eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.9هزار دنبال‌کننده
195 عکس
63 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی918 پارسال بزرگترین آرزوی من ازدواج با آرش بود اما الان شده بزرگترین عذابم چون برای من سخت
از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم: _ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود برمیگردم پیشت بابا، خب؟ مامان بجای بابا جواب داد و گفت: _ برو دخترم، من پیش بابات هستم سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم و البته اون دوتا هم پشت سرم اومدن... سه تایی روی یه نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستیم؛ دستام رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم: _ چرا از بابا پنهان کردید؟ من که الان حالم خوبه و نهایت یه ساعت بیهوش بودم! خب میذاشتید بفهمه دیگه گیسو برگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ یک ساعت؟! _ خب حالا یک ساعت نه، دوساعت _ دیوونه ای سارا؟ یعنی تو خودت احساس نکردی؟ _ چیو؟ _ اینکه یه روز کامل بیهوش بودی بُهت زده نگاهش کردم و ناخودآگاه با صدای بلند‌ گفتم: _ چی؟ انقدر بلند گفتم که چندنفری که دور و برمون بودن برگشتن متعجب نگاهم کردن! سارگل که نگاه بقیه رو دید، دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: _ آبجی آروم باش آبرومون رفت دستش رو کنار زدم و گفتم: _ من یک روزه بیهوشم؟ _ اره خب _ یعنی ما بابا رو دیروز آوردیم بیمارستان؟ _ اوهوم _ وای باورم نمیشه! من اصلا متوجه نشدم _ آره دیگه! تو راحت گرفتی خوابیدی و ما از استرس مُردیم؛ یه پامون در اتاق تو بود و یه پامون در اتاق بابا قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن گیسو زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت: _ خب بچها من دیگه باید برم _ علیه؟ _ آره اومده در بیمارستان دنبالم _ گیسو حتی وقت نشد برام تعریف کنی که رفتید بیرون چیشد _ وقتی که تو بیهوش بودی و توی برزخ سرگردون بودی برای سارگل تعریف کردم، ازش بپرس _ باشه _ من دیگه میرم، ایشالا که باباتونم حالش کامل خوب بشه دستش رو روی شونه ام گذاشت و ادامه داد: _ تو هم مواظب خودت باش
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی919 از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم: _ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود ب
_ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون _ حتما با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بلند به طرف در خروجی بیمارستان رفت... _ سارگل؟ _ اگه میخوای بگی قضیه گیسو رو برات تعریف کنم باید بگم که الان اصلا حوصله ندارم _ نه! میخواستم بگم که میشه تنها باشم؟ _ آهان آره میشه ولی چرا؟ _ چون احتیاج دارم یکم تنها باشم _ باشه ولی اگه چیزی احتیاج داشتی زنگم بزن حتما، من تو اتاق بابائم _ باشه عزیزم سارگل هم پاشد رفت و من موندم و خودم... با اعصاب خوردی سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم: _ حالا چیکار کنم؟ چیکار میتونم بکنم اصلا؟ بابا حالش خوب نیست... نباید شوک یا ناراحتی براش اتفاق بیفته ‌... از طرفی به شدت مشتاقه که من رو کنار آرش ببینه یا درواقع یجورایی این موضوع شده تنها دلخوشی این روزهاش! شاید اگه این اتفاق براش نیفتاده بود، بالاخره یجوری به یه طریقی بهش میگفتم اما الان... نه نمیتونم! الان نمیتونم ریسک کنم و جونش رو بخاطر بندازم الان مجبورم از خودم بخاطر بابام بگذرم، مجبورم... با کمک سارگل بابا رو داخل رختخوابش خوابوندیم و پتو رو روش کشیدیم. کنارش روی زمین نشستم و با لبخند گفتم: _ خوبی بابا؟ راحتی؟ _ خوبم دخترم، من که دیگه چیزیم نیست _ دکتر گفت باید خوب استراحت کنی _ خوبم، یه روز دیگه که استراحت کنم دیگه کامل خوب میشم و سرپا میشم _ انشاالله سرپا هم میشی قربونت برم بابا یه روز دیگه هم توی بیمارستان موند و بالاخره امروز صبح مرخص شد. دکتر گفت حالش خوبه و فقط یه چند روزی باید استراحت کنه تا بتونه سرپا بشه و البته بعد از اونم باید بیشتر از قبل رعایت کنه... _ سارا مادر بیا کمک کن یکم آش بپزیم، هم برا بابات خوبه و هم خودمون خیلی وقته آش نخوردیم با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و همینطور که پامیشدم، گفتم: _ اومدما
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی920 _ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون _ حتما با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بل
از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سبزی ها شدم. مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ تو بیمارستان که بودیم مادر آرش زنگم زد _ میدونم، بابا گفت _ برای فرداشب قرار گذاشتم باهاشون، یعنی من نمیخواستم قرار بذارما، گفتم صبرمیکنم بابات حالش خوب بشه ولی خب اون اصرار کرد و منم دیگه دلش رو نشکوندم و بهشون گفتم که بیان سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم. از مامان اصلا ناراحت نبودم و هیچ گِله ای نداشتم اون به خیال خودش داشت برای خوشبختی من تلاش میکرد... اون فکر میکرد با اینکار من رو خوشحال میکنه و هدفش این بود که من به کسی که دوستش دارم برسم، پس نمیتونستم ازش ناراحت باشم اون آرش عوضی یجوری ماجرا رو برای مامان تعریف کرده بود که مامان بی هیچ شکی باور داشت که من عاشق اونم مگه نیستی؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه با تک تک سلولهای بدنت بهش احساس نداری؟ مگه وقتی میبینیش قلبت به تاپ و توپ نمیفته؟ مگه مامانت اشتباه فکر میکنه؟ هان؟ اشتباهه فکرش؟! سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و جوابی به صدای قلبم ندادم. برای اینکه دوباره این افکار سراغم نیان، یه دسته سبزی برداشتم و گفتم: _ مامان؟ _ جانم نمیدونم چی میخواستم بگم.. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم و همینطوری الکی صداش کردم _ بگو دخترم سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، تنها خوبی که این ماجرا داشت این بود که من فهمیدم مادرم هنوز هم دوستم داره... فهمیدم که توی این خونه اضافی نیستم... فهمیدم که هنوز برای خونواده ام ارزش دارم‌... فهمیدم که مامان قرار نیست عاقم کنه! _ چرا چیزی نمیگی پس سارا؟ با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ خوشحالم _ برای چی؟ _ برای اینکه هنوز دوستم داری _ مگه میشه یه مادر دخترش رو دوست نداشته باشه؟ _ تا دو روز پیش فکر میکردم میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی921 از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سب
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیستی که با هیچ خواستگاری حرف بزنی، منم مجبور شدم که از این روش پیش برم خداشاهده با تک تک حرفایی که بهت میزدم خون دل میخوردم اما جلوی خودم رو میگرفتم تا شاید تو کوتاه بیایی اما کوتاه نیومدی که هیچ، تازه بدتر کردی! دیگه این آخری میخواستم بیخیال بشم و همه چیز رو بهت بگم... رفتم به آرش گفتم بیخیال سوپرایز بشه و اجازه بده حقیقت رو بگم... بهش گفتم به سارا میگم و قطعا اونم قبول میکنه اما به شدت اصرار کرد که تو نفهمی، یک ساعت بهم التماس میکرد که اصلا به تو نگم و تمام تلاشم رو بکنم که سوپرایزش خراب نشه... گفت که تو اینطوری بیشتر خوشحال میشی و منم قبول کردم که بهت نگم و مجبور شدم اذیتت کنم، منو ببخش دخترم، باشه؟ پوزخندتلخی روی لبهام نشست، آرش میدونسته که اگه من بفهمم جلوی این اتفاق رو میگیرم و با بهونه ی سوپرایز مسخره اش خواسته منو توی عمل انجام شده انجام بده و به هدفش برسه! مامان توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشت و فقط گول حرفای آرش رو خورده بود پس لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم: _ اشکال نداره مامان، البته که کاش بدون اینکه اون بفهمه بهم میگفتی تا آمادگی داشته باشم ولی خب گذشته دیگه، خودتو اذیت نکن قربونت برم بالاخره تمیزکردن سبزی ها تموم شد و مامان رفت تا اونارو بشوره؛ منم رفتم توی سالن و کنار سارگل روی مبل نشستم و گفتم: _ خسته نشی سالار؟ دستاش رو از هم کشید و با لبخند گفت: _ خسته ام اتفاقا _ میومدی یکم کمک میکردی _ من کمک هام رو کردم دیگه _ کِی دقیقا؟ _ شب خواستگاری مشتی توی بازوش زدم و با اخم گفتم: _وای سارگل یه روز کار کردیا، ما رو کُشتی از بس که هی گفتی! مواظب باش یوقت جونت درنیاد که دوتا دستمال به اینور اونور کشیدی و یه جارو زدی _ همینه که هست _ زهرمار پررو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی922 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیست
_ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم عالیجناب! امر دیگه؟ فرمایش دیگه ای؟ _ نه فعلا فقط همین _ برو گمشو سارگل انقدرم پررو نباش _ چشم از روی مبل پاشدم و همینطور که به طرف حیاط میرفتم، گفتم: _ برو یکم کمک مامان بکن من حوصله ندارم _ چرا حوصله نداری؟ _ ندارم خب، دلیل نمیخواد که دیگه _ صبرکن کارت دارم توجهی بهش نکردم و رفتم داخل حیاط، روی تخت کنار حیاط نشستم و زانوهام رو بغل کردم. به آسمون آبی نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم: _ خدایا کمکم کن، راه درست رو جلوم بذار _ راست درست رو خودت باید انتخاب کنی صدای سارگل رو که شنیدم نگاهش کردم و گفتم: _ مگه نگفتم برو کمک مامان؟ _ گفت کمک نمیخواد اومد کنارم نشست و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _ آبجی الان چه حسی داری؟ _ نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم هرچی که هست بده، خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست _ نمیتونی تلاش کنی که با آرش خوشبخت باشی؟ به عمق قلبم مراجعه کردم تا جواب سارگل رو از اونجا پیدا کنم اما حتی قلبم هم سرگردون بود! _ بین ما دیگه احترامی نمونده _ به وجودش بیار بازم _ ترجیح میدم دور ازش بهش فکر کنم تا کنارش باشم _ من واقعا نمیتونم درکت کنم! آخه مگه میشه یکی کسی رو دوست داشته باشه و کل زندگیش به اون فکر کنه اما نخواد که کنارش باشه؟ نخواد باهاش باشه؟ بغض همیشه مهمون توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم: _ اوهوم میشه _ بنظرم تو داری اشتباه میکنی _ چرا؟ چرا دارم اشتباه میکنم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی923 _ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم عالیجنا
