eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.5هزار دنبال‌کننده
191 عکس
70 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
نیم ساعت بعداز درحالی و آمنه از نگرانی پشت در دستشویی همه رو کلافه کرده بود آرش اومد بیرون وگفت: _نمیدونم چم شده خیلی دلم درد میکنه دارم می میرم.. بافاصله ازشون ایستادم و با صورت سرخش نگاه کردم ولذت بردم! آمنه_ میخوای بریم دکتر؟ مصموم نشدی؟ الان به بابات زنگ میزنم.. اومد بره زنگ بزنه که مانعش شد.. _نمیخواد خوب میشم لازم به دکترنیست... قدم اول رو برداشت که بازم فورا برگشت توی دستشویی... این کار تا شب ادامه داشت و درحدی که از مثل چی از کارم پشیمون شدم.. داشتم بچه مردم رو به کشتن میدادم.. اونقدر اذیت شد که کارش به امپول و سرم کشیده شد! آرش وارسلان رفته بودن درمانگاه و من بانگرانی منتظر اومدنشون بودم که در بازشد و اومدن داخل... آروم سلام کردم و ارسلان با مهمونی جواب داد اما آرش با تهدید نگاهم کرد.. خداروشکرحالش خوب بود.. دیگه غلط بکنم ازاین کارها بکنم... ارسلان_ چرااین موقع شب بیداری دخترم؟ آمنه کجاست؟ _داشتم میرفتم بخوابم.. آمنه جون آرام بخش خوردن یه کم پیش خوابیدن! _باشه دخترم برو بخواب خسته ای شب بخیر!! نگاهی به آرش انداختم و رفتم توی اتاقم.. اومدم دراتاقمو ببندم که دستی مانعم شد!
باترس نگاه کردم که دیدم آرشه... بدون حرف فقط نگاهش کردم؟ _کارتو بود مگه نه؟ _بله؟ _اگه بدونم کارتوبوده دمار از روزگارت درمیارم! _ببخشید متوجه منظورتون نمیشم.. چی کارمن بوده؟ _خودت خوب میدونی از چی حرف بزنم.. دعا کن .. دست به دامن خدا شو که من مچتو نگیرم.. چون اگه بگیرم بد بلایی سرت میارم! ترسیدم.. خیلی عصبی وجدی بود.. اما نباید خودمو می باختم.. _اما من متوجه نشدم چی شده! _گفتم که گوشی دستت بیاد.. شب خوش! بعداز حرفش رفت و من موندم با قلبی که تند تند خودشو به دیواره های سینه ام میکوبید! آروم باش سارا.. ازکجا میخواد بفهمه؟ یک درصدم اگه بفهمه هیچ غلطی نمیکنه.. با همین فکرها خودمو آروم کردم و با اسمس بازی با سارگل خودمو سرگرم کردم تا از یادم بره اینقدر استرس کاری که کرده بودم رو داشتم صبح اولین نفربیدارشدم و با اصرار به تهمینه کمک کردم ومیز صبحانه رو چیدیم.. ساعت داشت نزدیک هشت میشد و بعداز تکمیل کردن میز صبحانه رفتم که لباس های فرمم رو تنم کنم که دیدم آرش از اتاقم اومد بیرون! ترسیده و باچشم های گرد شده نگاهش کردم... باغضب و نفرت نگاهم میکرد.. نباید خودمو می باختم این مرتیکه خیلی باهوش بود کافی بود بترسم تا شک کنه اتفاق دیروز کار من بوده.. _ببخشید شما تو اتاق من چیکار میکنید؟ یه دفعه دستمو کشید و بردم توی اتاق و دراتاق رو بست ومحکم کوبوندم به دیوار.....
