🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#76
_هیچی دیگه! مثل اینکه به همه چیزشم فکرکردی ونقطه پایان هم واسش گذاشتی و تمام!
منم هرچی هم بگم بی اثره!
_هوم..! من چشم هامو روی حقایق نبستم شبنم.. واقعیت همینه!
_خانوم واقع بین میشه بپرسم این وحال روزت تاکی قراره ادامه پیدا کنه؟
نکنه میخوای تا آخرعمرت همینجوری زانو غم بغل بگیری
واز عشق ناکام پسرعموجان ناله کنی؟
_میخوام بهش زنگ بزنم و بگم نگرانم نباشه..
همین که افکار منفی از ذهنش دور بشه واسم کافیه.. کمکم میکنی؟
گوشیشو ازجیب شلوار جینش بیرون کشید و به طرفم گرفت...
_بیا.. زنگ بزن.. هم خیال اونو راحت کن هم خودت و البته من رو!
_شماره ات چی ؟ اگه شمارتو پیدا کنه پیگیر میشه! اگه پیگیرمون بشن چی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#77
_تونگران پیگیری آریایی یا عموهات؟ راستشو بگو!
سرموپایین انداختم و باخجالت گفتم:
_عموهام.. میترسم پیدام کنن
و با اینجا بودنم واسه شماهم دردسر درست کنم!
_تونگران نباش.. دیشب پدرم چی بهت گفت؟
بهش اعتمادکن.. اونقدری نفوذ داره نذاره دست چندتا مفنگی بهت برسه!
بگیر زنگتو بزن بعدش سیم کارتشو خاموش میکنم یکی دیگه میندازم..
بادست های لرزون گوشی رو گرفتم و شماره ی آریا رو گرفتم...
هنوز وصل نشده بود پشیمون شدم وقطع کردم...
_چی شد؟
_نمیتونم.. نمیخوام.. بذار فکرکنن بهار مرده..
همین غیبت هام اگه ادامه دار بشه مطمئنم آریا فراموش میکنه!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#78
_اون بیچاره چه گناهی کرده خب؟
چرا ترو خشک رو باهم میسوزونی؟
چرا میخوای آریا رو با آتیش بقیه بسوزنی؟
_یادت نره آریاهم یه عبدالهیه..
عشقمونم یه عشق محال و نشدنی.. تو کتایون رو نمیشناسی..
واسه اینکه پسرش بامن نباشه حتی ممکنه پسرش رو زنده به گور کنه!
من هم نمیخوام توی اون خانواده باشم... پس بهتره که بیشتراز این ادامه ندم
و آریارو الکی امیدوار نکنم...
خیره نگاهم کرد و بامکث طولانی گفت:
_پس تو چی میشی؟ بادلت چطور میخوای کنار بیای؟
پوزخندی غمگین گوشه ی لبم نقش بست...
_منو بیخیال.. ازبچگی عادت کردم به چیزایی که میخوام نرسم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
**
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#79
دو روز دیگه هم گذشت من همچنان خونه ی شبنم اینا خودمو حبس کرده بودم..
هرروز که میگذره بیشتر آرزو میکنم ای کاش من هم دختر این خانواده بودم...
اونقدر بهم محبت میکردن که ترس از وابستگی لذت بودن کنارشون رو ازم میگرفت...
ازهمون دوران دبستان و شروع دوستیمون مامان وبابای شبنم
من رو مثل دخترخودشون میدونستن و خواهراش هم مثل خواهر...
میدونستم محبتشون اتنها نداره اما موندن من توی این خونه انتها و تاریخ انقضا داشت وباید میرفتم...
توی حیاط روی پله ها جلوی در ورودی نشسته بودم
و به در چشم دوخته و منتظر بودم شبنم از مدرسه برگرده..
هنوز نیم ساعت مونده بود اما چشم های من به انتظار عادت کرده بود...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#80
توهمین فکرها بودم که حس کردم کسی کنارم نشست...
بادیدن خاله(مادرشبنم) که سینی چایی توی دستش بود خودمو تکونی دادم
و موذب سینی رو از دستش گرفتم و تشکر کردم..