سرش رو از روی شونه ام برداشت و گفت: _ چون زندگی کوتاهه، تو بیست و خورده ای سال از این زندگی کوتاه رو توی سختی و غم و ناراحتی گذروندی! چرا میخوای بقیه اش رو هم ناراحت و تنها باشی؟ درصورتی که میتونی با بخشیدن و تلاش کردن، کنار کسی که دوستش داری، با آرامش زندگی کنی! چرا میخوای انقدر سخت بگذرونی؟ چرا میخوای خودتو عذاب بدی؟ بنظرم آدما گاهی وقتا واقعا باید کوتاه بیان آبجی نگاهش کردم، این چند وقته سارگل لحظه به لحظه من رو متعجب میکنه این بچه کِی انقدر بزرگ و عاقل شده واقعا؟ این حرفارو از کجا یاد گرفته؟ _ حال میکنی چقدر خوب مشاوره میدم آبجی؟ آروم خندیدم و گفتم: _ آره الان داشتم به همین فکر میکردم _ خب حالا نظرت چیه؟ _ نمیدونم شاید حق با تو باشه _ شاید نه! قطعا حق با منه عزیزم _ باشه حالا پررو نشو _ چیکار میکنی؟ الان به آرش یه فرصت دیگه میدی؟ با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم: _ نمیدونم... آخه... _ آبجی آخه و اما و اگه نیار دیگه! از غم و غصه خوشت میاد آخه؟ از تنهایی خوشت میاد؟ بابا یکم به خودت فکر کن، به آینده ات فکر کن، همیشه که من و بابا و مامان نیستیم که، به این فکر کن که در آینده باید خودت تک و تنها باشی! زیرچشمی نگاهش کردم و آروم گفتم: _ همین الانشم خیلی وقتا شما کنارم نیستید با حرص مشتی توی بازوم کوبید و گفت: _ خیلی بیشعوری، حیف من که الان نشستم اینجا دارم وقتمو برای تو تلف میکنم اومد پاشه بره که سریع دستش رو گرفتم و گفتم: _ کجا؟ _ میخوام برم که وقتمو تلف نکنم _ خب حالا چقدرم زود بهت برمیخوره _ باشه _ بشین خودتو لوس نکن سارگل چشم غره ای بهم رفت و دوباره سرجاش نشست. _ باشه بهش فرصت میدم ... یعنی به جفتمون فرصت میدم چون به قول تو ما هردوتامون اشتباه کردیم، ما هرجفتمون خطا کردیم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی924 سرش رو از روی شونه ام برداشت و گفت: _ چون زندگی کوتاهه، تو بیست و خورده ای سال از این
_ آفرین حالا عاقل شدیا آبجی خانم _ ولی من اینو اصلا به آرش نمیگم، نمیخوام اون بفهمه، خب؟ اصلا نباید بدونه! من میخوام اول به خودم فرصت بدم، اول خودم رو بسنجم و بعد به اون فرصت بدم، پس حواست باشه چیزی بهش نگی _ نه من چیزی نمیگم و هیچ دخالتی نمیکنم _ ممنونم _ خواهش میکنم نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به آسمون چشم دوختم، حالا فرداشب که اونا میان من باید با آرش چطوری رفتار کنم؟ چی بگم بهش؟ با وجود این قلب وامونده ام که تا اونو میبینه صداش به آسمون میرسه، چیکار کنم؟!... " یک روز بعد " به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ از اونجایی که هیچ لباس درست حسابی دیگه ای نداشتم مجبور شدم که باز هم همون لباس رو بپوشم. با اینکه اینو آرش خریده بود و پوشیدنش معذبم میکرد اما سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم و فراموش کنم که اون خریده! البته چاره ای جز این هم نداشتم... به ساعت نگاه کردم، آرش اینا احتمالا دیگه کم کم پیداشون میشه. از دیروز تاحالا هزارتا فکر کردم... هزار تا نقشه کشیدم و هزارتا تصمیم گرفتم! آخرش هم به این نتیجه رسیدم که فعلا به آرش بگم که به اجبار و فقط بخاطر حال بابام قراره باهاش ازدواج کنم و توی این مدت هم خودم و هم اون رو بسنجم ببینم میتونیم کنار هم باشیم یا نه! ناخودآگاه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبهام نقش بست! ازدواج... من و آرش... کی فکرش رو میکرد که من و اون باز کنار هم قرار بگیریم؟! از یه طرق قلبم با فکر ازدواج با اون قیلی ویلی میرفت و از طرفی مغزم نمیتونست این ازدواج رو قبول کنه! نیمی از وجودم خوشحال و نیمی دیگه ناراحت بود و بنظرم این یکی از سخت ترین و ناراحت کننده ترین شرایط ها بود! اینکه ندونی باید خوشحال باشی یا ناراحت... اینکه نه حالت خوب باشه و نه بد... اینکه تکلیفت با خودت مشخص نباشه... _ خب بابا خوشگلی بیا کنار آیینه شکست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی925 _ آفرین حالا عاقل شدیا آبجی خانم _ ولی من اینو اصلا به آرش نمیگم، نمیخوام اون بفهمه، خ
با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: _ کوفت _ والا دوساعته زل زدی به خودت خب _ تو فکر بودم _ تو فکر چی؟ _ اینکه قضیه رو چطوری به آرش بگم همینطور که داشت به آیینه ی کوچیکی که توی دستش بود نگاه میکرد و صورتش رو بررسی میکرد، گفت: _ حالا مطمئنی میخوای اینو بگی بهش؟ _ آره _ خب اگه دراومد گفت که میخوام صدسال سیاه به اجبار باهام ازدواج نکنی و بعدم گذاشت رفت چی؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ خب چه بهتر! اینطوری راحت میشم _ آره جونت عمت _ والا جون عمم _ برو...برو خودتو سیاه کن! من که میدونم ته دلت خوشحالی که میخوای باهاش ازدواج کنی _ والا فعلا که بین جنگ دل و عقلم گیر افتادم _ خب بنظر من به حرف دلت گوش کن _ چرا؟ نیشخندی زد و با نیش باز گفت: _ چون تو عقل درست حسابی نداری خب! برا همین دلت قابل اعتماد تره _ خفه شو گیسو، حتما تو عقل داری _ دارم دیگه، ببین تا علی اومد خواستگاری سریع خودم رو بهش چسبوندم و تموم شد رفت! حالا تو چی؟ همین یه خواستگار کج و کوله هم که گیرت اومده رو داری میپرونی با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم: _ آرش کج و کوله اس عوضی؟ _ هان؟ چیشد چرا بهت برخورد؟ مگه نمیگی آرش هیچ اهمیتی برات نداره؟ هان؟ بگو ببینم _ هنوزم میگم _ گمشو بابا عین خر دروغ میگی همون لحظه سارگل در اتاق رو باز کرد و گفت: _ اومدن آبجی چپ چپ به گیسو نگاه کردم و گفتم: _ شانست گفت که اومدن، بعدا به حسابت میرسم _ هیچ غلطی نمیتونی بکنی _ کوفت از جلوی آیینه کنار اومدم و به طرف در رفتم که گیسو سریع گفت: _ صبرکن سارا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی926 با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: _ کوفت _ والا دوسا
کنار در ایستادم و منتظر نگاهش کردم، اومد جلو و دستم رو توی دستش گرفت و گفت: _ سارا من میدونم که تو آرش رو دوست داری... من میدونم که تو عاشقشی و هیچکس دیگه جز اون توی قلبت نیست... میدونم که ته دلت از اینکه قراره بهش یه فرصت دوباره بدی خوشحالی اما سعی داری اینو توی ظاهرت نشون ندی! بنظر منم کار درستی کردی که یه فرصت دیگه به اون... به خودت... اصلا به جفتتون دادی و واقعا بنظرم آرش لیاقت این فرصت رو داره پس انقدر خودت رو اذیت نکن و تظاهر نکن، حداقل کنار من تظاهر نکن باشه؟ با استرس نگاهش کردم و آروم گفتم: _ یعنی واقعا کارم درسته؟ _ درسته _ اگه آرش دوباره منو ول کنه بره چی؟ _ نمیره، اون تورو دوست داره ونمیتونه بدون تو زندگی کنه _ ولی یکسال تونست دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد! _ بگو _ نه سارا! بهتره همه چیز رو خود آرش بهت بگه با شنیدن صدای سلام و احوال پرسی مهمونا، دیگه به بحثمون ادامه ندادم و از اتاق بیرون اومدم، گیسو هم پشت سر من اومد و در رو بست! دستام که بخاطر استرس به لرزش افتاده بودن رو پشت سرم پنهان کردم و به طرف سالن رفتم. هنوز ننشسته بودن و تازه داشتن میومدن داخل، رفتم کنار سارگل ایستادم و بهشون خوشامد گفتم. اینبار سرم رو پایین ننداختم و مستقیم نگاهشون کردم؛ آمنه جون و ارسلان که با گشاده رویی تحویلم گرفتن و آرش هم با چشمای پر از برق نگاهم کرد و دسته گلی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت: _ تقدیم به شما عضلات صورتم انگار که از کار افتاده بودن، هرچی تلاش کردم لبخند بزنم نتونستم! فکر کنم قیافه ام مثل سکته ایا شده بود! سریع گل رو ازش گرفتم تا نگاه خیره اش رو از روم برداره و زیرلب تشکر کردم اما اون نه تنها نگاهش رو از روم برنداشت بلکه از سرجاش هم تکون نخورد...