ازشدت ترس زبونم بند اومده بود.. قلبم توی گلوم میزد.. باچشم های ترسیده نگاهش کردم... دستشو بالابرد و جلد قرص رو جلوی صورتم تکون داد... _این چیه؟ باوحشت به جلد لعنتی که یادم رفته بود گم وگورش کنم نگاه کردم وآب دهنمو قورت دادم! به یقه ام چنگ زد و باصدای بلند داد زد؛ _لعنتی بهت میگم این چیه؟ _جلد قرص... چشماشو که از خودشون به زور باز میشد ریزکرد وگفت: _چه قرصی؟ _من چه بدونم؟ ولم میکنی یا همه رو بیدارکنم؟ چونه ام رو توی مشتش گرفت و ورق رو جلوی چشمم گذاشت وگفت: _که کارتو نبود آره؟ دختره حمال فکرنکردی ممکنه با اون کار احمقانه ات روده ام آسیب ببینه؟ عصبی شدم... محکم دستشو پس زدم وگفتم: _حمال جدوابادته.. توچی؟ فکرنکردی با ریختن اون همه چایی داغ روی بدنم ممکنه چه بلایی سرمن بیاد؟ _پس اعتراف میکنی کار تو بوده آره؟ _البته که من بودم.. هرکاری که بکنی شک نکن عاقبتشم خواهی دید آقای به ظاهر محترم! اومد نزدیک.. خودشو بهم مالوند و دستشو روی صورتم کشید و گفت: _اومممم.. خوشم اومد.. من عاشق کارهای هیجانیم.. بانفرت به عقب هولش دادم و باصدای بلند داد زدم؛ _دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره.. وگرنه قسم میخورم که بند بند انگشت هاتو خورد میکنم.. پوزخند زد و به لبم زل زد.. _آره هیجانیش کن.. نگاهشو بالا کشید وبه چشمام دوخت.. چشمکی زد وادامه داد؛ _خوشم اومد.. بگرد تا بگردیم کنیزک جسور!
تو هوا فرستاد و از اتاق رفت بیرون! چه غلطی کردم خدایا.. نزنه بلاملایی سرم بیاره.. غلط کرده.. بخدا به کوهیار میگم تا زنده به گورش کنه! آخ سارا.. کوهیار کجاست؟ چرا نمیخوای باور کنی دیگه کوهیاری نداری که مثل کوه پشتت بود.. تودیگه تنهایی.. بدون کوهیار.. بدون خانواده.. بدون حامی.. نیم ساعت طول کشید تا خودمو جمع وجور کنم و سرمیز صبحانه حاضربشم.. وقتی رفتم همه سرمیزبودن و مشغول بودن... آمنه بادیدنم گفت: _ع عزیزم.. فکرکردم خوابی گفتم بیدارت نکنم! _سلام.. صبح بخیر! _سلام دخترم. بیا بشین ماهم تازه شروع کردیم... تشکر کردم و به ارسلان هم سلام کردم.. ارسلان انگار امروز ناراحت بود چون برعکس همیشه صبحانه جز وعده های مهمش بود و حسابی معده رو پر میکرد این بار فقط چاییشو خورد و رفت! زیرچشمی حواسم به آرش که بانفرت بهم نگاه میکرد بود.. اما همین که سرمو بلند کردم و باهم چشم توچشم شدیم چمشکی زد و به لب هام نگاه کرد.. ترسیده بودم.. این پسر اونقدر حیوون بود و بی وجدان که شک ندارم بی آبرو کردن هرکسی واسش مثل آب خوردن باشه! باید با پندار حرف بزنم ازش تضمین بخوام که مطئنم کنه موندنم توی این خونه خطر نداره