_نوش جونت... چرا تنهایی جلوی آفتاب نشستی؟
نکنه توهم مثل این دخترا که خودشونو برنزه میکنن میخوای برنزه کنی؟
خندیدم و با همون خنده گفتم:
_نه من بابقیه دخترا فرق دارم..
اصلا هم پوست برنزه رو دوست ندارم.. منتظر شبنمم..
_خوبه.. چیه این مسخره بازی ها رو مد کردن آخه..
پس زودتر چاییتو بخور
بیا بریم تو یه فیلم هندی قشنگ داره پخش میشه باهم ببینیم
اینجوری هم پوست سفیدت خراب نمیشه هم من تنها نیستم...
شبنمم همین موقع هاس مدرسه اش تعطیل بشه.. انتظار نکشی هم میاد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#81
_چشم... ساعت چنده؟ چند دقیقه مونده...
مکث کرد.. چندثانیه کوتاه به زمین خیره شد و گفت؛
_یک ربع دیگه مونده مادر.. تابرسه هم یک ربع طول میکشه!
به چاییم اشاره کرد و ادامه داد:
_بخور ازدهن نیوفته...
آهسته چشمی گفتم استکانم رو برداشتم...
به دست آزادم که روی پام نگاه میکرد..
نمیدونم چرا حس کردم ناراحت شده!
واسه اینکه جو رو عوض کنم لبخند اجباری زدم وگفتم؛
_آخیش چقدر خوبه.. دستت دردنکنه خاله جونم چای به موقعی بود..بهش نیاز داشتم...
بی توجه به حرفم دستمو گرفت و انگشتش رو بانوازش روی رد سوختگی دستم کشید و گفت:
_دستت چی شده؟ جای سوختگیه؟
لیوانم رو توی سینی گذاشتم و باخجالت گفتم:
_بچه بودم مادربزرگم قاشق داغ روی دستم گذاشت..
_الهی دستش بشکنه چطور دلش اومده دست بچه رو بسوزونه؟!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#82
دلم نمیخواست ناراحتش کنم وفکرش رو درگیر بدبختی هام کنم!
دستمو روی دستش گذشتم و باخنده ساختگی گفتم؛
_یادم نیست که.. حتما شیطونی کردم.. حتی دردشم یادم نیست..
بهش فکرنکن قربونت برم.. بریم فیلم هندیمونو ببینیم؟
دروغ گفته بودم.. یادم بود.. حتی بافکرکردن به دردش قلبم تیرمیکشید..
شیطونی هم نکرده بودم.. فقط خوابم برده بود وظرف های ناهار رو نشسته بودم و روی هم تلنبار شده بود...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#83
رفتیم داخل ومشغول دیدن فیلم شدیم.. اما من فقط نگاهم به تلویزیون بود وفکرم هزارجای دیگه!
نیم ساعت بعد شبنم برگشت اما رنگ صورتش پریده بود ولب هاش خشک شده بود...
بی اراده دلم به شور افتاد.. اومدم حرفی بزنم که مامانش قبل ازمن پرسید:
_چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
ناشیانه خودشو به اون راه زد و گفت:
_نه چی باید بشه؟ رنگم پریده؟ نمیدونم والا.. شاید واسه گرسنگیه
دارم ضعف میکنم از ناهار چیزی مونده؟
حنای شبنم نه پیش مادرش که بزرگش کرده بود
و عادت بچه اش رو از حفظ بود، رنگی داشت ونه پیش من که ازبچگی میشناختمش...
بادلشوره به خاله نگاه کردم..
شبنم هم انگار هدفش پیچوندن بود
به طرف آشپزخونه رفت وهمزمان گفت:
_نمیدونم چرا امروز اینهمه ضعف داشتم..
ده دقیقه دیر تر زنگ آخر رو میزدن غش میکردم...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#84
رفتم توی آشپزخونه و روبه روش ایستادم..
_چی شده؟ بهم دروغ نگو ازچهره ات مشخصه یه چیزی شده ونمیخوای بگی!
ابرویی بالا انداخت و لب گزید.. آهسته گفت:
_هیس بابا الان مامانو میندازی به جونم!
