان.. من سکوت میکنم.. نوش جان!
نگاهی پراز نفرت به منم انداخت و رفت!
اگه بگم قلبم دیگه نمیزد دروغ نگفتم..
ازناراحتی زیاد، سرم گیج میرفت وگوش هام کیپ شده بود..
پندار_ من از طرف آرش ازشما معذرت خواهی میکنم خانم شریفی!
توی سکوت نگاهی به پندار انداختم و تودلم گفتم:
_لعنت به تو و معذرت خواهی هات! لعنت به پول وپیشنهادی که به من دادی.. لعنت... لعنت به نوع تربیت و پسری که بزرگ کردی!
آمنه_ ساراجان خواهش میکنم این روزای اول آرشوتحمل کن.. چیزی تودلش نیست فقط دوست نداره من پرستار داشته باشم.. یه مدت اگه کوتاه بیای دیگه اذیت نمیکنه!
زن بیچاره استرس داشت و به نظرم این همه شرمندگی حقش بود چون میتونست وقت بیشتری رو واسه تربیت بچه اش بذاره