eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
63.5هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
24.5هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر ساعت 12 ظهر هوا بارانی باشد، آیا میتوان انتظار داشت هوا در 72 ساعت بعد آفتابی شود؟ * یک خیاط پارچه به طول 16 متر دارد. هر روز 2 متر از این پارچه را میبرد. آخرین تکه از این پارچه روز چندم بریده خواهد شد؟ ** اگر پنج چرخ خیاطی در طول زمان پنج دقیقه بتوانند پنج تیشرت بدوزند، چند دقیقه لازم است تا 100 چرخ خیاطی 100 تیشرت بدوزند؟ *** مردی اقدام به ربودن هواپیمایی کرد که حامل مسافر و کالای بسیار ارزشمندی بود؛ او پس از برداشتن کالای ارزشمند، از خدمه پرواز تقاضای 2 چتر نجات کرد. پس از دریافت دو چتر، او یکی از آنها را پوشید و دیگری را باقی گذاشت و همراه با کالای ارزشمند به بیرون پرید. به نظر شما چرا او تقاضای دو چتر نجات کرده بود؟ ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
بیان احکام روزه(قسمت۶).mp3
3.59M
✅بیان احکام روزه(قسمت۶) 1⃣حکم تزریق سرم در ماه مبارک رمضان چیست؟ 2⃣آیا دود وسایل نقلیه، بخار حمام و... باعث بطلان روزه می شوند؟ 3⃣بیان احکامی که غسل واجب نیاز دارند تا روزه صحیح باشد. 🎙حجت‌الاسلام جهاد ثامری 💠گروه رسانه ای تیمورا 🆔 @Timoora
142674_922.mp3
4.06M
تحدیر ( تند خوانی ) جزء ششم👆👆👆 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامانش دو دقیقه اون گوشی رو بذار زمین به بچه برس 😐😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ قسمت دوم . احساس کردم دارم حرف‌های خوب و باحسابی می‌زنم. با غرور به دیگر کارمندها نگاه کردم. ببینم آنها هم ملتفت عرایضم می‌شوند یا نه؟ یکی از آنها گفت: «استاد ما شنیدیم می‌گویند نانِ گندم، نه نان و انگور!» با نگاه خیره و لبخند ملایمی گفتم: «قدیم می‌گفتند نانِ گندم، ولی حالا من تغییرش دادم و امروزی شده! نان و انگور بهتر است.» یکی دیگر از کارمندها گفت: «به‌به، به‌به، به راستی که استادی.» خواستم در جوابش شعری بخوانم ولی بیت مناسبی به یادم نیامد. بعد شمرده‌شمرده خواندم: «بنی‌آدم اعضای یک پیکرند...» یکی گفت: «به‌به، به‌به، استاد.» ‌ سرم را گرفتم پایین و با چین انداختن به پیشانی بلند و آفتاب سوخته‌ام به او فهماندم که از این‌جور القاب خوشم نمی‌آید. بعد با لحنِ محکم و فروتنانه‌ گفتم: «استاد چیه آقا؟ما هنوز خیلی شاگردیم.» یکی آهسته گفت: «هنوز شاگرده که اینقدر استاده! اگر خود استاد بشود چه می‌شود!» دیگری آهسته گفت: «درخت گردکان به این بلندی، درخت خربزه‌الله‌اکبر!» یکی دیگر گفت: «از دیدارتان خوشحال شدیم.» با لبخند گفتم: «من هم مسرت و سپاسِ بیکران! به لطف حضور انورتان اکنون باید چه کار کنم؟» کارمند که انگار خوب معنی حرف‌هایم را نفهمیده بود، گفت: «حالا بروید پیش رییس.» رییس آن سوتر نشسته بود. مردی بود سفیدرو وتپُل‌مُپُل و کمی تا قسمتی بیضی شکل. انگارهنوز تابش خورشید به تنش نخورده بود و اگر کسی‌ می‌انداختش جلوی آفتاب، به گمانم یک ساعته جزغاله می‌شد وبا همین شکنجه طبیعی، هرکارِکرده و ناکرده توی عمرش را مُقُر می‌آمد! ماشاءالله هیکل پروپیمانه‌ای داشت و تمام صندلی چرخ‌دار را پُرکرده و حالا با طمانینه‌سرگرم صحبت با یک مرد و یک زن بود. گاهی دست‌هایش را چنان تکان می‌داد که انگار داشت حرف حساب را به زور تو کله آنها فرو می‌کرد. نفسی گرفت درحالی که متفکرانه با ته خودکارش بازی می‌کرد به سر و وضعم خیره شد و بعد بی‌تفاوت ماند و سروگردنش را که با هم یکی بود، سمت دیگری گرداند. در حالی که مانند کسی که نیاز فوری به دستشویی دارد، یک پا و دوپا می‌کردم. گفتم: «آقای رییس، بنده آمده‌ام وام بگیرم.» سرش به سختی چرخید. نگاهی بی‌میل و گذرا به من انداخت و سرش را تکان داد: «ماشاءالله! ماشاءالله!» لبخند بی‌رنگ و رو و بی‌احساسی زد. احساس کردم در دلش دارد با متلک می‌گوید، خوش آمدی. قدمت روی چشم‌هایم اما حالا چرا؟ اعتنای چندانی نکرد. با نیم‌خنده ملایمی گفتم: «آقای رییس، یک وقتی وام‌ها را تمام نکنید. من هم وام می‌خواهم!» پوزخند ملایمی زد اما نگفت چه گفتی یا چه نگفتی. سرش انگار به حساب و کتاب مهم‌تری گرم بود. زیرچشمی نگاهم کرد و باز اعتنایی نکرد.وقتی دید خیلی مُصِر هستم به شوخی گفت: «شماها چقدر وام می‌گیرید!» گفتم: «بدبختی ما زیاد است آقا.» با لبخند معناداری گفت: «پس این همه پول را چه‌کار می‌کنید؟ دولت هم که هی می‌گوید کارمند، کارمند!» ‌ انگار می‌خواست زیروبم کارها را در بیاورد اما من زرنگ‌تر بودم و دم به تله ندادم. با لحن دوستانه‌ای گفتم: «دولت خیلی چیزها می‌گوید، ولی از پول خبری نیست. آقا شعار زیاد می‌دهند؛ بشنو ولی باور نکن!» هیکل چاق و چله‌اش را تکان داد و خیره نگاهم کرد. برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس شد. نمی‌دانستم چه نقشه‌ای دارد و می‌خواهد چه حکمی صادر کند. آرام گفت: «الان که وام‌ها تمام شده. برو یکی، دو ماه بعد از نوروز بیا. فراموش نکنی‌ها.» خدا خیرش بدهد آب را از سرچشمه قطع نکرد و یک نیمچه قولی داد. با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد، گفتم: «دست‌تان درد نکند. بعد از عید می‌آیم. یادت‌ باشد. آن مواعید که داده‌ای مرود از یادت!» انگار خوشش آمد و لبخند زد. شنیدم یکی آهسته گفت: «احسنت.» یکی، دو ماه بعد از نوروز راه افتادم. رییس همان رییس بود، اما با کت‌وشلوار راه راه. دولا شده بود روی استکانِ دسته‌دار، و داشت مزه‌مزه چای می‌نوشید. سر بزرگ وکم مویش را تکان داد و با بی‌میلی تقاضایم را گرفت و همان اول کار گفت: «ضامن معتبر بیاور.» حد و اندازه معتبر را نمی‌دانستم چیست؟کی معتبراست، کی نامعتبر؟ پیدا کردن ضامن معتبر دشوار بود و چند روزی فکر و ذهنم را آشفته کرده بود. ... ادامه دارد.... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده دکتر ارنست قسمت6 کارتون خاطره انگیز دهه شصتی های عزیز دهه ۷۰و۸۰ و۹۰ هم ببینید قشنگه😂 دیگر قسمتها به زودی... اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی برای علاقمندان به شیرینی پزی و آشپزی ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
#معما اگر ساعت 12 ظهر هوا بارانی باشد، آیا میتوان انتظار داشت هوا در 72 ساعت بعد آفتابی شود؟ * یک خ
خیر، نمی‌توان انتظار داشت 72 ساعت هوا آفتابی باشد. زیرا طی این 72 ساعت شب‌ها هوا تاریک خواهد بود. * آخرین تکه روز هفتم بریده خواهد شد. * جواب درست 5 دقیقه است. اگر 5 ماشین بتوانند 5 تی‌شرت طی 5 دقیقه بدوزند، هرچه تعداد ماشین‌ها بیش‌تر شود تعداد تی‌شرت‌ها هم بیش‌تر می‌شود اما مدت زمان دوخت آن‌ها تغییری نمی‌کند. **** او با درخواست 2 چتر نجات از کادر پرواز هواپیما این تصور را به وجود آورد که تصمیم دارد به همراه یکی از مسافران (به عنوان گروگان) از هواپیما به بیرون بپرد. خدمه پرواز نیز طبیعتاً برای حفظ جان گروگان، 2 چتر نجات سالم به او دادند و او با اطمینان از این که چتر نجاتها درست کار می کنند؛ یکی از آنها را باقی گذاشت و با دیگری به بیرون پرید. ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
یک ضرب المثل تبتی میگه: راز زندگیِ موفق و عمر طولانی این است که؛ نصف بخوریم... دو برابر راه بریم... سه برابر بخندیم... و بی اندازه عشق بورزیم... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام کانالتون خیلی عالیه خیلی ممنون میخواستم یه خاطره ای بگم براتون یه بار من با دوستم و ما مان دوستم رفتیم مسافرت (اون زمان 10 سال داشتم و مامان خودمم نیومد) بهترین روزای عمرمون بود هف هشت تا دوست تو مسافرت و چیزای عجیب غریبی که میدیدیم و با هیچی هم اشنایی نداشتیم چون هم اولین سفر مون بود هم تو روستا زندگی می کردیم یادمه تو امامزاده بودیم اذان ظهر دادن وضو گرفتیم تا نماز بخونیم به خادم گفتیم قبله کدوم طرفیه گفت به سمت محراب حالا مام خنگا رفتیم روبه روی محراب به صورت حلالی واستادیم که هممون رومون یه طرف محراب بود انگار کنار کعبه ایم خادمه داشت از خنده غش می کرد مامانا بالا سرمون اینجوری بودن🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤔🤔🤔🤔😐😐 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