یه پسره احمق افتاده بود دنبالم ترسیدم یه وقت پدر توخیابون ببینه شر درست بشه،
مجبور شدم تموم راه رو مثل اسب بدوم!
_همین؟ بگو به جون بهار؟
_اره بخدا.. به جون بهار.. توهم دیونه شدیا.. بیماری شکاکی گرفتی!
نفس آسوده ای کشیدم، دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_خیالم راحت شد.. ترسیدم از طرف من چیزی شده و جامو فهمیدن!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#85
به لقمه بزرگ نون پنیرش گاز بزرگی زد و همزمان بادهن پرگفت:
_اونا منو ازکجا میشناسن آخه؟ اصلا منم اگه اونا بببینم نمیشناسم که ...
خاله هم به جمعمون اضافه شد باغر غر به شبنم گفت؛
_اول مانتوی مدرسه ات رو درمیاوردی بعد میرفتی سراغ شکمت!
خلاصه کم کم دخترا از مدرسه هاشون برگشتن و تاشب گفتیم وخندیدیم..
ساعت نزدیک به ده شب بود که زنگ خونه رو زدن و شبنم ترسیده از جا پرید...
همزمان هم باباش از دستشویی اومد بیرون..
خاله اول با تعجب به شبنم نگاه کرد
وبعدش بلندشد تا در روبازکنه!
هنوز دستش به آیفون نرسیده شبنم
با استرس گفت:
_نه...بازنکنین...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#86
همه باتعجب نگاهش کردن و من بخت برگشته باوحشت!!!
باباش به طرف آیفون رفت وهمزمان گفت؛
_یعنی چی؟ چرا بازنکنیم وروبه خاله کرد وادامه داد:
_بیا کنار ببینم کیه!
دوباره صدای پراز استرس و لرزون شبنم رعشه به جونم انداخت..
_پدرتوروخدا بازنکن.. بهت توضیح میدم...
بی اختیار باقدم های بلند خودمو
به اتاقی که پنجره اش روبه کوچه بود رسوندم
و ازگوشه پرده نور قرمز ماشین پلیس رو دیدم..
چشمام سیاهی رفت و برای چند ثانیه روحم پرکشید و سست شدم..
باپاهای بی جون برگشتم توی حال و گفتم وروبه بابای شبنم کردم وباگریه گفتم:
_ماشین پلیسه...
عصبی شد و اخم هاشو توهم کشید..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#87
_خب باشه مگه خطایی کردیم.. شقایق(خواهرکوچیک شبنم) پیرهن منوبیار ببینم چی میخوان..
پشت بند حرفش آیفون رو برداشت مهلت حرف دیگه ای نداد..
نمیدونم چی گفتن که جواب داد؛
_خودم هستم چندلحظه تشریف داشته باشید خدمت میرسم!
پیرهنش روپوشید واومد بره که شبنم پرید جلوش وگفت:
_توروخدانرو پدر..
اومدن بهار رو ببرن.. غروب عموش دنبالم بود فرار کردم فکرکردم گمم کرده اما اشتباه فکرکردم!
ازشدت ترس زانوهام سست شد وبازانو روی زمین نشستم...
_بیچاره شدم.. خدایا کمکم کن...
عمو روبه من کرد و بااخم و تشر گفت:
_عع! نترس دختر.. چیزی نمیشه! کسی بیرون نیاد میرم دست به سرشون میکنم...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#88
شبنم به طرفم اومد.. بلندم کرد و به طرف اتاق مامان وباباش
که اتنهای راهرو بود بردم و همزمان گفت:
_نترس.. الان پدر حلش میکنه..
گوشه ی تخت نشستم و باهمون گریه گفتم:
_چرا بعدازظهر بهم نگفتی شبنم؟ چرا؟
_فکرکردم گمم کرده.. نخواستم الکی ناراحت بشی و بترسی!
_کدومشون بود؟ کی دنبالت بود؟
_بجز کاظم کیو میشناسم مگه؟
اونم دور ایستاده ویواشکی زاغ سیاهمو چوب میزد..
یک لحظه چشمم بهش افتاد وشناختمش..
وانمود کردم ندیدمش و از کوچه پس کوچه اومدم منه خاک برسر فکرکردم گمم کرده...