بعداز رفتن آرش آمنه با لبخندی از سررضایت گفت: _فکرمیکنم آرش داره با بودنت کنار میاد و تصمیم ارسلان درست بود.. هه.. زن بیچاره.. چقدر ساده وزود باور بود! خبر نداشت پسر خوک صفتش داره با چشم دیگه ای نگاه و تهدیدم میکنه! امروز حتما باید باارسلان حرف میزدم.. قبل از رفتن به خونمون یه سرهم به شرکت میزنم.. اونجوری هم قضیه رو واسه ارسلان تعریف میکنم هم گیسو رو می بینم و رفع دلتنگی میشه! هرچند دلتنگی من فقط با دیدن کوهیار برطرف میشه.. چندساعت بعد: تقه ای به دراتاقش زدم وبدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم داخل.. _سلام.. _سلام دخترم.. خیرباشه؟ اینجا چیکار میکنی؟ رفتم روی صندلی روبه روش نشستم و گفتم؛ _اومدم باهاتون راجع به موضوعی حرف بزنم.. یا بهتره بگم اومدم تا یه تضمینی رو ازتون بگیرم! موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _از من؟ چه تضمینی؟ نشستم و همه ی ماجراهایی که بین من وآرش اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم.. برعکس تصورم که ممکن بود ناراحت بشه که چرا اون بلارو سر پسرش آوردم، ازخنده ریسه میرفت و صدای قهقه اش کل اتاق رو گرفته بود.. _فکرنمیکردم اینقدر شیطون باشی! _من شیطنت ندارم آقا ارسلان.. رفتار پسر شما باعث میشه مثل خودشون باهاشون برخورد کنم! ازهمون لبخند های پر ازرضایت آمنه زد وگفت؛ _آره.. پدر سوخته شیطونه! _اما من فکرمیکردم اگه بهتون بگم منو دعوا میکنید! _نه! چرا دعوا کنم؟ اتفاقا خوشم اومد.. قشنگ حالشو گرفتی!
_من به شما قول میدم دیگه این کار تکرار نمیشه واز شما درخواستی دارم.. _گوش میکنم! _آرش داره تهدیدم میکنه واشاره هایی به دست درازی یا حتی بی عفت کردن میکنه! شما به من قول دادید جای من توی خونه شما امن هست اما تهدیدهای پسرتون..... حرفمو قطع کرد وباجدیت گفت: _غلط کرده.. هرگز این اتفاق نمیوفته ومن بابت این موضوع حاضرم جون پسرمم تضمین کنم! ته دلم قرص شد و نامحسوس نفس عمیقی کشیدم.. _ممنونم.. من هم به شما اعتماد میکنم! من دیگه میرم... قبل از رفتنم گفت: _نامزد سابقتون! باگیجی وچشم های متعجب نگاهش کردم وگفتم؛ _چی؟ _آقای کوهیار.. آبرو واسه من توی شرکت نذاشته.. فکرمیکنه که من وشما... پوووف استغفرالله... _چرا زودتر به من نگفتید؟ _من هیچوقت محیط کاریم رو داخل خونه ام نمیارم و جو خونه ام رو متشنج نمیکنم! واسه همینم خواستم روزی که میری مرخصی بهت بگم تا یه جوری به این آقا بفهمونی اونقدرا هم دنیا کثیف نیست! باخجالت سرمو پایین انداختم وگفتم: _من واقعا معذرت میخوام.. اما بهش حق بدید.. هیچ قانونی توی دنیا نمیتونست مارو ازهم جدا کنه جز شرط شما و بی پولی ما! اما چشم خودم درستش میکنم.. خداحافظ
کلیدو به درانداختم و همین که وارد خونه شدم غم هامو پشت در جا گذاشتم و با خوشحالی بلند سلام کردم.... _سلامممم بر اهل منزل!!! من اومدممممم! سارگل و مامان با هیجان و تعجب به طرفم اومدن... سارگل_ وای آجی اومدی؟ دردت به سرم خیلی بیتابیت بودم... مامان_ الهی مادر به قربونت بره چشم من به این درخشک شد آخه... دوتاییشونو محکم بوسیدم و گفتم: _آخه میدونی رفته بودم سفر قندهار واسه همونه که دلتون اینجوری برام تنگ شده و بعد الکی خندیدم! مامان دستمو گرفت وگفت: _بیا.. بیابشین برام تعریف کن.. شنیدم مامان جدید پیدا کردی؟ _اول بگین بابا کو؟ دلم براش یه ذره شده! سارگل از تو آشپزخونه ودرحالی که داشت چایی تازه دم درست میکرد گفت؛ _مثلا رفته نونوایی.. ولی من که میدونم رفته دختربازی! به حرفش خندیدم و مامان هم بی محل کرد وگفت؛ _باباتم میاد.. حالا بشین واسم تعرف کن تا دق نکردم! _ع خدا نکنه بذار برم یه لباس راحت بپوشم میام عشق من! رفتم توی اتاقم وبادیدن اتاقم بغض کردم.. تختم... روتختی هدیه کوهیار.. تندتند نفس عمیق کشیدم تا اشکم نریزه! هرگوشه ای از اتاق منو یاد کوهیار مینداخت.. بازهم نفس عمیق کشیدم.. خدایا.. این نفس های عمیق از کجا میاد؟ تموم عمرم یه آرزو داشتم.. آرزوی اینکه یک روز بدون کوهیار هم نفس نکشم، پس چرا هنوز دارم نفس میکشم؟ چرا
ازتوی کمد لباس های سارگل راحت ترین لباسو انتخاب کردم که خیلی هم روش حساس بود.. رنگش سفید بود وجنسش ساتن ابریشمی با عروسک های برجسته خیلی بانمک.. شلوارشو پوشیدم و بالذت دستی به جنس کشیدم.. اومدم لباسشم بپوشم که صدای جیغ سارگل که اومده بود توی اتاق باعث شد یک متر توهوا بپرم... _هوی وحشی چته؟ _سارا؟؟؟؟ _میشورم میذارم سرجاش عقده ای وخسیس نباش! دراتاقو بست وبه ‌‌طرفم اومد... _شیکمت چی شده آجی؟ کی این بلارو سرت آورده؟ اوه خاک دو عالم به سرم... اصلا حواسم به سوختگی شکمم نبود! بالودگی گفتم: _یه جوری داد زدی بچه داشتم الان سقط شده بوده! سینی چایی سنگین بود چلاق بازی درآوردم ریختمش روی خودم! _چرا سینی به قول خودت به اون سنگینی رو تو باید حمل کنی؟ مگه نگفتی پرستار اون زنی؟ _بنده خدا مهمون داشت کمکش کردم کار بدی کردم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو گفت: _آسمونم به زمین بیاد توکه داستشو نمیگی! پس بیا بریم واست چایی ریختم! فورا لباسشو پوشیدم وگفتم: _صبرکن! برگشت وبدون حرف نگاهم کرد... _از کوهیار خبر نداری؟ _نه نزدیک چهار روزه دیگه پیداش نیست! _قبلش میومد؟ سراغ منو میگرفت؟ حالش چطور بود؟ _چه فرقی میکنه آجی؟ توکه ولش کردی ونخواستیش! دیگه چه فرقی داره واست که حالش خوب باشه یابد؟ باغم گفتم: _وقتی ازچیزی خبرنداری قضاوت نکن! _بیچاره شبیه این دیونه ها شده.. فکر بامرد پولدار ریختی روهم.. کاش بهش میگفتی وکاش قانعش میکردی... _میگم.. همین امشب میرم می بینمش! دلم براش پر میکشه سارگل! اومد بغلم کرد وگفت: _قربون اون دماغ قرمزت بشم که داری جلو گریه هاتو میگیری.. برو ببینش باهاش حرف بزن.. هرچی روکه حتی نمیخوای به ما بگی به اون بگو... اونقدر دوستت داره که باشرایطط کنار بیاد! نیم ساعت بعد بابا اومد و با دیدنم اونقدر گریه کرد تا اشک همه ی خانواده رو درآورد.. واسشون از خوبی ها ومهربونی های آمنه گفتم.. از تهمینه و فداکاری هاش.. از ارسلان و مهربون بودنش برعکس اخلاقش توی شرکت.. ساعت هشت شب بود که تصمیم گرفتم بی خبر برم و کوهیار رو ببینم.. من آدمی نبودم که یکسال سکوت کنم ویکسال از عشق زندگیم دوری کنم.. امشب هرطور شده دلشو به دست میارم
آرایش خیلی نازی کردم و قشنگ ترین مانتوی مهمونیمو پوشیدم... موهای من لخت بود اما کوهیار عاشق صورتم باموهای فر بود.. جلوی موهامو فر کردم و حسابی به خودم رسیدم... مانتوی حریر مشکی که آستین هاش پلیسه های بامزه داشت روبا شلوار پارچه ای مشکی که جنس خشک وراسته بود پوشیدم.. شلوارم خیلی خوش پا بود وبخاطر قیمت گرونش مهمونی های خیلی مهم می پوشیدمش.. روسری چهارگوش خیلی بزرگ باترکیب رنگ (زمینه زرد وطرح زنجیره ای خاکستری) به صورت شلخته روی موهامو پیچیدم! رژمم یه کوچولو پررنگ تر کردم و کیف وکفش پاشنه ۱۰ سانت چرم مشکی هم پوشیدم وازاتاق رفتم بیرون! سارگل_ اووووف.. چی میکنه این سارا! کوهیار اینجوری ببینتت عصبی تر میشه ها؟؟؟ یه لحظه دلم شور افتاد.. حق با سارگل بود.. نکنه غیرتش بازم بزنه بالا و اجازه نده حتی حرف بزنم؟؟ _یعنی عوضش کنم؟ راست میگی عصبیش میکنم... اومدم برگردم تو اتاق که گفت: _نمیخواد.. همینجوری خوبه یه کم دلبری هم میکنی براش! مامان_ کجا میخوای بری؟ اومدم بگم میرم کوهیار رو ببینم که سارگل قبل ازمن گفت: _با دوست های جلفش قرار داره! نگاهی شاکی به سارگل انداختم که با اشاره ابرو بهم فهموند مامان بدونه نمیذاره برم! خلاصه بعداز هزارتا دروغ و داستان آژانس اومد ومن به طرف کوهیار پرواز کردم.. اصلا نمیدونستم خونه هست یانه... یا اگرم هست با دیدن من چه عکس العملی نشون میده؟ میندازتم بیرون یا میذاره حرفمو بزنم؟ پوووف... بهتره بهش فکرنکنم.. الان تنها چیزی که واسم مهمه دیدن کوهیاره.. حتی اگه بیوفته به جونمم به دیدن چشمای خوشگلش می ارزید...
نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. تپش قلب گرفتم... هزار بار تصمیم گرفتم که برگردم اما آخرش قلبم موفق شد وزنگ خونه رو زدم... اما در بازنشد.. آیفون تصویری بود و قطعا میدونست من پشت اون در لعنتیم اما در رو باز نکرد... چندبار دیگه هم زنگ زدم اما بی جواب موند... هواداشت تاریک میشد انگار واقعا خونه نبود... نا امید قدم زنان به طرف خیابون حرکت کردم که هنوز چند قدم برنداشته بودم که در خونه بازشد و کوهیار با قیافه ای خیلی مرتب و ازهمیشه خوشگل تر اومد بیرون! یادحرف سارگل افتادم( بیچاره شبیه دیونه ها شده) اینکه شبیه تازه دومادا شده اینقدر به خودش رسیده! چقدرم خوشگل شده خدایا... راه رفته رو برگشتم.. _سلام.. فکرکردم خونه نیستی! کامل اومد بیرون و در روهم پشت سرش بست!!!!! نگاهی به تیپ و صورتم انداخت وبا سردترین حالت ممکن گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ _اومدم باهات حرف بزنم کوهیار.. میشه بریم تو خونه و من حرفامو بزنم؟ _نه.. هرحرفی داری همینجا بزن وبرو! _نامرد نباش کوهیار.. من دلم برات تنگ شده... باپوزخند نگاهی بهم انداخت وگفت: _توماشینم میتونم دلتنگی هاتو برطرف کنم.. متا‌سفانه تو خونه مادرم میاد نماز میخونه! له شدم... صدای ترک خوردن قلبم گوشمو اذیت کرد... چشم هامو بستم.. چقدر حرفش واسم ‌‌‌سنگین بود! بغض کردم.. اشک توچشمام جمع شد.. لبخندی ناباور زدم و گفتم: _منو اینجوری شناختی؟ _تورو ازیه هرزه هم هرزه تر شناختم! حالا اگه کاری داری بگو نداری به سلامت من باکسی قرار دارم! اشکم چکید.. چقدر نامرد وسنگدل شده بود... _کوهیار؟ نگاهم کرد.. سرد و پراز نفرت... دوباره قطره اشکم چکید... _میشناسی منو؟ من سارام ها.. کلافه دزدگیر ماشینی رو زد و طرفش رفت وگفت: _وقت واسه اشک های مسخره تو ندارم! شاسی بلند خریده بود.. حتی اسمشم بلد نبودم.. سوارشد و تا اومد حرکت کنه فورا منم سوار شدم وگفتم: _کوهیار اومدم توضیح بدم برات... _چیه خوشت اومده؟ _ازچی؟ _ماشین مدل بالا دیگه!!! بوی اسکانس به مشامت رسید اومدی موس موس آره؟ به هق هق افتادم.. حرفاش برام زیادی درد داشت.. بی اراده زدم توی صورتش اما دستم پایین نیومده بود سیلی محکم تری کوبیده شد توی صورتم! _دفعه آخرت باشه دست روی من بلندکردی ها! گمشو برو پایین تاهمینجا (...) نکردم... وای خدا... وای.. قلبم درد گرفته بود... باهق هق شدید گفتم: _اینارو داری به من میگی کوهیار؟ چه هرزگی ازمن دیدی که داری این حرفارو تو روی میزنی؟ پوزخند زد... _بروو! برو این فیلم هارو واسه خودت بازی کن من یه دفعه گول نقش بازی دردنتو خوردم! یه نگاه به خودت بنداز.. بوی هرزگیت همه جارو گرفته! _من اینارو بخاطر تو پوشیدم! _جدی؟ جا ما هم سراغ داری؟ چون من اینجوری زن هارو فقط واسه یه چیز میخوام! چشمام سیاهی رفت.. تف توصورتش انداختم و ازماشینش پیاده شدم با قدم های بلند خودمو به خیابون رسوندم و تاکسی دربست گرفتم و شروع کردم به ضجه زدن!
راننده بیچاره که گریه ی من شوکه شده بود فقط توی آینه نگاه میکرد و منتظربود مقصدم رو بگم.. دلم نمیخواست برم خونه و حال خرابمو به بقیه منتقل کنم.. _برید بام... _چشم! سعی کردم گریه هامو بی صدا کنم اما مگه دست خودم بود.. اصلا کنترل اشک هام دست خودم نبود و داشتم از غصه دق میکردم!! گوشیم زنگ خورد.. کوهیار بود.. دلم میخواست جوابشو بدم وتا جایی میتونم فوشش بدم اما دلم حتی برای شنیدن صداش پشت تلفن هم تنگ شده بود.. جواب دادم اما حرف نزدم تا حرفاشو بزنه! صدای عصبیش توی گوشی پیچید: _الووو! سکوت کردم.. چقدر بی وفا شده بود همه زندگیم! _لالی دختره ی نکبت؟ تف توصورت من میندازی آره؟ جلو دهنمو گرفتم تا هق هقمو نشنوه.. _پشت سرتم پیاده شو یالا... ترسیدم.. دلم نمیخواست ببینمش.. فقط صداش کافی بود.. نبود؟ _سارا پیاده شو تا ماشین این یارو نزدم له کنم! _برو کوهیار.. من غلط کردم به دیدنت اومدم.. خواهش میکنم برو! _تف توصورت کی انداختی؟ هان؟؟؟ صدای بوق ممتد ماشین پشت سر صدای راننده رو درآورد.. راننده توی آینه نگاه کرد و با فریاد گفت؛ _بیا برو دیگه خب مرتیکه! به پشت سرم نگاه کردم.. کوهیار بود.. داشت تندتند چراغ میزد ودستش روی بوق بود... با التماس وضجه زنان گفتم: _کوهیار غلط کردم.. توروخدا برو... _پیاده میشی یا بزنم؟ ماشین اون بنده خدا همینجوریش داغون بود.. ترسیدم واقعا بزنه به ماشینش.. کوهیار دیونه شده بود...