💕💕سلام من میخواستم یه خاطره رو وقتی که کلاس اول بودم بگم💕💕 اولای سال بود تازه میخواستم برم مدرسه لحظه جدا شدن از مادرمم مثل این بچه های لوس گریه نکردم اصلا اصلا 😂 خلاصه وقتی که زنگ تفریح شد میخواستم که برم دوست پیدا کنم اون موقع یه دفعه دلم هوس هله هوله کرد از اونجایی که من هله هوله نداشتم دیدم یکی از هم کلاسیام داره چوب شور میخوره خیلی دلم خواست🥺😋 بخاطره همین رفتم و سر صحبت با اون رو باز کردم گفتم با من دوست میشی گفت من خودم(دوست) دارم و بعد صحنه رو ترک کرد😐 عملیات با شکست مواجه شد😂😂🤣🤣 اسم منم باشد 🦋زیبا البته نیستااا ولی شما اینطوری فکر کن✨😂✨ 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
❌💣واااااااای بیا ببین چه کانالی تو ایتا پیدا کردم💣❌ بورس ظروف میناکاری و نقطه کوبی🤩🤩🤩متنوع ترین ظروف میناکاری🤩🤩🤩 شیک ترین وسایل پذیرایی👌👌👌👌 جلوی مهموناتون خوش بدرخشید⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ بدوووو بدووووو تا تموم نشده....ارزونه ارزون 🎁🎁🎁🎁 💣💣💣ارسال ارزان و یک روزه 😳😳😳 https://eitaa.com/joinchat/2882732089C2f17c67095 ارتباط با ادمین @yazahramadadi12 @mahdiyaran31360
یه بارم تو فوتبال مثل سوباسا به داداشم زُل زدم تا با ذهنم باهاش حرف بزنم بهم گفت چیه مثل بز زُل زدی؟😐 فهمیدم بیشتر باید تمرین کنم😜 ‌ ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روش جالب یک فروشگاه سوئدی برای تشویق مردم به جداسازی و بازیافت زباله با طراحی سیستمی که بصورت خودکار پلاستیک، شیشه و ظروف مختلف را دریافت میکنه و بازای اون کوپنی میده تا از فروشگاه خرید کنید وقتی پیشرفت میکنیم که از نکات مثبت دیگران الگو بگیریم ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام فرحزاد امروز در آنتن زنده شبکه سه سیما: بیماری سردار حجازی 24 ساعت طول کشیده است. سابقه بیماری هم نداشتند. یک دفعه قلب شان ایستاده، یک ویروسی آمده که این ویروس کرونا نبوده است! اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
شمامی توانید اسم چندتا از فیلمها را بر اساس شکلک های زیر حدس بزنید؟ @TESTIQ ╰ ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
دانلود و پخش تمامی قسمت های برنامه: تجربه کسانی که مرده اند و سپس به دنیا بازگشته اند yun.ir/ebvn46 yun.ir/ebvn46 در سایت روشنگری☝️
54.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال‌های دور از خانه - قسمت 13 سریال نوستالژی دهه شصت ☺️ قسمتهای بعدی هم درج میشه کپی برای کانالدارها ممنوع رضایت نداریم❌ اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا دین همش میگه نخور نرو نپوش نبین نکن و ... پاسخ حجت الاسلام دکتر رفیعی اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
Joze07.mp3
4.46M
*صوت تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم* *جزء هفتم* *با نوای استاد معتز آقایی* ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
🌷شیخ رجبعلی خیاط: 💠اگر چشم برای خدا ڪارڪند 👈عین الله میشود 💠اگر گوش برای خداڪارڪند 👈اذن الله میشود 💠اگر دست برای خدا ڪارڪند 👈ید الله میشود 💠تا میرسد به قلب 👈ڪه جای خدامیشود اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این به بعد به اینایی که تراکت تبلیغات دستم میدن یه امضا میدم🤣 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