گریه هام شدت گرفت.. اگه دستش بهم برسه تیکه تیکه ام میکنه...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#89
چنددقیقه بعد نازیلا (خواهر بزرگ شبنم) اومد تو اتاق وگفت:
_بیاین بیرون رفتن...
تند ازجام بلندشدم و خودمو به حال رسوندم و باترس پرسیدم:
_چی شد عمو؟ اومده بودن منو ببرن؟ فهمیدن اینجام؟
_واسه فهمیدنش، فهمیدن که با مامور اومدن درخونه و سراغ تورو میگیرن.. اما انکار کردم..
یکی از عموهاتم به اسم کاظم همراهشون بود تهدیدش کردم ازش شکایت میکنم
واعاده حثیت میکنم اوناهم معذرت خواهی کردن ورفتن!
شرم زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام.. بخاطر من تومحل....
میون حرفم پرید وگفت:
_این حرفارونزن.. توهم دخترمی..
الانم دیگه تموم شد برین پی کارتون!
خاله هم اومد گونه ام رو بوسه ای زد وگفت:
_دیگه توفکرش نریا... ماکنارتیم..
_ممنون.. چشم.. ازهمتون ممنونم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#90
اما من توهمون اتاق تصمیمم رو گرفته بودم...
همین امشب ازاینجا میرم..
نمیذارم دفعه ی دومی هم باشه.. نمیذارم بخاطر من کسی توی دردسر بیوفته!
بادخترا تو اتاق نشسته بودیم وهرکدوم از یه دری حرف میزدیم
که خاله اومد تو اتاق و جعبه ای رو سمتم گرفت..
_این برای توئه دخترم..
باگیجی اول یه نگاه به دخترا کردم وبعد روبه خاله گفتم؛
_ممنون.. اما این چیه؟
تکونش داد و با مهربونی گفت:
_بگیرش.. تابازش نکنی که نمیفهمی! بازکن خودت ببین...
جعبه رو گرفتم وریزلب تشکر کردم..
بادیدن یه ساعت خیلی قشنگ
با صفحه سفید وبندهای استیل نقره ای،چشم هام برق زد...
_وای چقدر قشنگه... مرسییی!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#91
پریدم بغلش کردم وکلی ازش تشکر کردم...
_خیلی وقته خریدمش اما استفاده نکردم..
ظهردیدم ساعت نداری گفتم به دست های خوشگل توبیشتر میاد..
اینجوری هدیه ای به عنوان یادگاری ازمن پیشت داری...
دوباره گونه هاشو بوسیدم و تشکردم..
من هیچوقت ساعت نداشتم..
حتی یادم نمیاد آخرین بار واسه امتحان کردن
روی دستم ساعت چه کسی رو دستم کرده بودم!
خوشحال بودم.. اونقدر خوشحال که
هرچند دقیقه یکبار به دستم نگاه میکردم..
مطمئنا ساعت گرون قیمتی بود
و داشتنش بهم حس خوبی رو داده بود!
باخودم فکرکردم دلخوشی های من
درمقابل همکلاسی هام چقدر کوچیک وخنده دار بود...
داشتم به دستم نگاه میکردم که چشمم به عقبره های ساعت افتاد...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#92
بی اراده لبخندم پر کشید و ذوقم کورشد...
عمر خوشحالی هام خیلی کوتاه بود..
ساعت بی رحمانه حرکت میکرد و وقت رفتنم نزدیک تر میشد...
بغض کردم ولب گزیدم.. اخه من کجا رو داشتم که برم؟
خدایا دختری به بیکسی من باید به کجا پناه می برد؟ خدایا قربونت برم بنده هات
این خونه و آرامشش هم برای من زیاد دیدن و باید آواره ی کوچه ی خیابون بشم خودت کمکم کن
داشتم توی ذهنم دنبال یه پناهگاه واسه خودم میگشتم که باصدای شبنم رشته ی افکارم پاره شد..
_به کجا چنین شتبان بهار خانوم؟
سرمو بلند کردم و باگیجی نگاهش کردم...
_هوم؟
اومد کنارم نشست و یه دونه محکم زد روی پام و ادای ناظم مدرسه رو درآورد؛
_کجایی خانومم؟ اصلا حواستون نیستا!
لبخندی غمگین گوشه ی لبم نقش بست..
_بعداز این حتی دلم واسه خانوم عزیزی هم تنگ میشه!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#93
_یه جوری حرف میزنی انگار واقعا تصمیم گرفتی واسه همیشه ترک تحصیل کنی!
_هوم! درست حدس زدی، نمیخوام برگردم، برگشتن به مدرسه یعنی برگشتنم به اون جهنم!
_دیونه شدی؟ بخاطر اون روانی ها میخوای از آینده و رویاهات دست بکشی؟
باحسرت آهی کشیدم وسعی کردم بغضمو کنترل کنم..
_واسه نجات آینده ام از اونجا فرار کردم..
واسه به دست آوردن یه چیزایی باید قید یه چیزهای دیگه رو بزنم..
مدرسه هم جز همون دسته حساب میشه!
امیدوارم بدتر گند نزده باشم
و ارزشش رو داشته باشه وگرنه نابود میشم..
درس خوندن تنها دلخوشی من توی دنیا بود..
یابهتره بگم تنها دلیل برای زنده بودن و داشتن به امید به آینده!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#95
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_نمیدونم.. اما همیشه این رو بدون
وهیچوقت توهیچ شرایطی فراموش نکن تا وقتی این قلب به تپیدن ادامه میده
فراموشت نمیکنم و همیشه خواهرم میمونی!
سرشو بلند کرد و موشکافانه نگاهم کرد...
_مشکوک شدی چرا؟ حرف های بودار میزنی! داری منو میترسونی ها...
راستش روبگو چی تواون کله پوکت میگذره؟
یه وقت خرنشیا.. مبادا کار اشتباهی بکنی بهار...
بخوای دیونه بازی دربیاری بخدا حلالت نمیکنم!
انگار شبنم من رو بهترخودم میشناخت
و همون چندتا جمله کافی بود تا بهم شک کنه!
واسه رد گم کنی خندیدم..
خودمو به اون راه زدم وگفتم:
_لیاقت نداری باهات مهربون بشم نه؟
پاشو بروگمشو اصلا نخواستم.. پاشو ببینم!
اما اون نخندید.. جدی بود..
به همون اندازه که تصمیم من برای رفتن جدی بود!
_مرگ شبنم بگو چی توسرت میگذره؟
_وا؟ دیونه شدی؟ جنبه نداری دو خط قربون صدقه ات برما!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#94
_قیدشو نزن بهار .. من نمیذارم..
من کنارتم هرچی یادبگیرم میام به توهم یاد میدم
تاوقتی که شرایط درست میشه میتونی غیر حضوری درس بخونی!
به صورت مهربونش زل زدم و ناخواسته قطره اشکم گونه ام رو نوازش کرد...
دلم واسش تنگ میشد.. کاش مجبور نبودم ازش دل بکنم...
شبنم توی این خواهرم شده بود.. یه خواهر واقعی..
_این همه خوبی ومهربونی چطوری توی دلت جاشده؟
_عع! چرا گریه میکنی خب؟ خیلی لوسی!
دستمو دور گردنش انداختم و سرشو روی سینه ام گذاشتم وگفتم:
_میدونی خیلی واسم عزیزی مگه نه؟
باخودشیگفتی سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_اوهم.. میدونم!
_صدای قلبمو میشنوی؟
_چرا اینقدر تند میزنه؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#95
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_نمیدونم.. اما همیشه این رو بدون
وهیچوقت توهیچ شرایطی فراموش نکن تا وقتی این قلب به تپیدن ادامه میده
فراموشت نمیکنم و همیشه خواهرم میمونی!
سرشو بلند کرد و موشکافانه نگاهم کرد...
_مشکوک شدی چرا؟ حرف های بودار میزنی! داری منو میترسونی ها...
راستش روبگو چی تواون کله پوکت میگذره؟
یه وقت خرنشیا.. مبادا کار اشتباهی بکنی بهار...
بخوای دیونه بازی دربیاری بخدا حلالت نمیکنم!
انگار شبنم من رو بهترخودم میشناخت
و همون چندتا جمله کافی بود تا بهم شک کنه!
واسه رد گم کنی خندیدم..
خودمو به اون راه زدم وگفتم:
_لیاقت نداری باهات مهربون بشم نه؟
پاشو بروگمشو اصلا نخواستم.. پاشو ببینم!
اما اون نخندید.. جدی بود..
به همون اندازه که تصمیم من برای رفتن جدی بود!
_مرگ شبنم بگو چی توسرت میگذره؟
_وا؟ دیونه شدی؟ جنبه نداری دو خط قربون صدقه ات برما!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#96
_ببین.. من این چشم هارو خوب میشناسم.. فکرمیکنی داری گولم میزنی
اما من تورو بزرگت کردم بچه!
_شبنمممم داری....
دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ومیون حرفم پرید:
_خیلی خب! اصلا من خر..من گاو..من هیچی نمیفهمم! باشه قبول..
اما حداقل میتونیم باهم حرف بزنیم مگه نه؟
اگه تصمیمی داری میتونیم راجع بهش تبادل نظر کنیم
مگه تاحالا غیراز این بودکه که هر تصمیمی گرفتی کنارت بودم و به تصمیم هات احترام گذاشتم؟
_نه.. واسه همینم هست که الان پیشت هستم..
نگاه شرم زده ام رو ازش گرفتم و ادامه دادم:
_ چون تو تنها کسی هستی که توی زندگیم بجای ترک کردنم درک کرده!
اما واقعا تصمیمی ندارم وچیزی رو ازت پنهون نمیکنم دیونه! باورم کن!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#97
مجبوربودم بهش دروغ بگم..
شرمنده اش بودم اما چاره ای جز
دروغ گفتن نداشتم چون اگه میفهمید میخوام برم و تصمیمم برای رفتن جدیه
مطمئنا میخواست جلومو بگیره و ازهر ترفندی برای موندم استفاده میکرد
واسه پیچوندن وراضی کردنش هرراهی بلد بودم امتحان کردم آخرشم بااینکه کاملا قانع نشد
اما به خاتمه دادن بحث رضایت داد و رختخواب هارو روی زمین پهن کردیم و کنارهم خوابیدیم..
ساعت چهارونیم صبح بود که از خواب بودنش مطمئن شدم و آروم ازجام بلندشدم..
از داخل کتابخونه اش کاغذ و خودکاری برداشتم و رفتم توی سرویس بهداشتی
نامه ی کوتاهی نوشتم
متن نامه:
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#98
_سلامی به شرمندگی صبحی که دیگر بهاری نبود.. خاله عمو وخواهر های عزیزم
من رو ببخشید وحلالم کنید که بدون خداحافظی رفتم.. نتونستم،
دلم راضی نشد که یکبار دیگه بخاطر من ومشکلاتم مامور ویا ماشین کلانتری
جلوی خونتون بیاد.. به قول مادربزرگم خونه ای که دختر داره
آبروش خیلی مهم تراز دختراشه و این خونه برای من خونه ی امیدم بود..
دلم راضی نشد بخاطرمن آبروی خونه ی امیدم به خطر بیوفته پس توروخدا
ازدستم دلخورنشید و رفتن بدون خداحافظی من رو به حساب بی احترامی نگذارید..
شما با ارزش ترین دارایی من بودید وهستید.. حلالم کنید ودعا کنید
شب های تاریکم روزی به صبح روشن برسه... قطره اشکم روی کاغذ چکید..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#99
حالا نوبت خداحافظی از خواهرم بود..
واما شبنم عزیزم..
خیلی قبل تراین ها به من وقلبم ثابت شده بود که تو از هرخواهری به من نزدیک تری اما دیشب...
چشم های ناباورت درمقابل دروغ های من، بهم فهموند
که توی این سالها تو نه تنها خواهرم، بلکه خود من شدی!
قربون چشمات بشم
که بهشون زل زدم حقیقت رو نگفتم..
میدونستم اگه بگم میخوای مانعم بشی
واین مانع شدن دردسرهای بهارِ سیاه چاره رو به همراه داشت و
من راضی به اذیت کردنتون نشدم..
حلالم کن..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#100
کاش ازهمون روز اولی که وارد زندگیم شدی میدونستم یه روزی دل کندن
از تنهاخواهرم اینهمه سخت و نفس گیرمیشه.. تنها آرزوم اینه که
اگه زنده بودم یکبار دیگه ببینمت و بغلت کنم وپُز داشتنت رو دنیا بدم!
باحس نفس تنگی به خودم اومدم..
اونقدر یواشکی و بغضی اشک ریخته بودم
که نفسم داشت بند میومد..
بیشترازاون نتونستم به نوشتن ادامه بدم..
کاغذ رو تا کردم و آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم...
نامه رو روی کوله پشتی مدرسه شبنم گذاشتم و بی صدا لباس هامو پوشیدم
و همونطوربیصدا ازخونه زدم بیرون!
ساعت پنج وپانزده دقیقه صبح
بادست خالی و بدون داشتن حتی یک ریال پول خونه روترک کردم
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#101
همه وجودم ازترس میلرزید.. انگار اولین بارم بود وارد دنیایی بیرون از فضای خونه شده بودم..
انگار باراول بود که خیابون میدیدم..
چنان پاهام میلرزید که به سختی دنبال خودم میکشوندمشون..
یه کم که از خونه دور شدم رفتم توی کوچه ای بن بست وسرم رو به دیوارش تکیه دادم..
حق داشتم توی اون تاریکی وسیاهی شب بترسم یه حس وحشتی تودلم افتاده بود
که انگار همه درخت ها سایه شده بودن ودنبالم راه افتاده بودن!
بند بند وجودم رو ترس دربرگرفته بود اما به خودم نهیب زدم:
_آروم باش بهار.. نترس.. چیزی نمیشه.. کسی نیست.. کسی پیدات نمیکنه..
اگه بترسی پیدات میکنن.. باید قوی باشی.. باید روی پای خودت وایستی!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#102
همونطور به خودم دلداری میدادم و مدادم تکرار میکردم که فقط خودمو دارم..
اما بازم میترسیدم و تا هوا روشن نشد نتونستم ازجام تکون بخورم وقدم ازقدم برنداشتم..
ساعت شش ونیم صبح بود که صدای روشن شدن ماشین یکی ازهمسایه ها
باعث شد خودمو پیدا کنم و به طرف مقصدی نامعلوم حرکت کنم...
همونطور بی هدف توی خیابون ها راه میرفتم که چشمم به اتوبوسی افتاد..
باخودم فکرکردم اگه برم پیش عمه خاطره ام شاید بهم کمک کنه
و برای مدت کوتاهی بهم پناه بده..
اما باید قبلش مطمئن میشدم که پناهم میده یا نه...
واسه همون تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم..
ازشانسم توی اون خیابونی که بودم
حتی یک دونه باجه تلفن هم پیدا نمیشد...
تقریبا سه ساعت طول کشید
تا بالاخره چشمم به باجه تلفنی اون طرف خیابون افتاد..
پاهام ازشدت خستگی ذق ذق میکرد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#103
به کفش های کهنه ام نگاهی انداختم وباخودم زمزمه کردم؛
_همین اول راهی خسته شدی؟ کم نیار، هنوز کلی راه نرفته مونده که باید بری...
اونقدرکنار باجه منتظر موندم تا بالاخره یکنفر اومد و باکلی خجالت از مردجوانی
که برای زنگ زدن اومده بود خواهش کردم اجازه بده با کارت تلفنش زنگ بزنم..
شماره ی خونه ی عمه رو به سختی به یادآوردم و بالاخره زنگ زدم..
داشتم از جواب دادن ناامید میشدم که لحظه ی آخر صدای عمه توی گوشی پیچید..
_بله بفرمایید؟
_الو عمه.. سلام.. بهارم.. شناختی؟
صدای نگران و متعجبش دلم رو به شور انداخت..
_بهار؟ توکجایی دختر؟
میدونی چقدر مارو ترسوندی؟
پس عمه هم خبرداشت که خونه رو ترک کردم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 کسانی که کور ، محشور خواهند شد!
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۷ از مبحث مهارت های کلامی
@ostad_shojae |montazer.ir