هدایت شده از سین زنی گالری پناه
💥مسابقه سین زنی گالری پناه جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:زنجیر طلا😊 🎁نفر دوم‌:دستبند طلا😍 🎁نفر سوم :پلاک طلا 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان 120سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ فیروزه اصل نیشابور😍 مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان شهریور ماه🦋 💫گالری پناه همراه لحظه های شاد شماست🍀 آدرس: مبارکه،خیابان بهداری پاساژ آقاجانی جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری طلای پناه https://eitaa.com/joinchat/3646357745C4cb087fefb کد شرکت کننده : 190
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی927 کنار در ایستادم و منتظر نگاهش کردم، اومد جلو و دستم رو توی دستش گرفت و گفت: _ سارا من
نگاه کلی به سرتاپام انداخت و آروم گفت: _ خوشگل شدی، البته خوشگل بودیا، الان بهتر شدی، این لباسه هم که خیلی بهت میاد! تمام تنم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت! قلب بی ظرفیتِ من طاقت این حرفارو نداره... قلبی که یکسال توی تنهایی خودش مچاله شده بوده الان تحمل این حرفای قشنگ رو نداره! من...من انگار خیلی زود دارم وا میدم! این اشتباهه، نباید اینطوری باشه، من باید اول مطمئن بشم که آرش نقشه ای نداره و قرار نیست منو وسط راه ول کنه و بعد باز بهش دل ببندم هرچند که دلم خیلی وقته به دلش بسته شده... _ سارا اگه دوست داری بیا بریم بتمرگیم آبروت رفت صدای گیسو من رو از خیالاتم بیرون کشوند. به خودم اومدم و دیدم که آرش رفته نشسته و من دارم به جای خالیش نگاه میکنم! با خجالت لبم رو گاز گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم گل رو روی میز گذاشتم و روی زمین نشستم؛ دستم رو روی قلبم که داشت از سینه بیرون میزد گذاشتم و زیرلب گفتم: _ سارا آروم باش لطفا چندتا نفس عمیق کشیدم و از روی زمین پاشدم. یکم خودم رو باد زدم تا التهاب صورتم کم بشه و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که مامان اومد داخل و گفت: _ مادر تو چرا اینجایی؟ بیا تو سالن زشته _ داشتم میومدم _ برو دخترم، برو بشین تا منم بیام لباسام و شالم رو صاف کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم و خواستم برم بشینم که آه از نهادم بلند شد! تمام مبلها پر بود به جز یه قسمتی از مبل دونفره ای که آرش روی اون نشسته بود! البته یه صندلی خالی هم بود که کنار بابا بود و اونجا قطعا جای مامان بود داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم که برم روی اون صندلی تکی بشینم که صدای آمنه جون توی فضا پیچید... _ بیا دخترم، بیا کنار آرش بشین ناخنام رو با حرص توی پوست دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و همون ناخنا رو توی چشمای ارسلان و آمنه جون که رفته بودن روی دوتا مبل تکی نشسته بودن، فرو نکنم!