همینقدر صریح و رک😂 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ قسمت سوم بعد از چند روز یکی از همکاران که توی صف نانوایی مانده بود را گیر آوردم و خنده‌خنده گفتم: «وصف تو را زیاد شنیدم.» با مهربانی شانه‌هایم را فشرد و با لحن خشنودی گفت: «دستت درد نکند. خوبی از خودت است. لطف دارید.» گفتم: «سلام من بی‌طمع نیست.» با لبخندگفت: «حکم بفرما قربان.» همین که گفتم ضامنم می‌شوی؟یک دفعه چشمانش فراخ شد و اگر بغلش نمی‌کردم خودش را می‌زد به ساقه چنار. با صدای بلند گفت: «شانس لعنتی را ببین! بین این همه دوست و آشنا چرا مرا انتخاب کردی؟!‌ ای خدا، ‌ای خدا، اگر از این آسمان سنگی بیفتد، حتما روی سر من بیچاره آوار می‌شود!» حالش که جا آمد، صورت ماهش را بوسیدم و هندوانه بزرگی گذاشتم زیر بغلش تا حسابی کیف کند. گفتم: «از تو معتبرتر کسی پیدا نمی‌شود. تو باید افتخار بکنی که اینقدر مهم و معتبری!» دست‌هایش را باز کرد و به سینه ستبر و بازوی تنومندش خیره شد و محکم سرش را تکان داد: «این که درست است...یعنی درست می‌فرمایید.» بالاخره رضایت داد و ضامن شد. روز بعد رفتم دنبال کار. رییس مرا شناخت. برگه‌ای به دستم داد و با لحن جدی گفت: «باید ببری تمام شعبه‌های اطراف تایید کنند که بدهکار نیستی.» یکهو مثل ذرت بوداده جهیدم و دادم رفت به هوا. به نظرم این دیگر امتحان نبود، تنبیه بدنی بود. چیزی شبیه کلاغ پر. یا یک پا ایستادن کنار تخته سیاه. شاید بدتر از اینها. یا صدبار رونویسی از درس چوپان دروغگو. با دلی‌شکسته گفتم: «آقای رییس راستش را بخواهید بدهکار هستم که دارم وام می‌گیرم.» انگار چیزی مهم و کلیدی کشف کرده باشد، محکم نفسش را فرو داد و خیره نگاهم کرد: «آها... گفتی بدهکار...کجا؟» یک‌دفعه ترس برم داشت، اما خودم را نباختم. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «بقالی محل‌مان، پارچه‌فروشی و جاهای دیگر.» با پوزخند گفت: «منظورم شعبه‌هاست جانم. باید از همه استعلام بگیری» وقتی دیدم دست‌بردار نیست، گفتم به قول یوسف جرجانی، می‌کشی هر لحظه تیغ و قصد جانم می‌کنی، قصد جانم می‌کنی یا امتحانم می‌کنی‌؟ بعد مظلوم‌وار نگاهش کردم که شاید دلش به حالم بسوزد. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد، اما او در تصمیمش جدی بود. آهسته گفتم: «چطور تمام شهر را بگردم و به همه جا بروم؟!» با تحکم گفت: «قانون است. راه دیگری ندارد.» با التماس گفتم: «آقای رییس، نمی‌شود این‌بار بزرگواری کنی و مرا ببخشی؟ من بدهکار نیستم. یعنی تا به حال وام نگرفتم. به قول باباطاهر عریان که به خدا گفت، خداوندا به حق هشت و چارت/زما بگذر، شتر دیدی ندیدی» انگار از هوش و ذکاوت من متحیر و خشنود شد و لبخند ملیحی زد، اما باز رفت روی دنده لجِ آن وری و پافشاری کرد: «روال کار همین است آقا. باید تاییدیه بیاوری.» وقتی دید بند دلم پاره شده، برای اولین‌بار بلند خندید و با لحن مهربانی گفت: «باید ثابت کنی که بدهکار نیستی. این خیلی مهم است. می‌شوی یگانه مرد روزگار.» * پول که به دستم رسید، قدم یکی، دو وجب درازتر شد! راست گفته‌اند که هرکه را زر در ترازوست زور در بازوست.یا هر کس به دینار دسترس ندارد در همه عالم کس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت. همان روز سروکله یکی از دوستانم پیدا شد. با خودم گفتم نکند مویش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نکند از من پول بخواهد و مرا بی‌کلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده می‌کردم و دنبال جورکردن بهانه‌ای بودم که با دست‌های کلفت وگوشتالویش چنگ انداخت به کاپشن زهوار دررفته‌ام و آن را از تنم کشید بیرون و با نفرت انداختش دور. گفتم: «چرا به کاپشن نازنینم توهین کردی؟» ادامه دارد.. ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak