eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
64.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
24هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #کتاب_صوتی ذوالفقار خاطرات #حاج_قاسم_سلیمانی 1⃣ #قسمت_اول 👌 این مجموعه ساده و کوتاه روایتی ست از مردی که ذوالفقار علی بود در نیام عشق و غیرت اینبار از #حاج_قاسم بشنویم #شهید_قاسم_سلیمانی 🌷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان بنده خدا راوی: عباس هادی 1⃣ 🏡 خیابان شهید عجب گل، بن بست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود. بعد از سالهای مستأجری، این خانه را پدر ما خرید و ما از مستأجری نجات یافتیم. در همان منزل بود که ابراهیم همراه پدر و برادرم تمرین ورزش باستانی را شروع کرد. 🎤 ابراهیم در همان خانه هیئت برگزار می کرد و بسیاری از جوانان محل را جذب اینگونه محافل نمود. منزل ما از دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت. اما با اینحال، بیشتر اوقات مجلس روضهٔ امام حسین(ع) در این خانه برقرار بود. 💡 یکی از روحیات پدرم این بود کهدجلوی درب خاتع را معمولا یک لامپ نصب می کرد تا این کوچه باریک و تاریک، روشن شود. هر چند که هفته ای یکبار حداقل، این لامپ را سرقت می کردند! 🌈 از دیگر ویژگی های پدر این بود که می گفت: صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایه‌ای، احتیاجی دارد یا چیزی می خواهد، راحت باشد. ✨ یک شب درب منزل ما هنوز بازمانده بود. ما دور سفره مشغول شام بودیم. شام که تمام شد سفره را جمع کردیم که یکباره یک نفر از در وارد شد و گفت: یاالله... مادرم سریع چادرش را روی سرش کشید. پدرم که در گوشه‌ی اتاق، کنار سماور نشسته بود گفت: بفرمایید. ♻ ادامه دارد.‌‌.. شادی و نکات مومنانه👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
دلم میخاد همه جا جار بزنم ک عاشق شدن فقط ی دل پاک میخاد اگه داشته باشی چ بهتر اما اگه نداشته باشیم اشکال نداره اما دوتا گوش شنوا میخاد ک به ندای دلت گوش کنی آخه دل جز به پاکی و طهارت حکم نمیده چون خاک و گل آدمی با مایه خمیر آدم خوبای خدا شکل گرفته میخام براتون ی قصه قشنگ بگم اما چون زیاده هرباری ک میتونم نصفشو براتون میفرستم آخه از شما چ پنهون عاشقی من تا آخر عمرم ادامه داره. بــــله فک کردین مثه عاشق شدنای ی روزه ی شماست؟ ن عزیز همچین ک تو فکر میکنی نیست اونایی ک گاهی وقتا دلشون بی بهونه میگیره اونایی ک هیشکیو ندارن باهاش دو کلام حرف حساب بزنن اونایی ک دلشون میخاد ی دل گیر بیارن تا هم باهاش دردودل کنن هم بشن همدرد هم پا به پای من بیان دست همت به زانو بزن و با پای پاک دلت با من بیا.... ی روز ی دختر تنها ک عین شماها هیشکیو نداشت یعنی داشت اما کسی نبود که اونو مرحم دلش بدونه همیشه خوب و خوش بنظر میرسید همه فکر میکردن خیلــــے سرخوشه به قول بعضی علی بی غمه از قهقه های اون خنده رو لب بقیه نقش میبست، هیشکیو نداشت ک باهاش دردودل کنه اما سنگ صبور همه بود آخه دلش نمیخاست ی وقت خدایی نکرده بغض دوست و رفیقاش جلو نامرد شکسته بشه و بشه دلیل ی بی بندوباری ... توی مدرسه از همکلاسیاش گرفته تا بقیه بچه ها چ کوچیکتر بودن یا بزرگ تر همه تا ی مشکل داشتن میومدن پیش دختر قصه ی ما پیش مشاوره هم نمیرفتن آخه مشاوره مون بدجنس بود هروقت عقلش یارای دستش رو نمیداد خونواده طرف رو از درد دخترشون باخبر میکرد رازدار مدرسه شده بود دختری که خودش دربه در دنبال ی سنگ صبور میگشت اما دلش نمیخاست کسی باخبر بشه چی تو دلش میگذره، دلش نمیخاست کسی رو ناراحت کنه حتی ی قطره اشک بخاطر اون رو گونه ی دوستاش بریزه خلاصه بگم هرکاری از دستش برمیومد برا بقیه انجام میداد فرقیم بحالش نمیکرد ک دوست باشه یا غریبه، حتی کسی باشه که تقلباشو، آب بازی کردناشو و...رو به معاون لو داده باشه همه کدورتا رو کنار میذاشت و با عقل و دلش کمک میکرد تا ی دردی از درداشون کم بشه بیشتر دخترا یا بهتره بگم همه شون سرشتشون پاک بود اما ی کم کک و مک تو دلشون بوجود اومده بود ک قابل درمان بود ولی چون به زیبایی درونشون اهمیت نمیدادن کک و مکای قلبشون شد پیسی و خوره بجونشون انداخت... اینارو هیشکی نتونست کاری براشون بکنه چون متاسفانه خودکرده را تدبیر نیست 🌺👇🌸👇🌸👇🌺
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ وقتی دری به تخته‌ای بخورد 1️⃣ داستانی را که می‌خواهم برایتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همه‌ی شما جوان بودم وکله‌ام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نخیر! خیلی هم به قول امروزی‌ها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد. القصه خانه‌ی ما در یک منطقه‌ی قدیمی و اصل و نسب‌دار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئله‌ی مهم اشاره کنم و آن هم این‌که فکر نکنید محله‌ی ما جای بی‌کلاس و بی‌در و پیکری بود. اصولاً همه‌ی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحص‌های بی‌شمار نمی‌شود کسی را شناخت چه برسد به این‌که فقط اسمش را بدانی. فی‌المثل در همین محله‌ی قدیمی ما زنی زندگی می‌کرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف می‌کرد به قیافه‌اش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقاله‌ای را در مورد ملاک‌های زیبایی در اقوام مختلف به رشته‌ی تحریر درآورم، که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیس‌کشان در محله شد. صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیس‌های نداشته‌ی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایان‌گر شخصیت انسان‌ها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقاله‌ی داغ چه تغییرات اساسی‌ای را در زندگی چهار نفره‌ی ما به وجود آورد. خانواده‌ی ما شامل من یعنی «گل‌نار» معروف به «بمانی»، مادرِ پدرم معروف به «بی بی»، پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش می‌کردم و مادرم «آرام جان» بود. تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شده‌اید و احتمالاً جرقه‌هایی ناشی از شناخت در ذهن‌تان زده شده است. دیدید ما هم مثل بالا نشین‌های تهران و همه‌ی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد بودیم، بلکه آن را به اجرا هم درآوردیم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند. خلاصه محله‌ی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوش‌بختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانه‌شان به کوچه و خانه‌های اطراف نرسد. گاهی اوقات هم می‌شد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوال‌پرسی به منطقه‌ی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتل‌های بزرگ می‌بردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آینده‌ی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکی‌یک‌دانه‌شان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افق‌های روشن آینده را دید زده، راهش را در میان همسایه‌های محترم گم کند و به خطا برود. به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جوروا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محله‌ی قدیمی‌مان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دل‌انگیز آنجا روزگار بگذرانیم. «بی‌بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمی‌توانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محل‌هایش در روستا را تحمل کند و «بی‌بی» هم می‌خواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
😔 😔 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚 درسخون نبودم ولی درسام هم بدنبود📙 اونموقع هااوج مشغله ذهنیم ،دوستام بودن ودرس وخونواده 👭👨‍👩‍👧‍👦 هیچوقت فکرنمیکردم یه روزی بشه که همه زندگیم بهم بریزه 😔😔اونم به خاطر چی؟بخاطرفضای مجازی📱 تااتمام درسم گوشی نداشتم.فضای مجازی دراختیارم نبود. کم وبیش گوشی مامانم دستم بودولی آزادی کامل خب نه.... بعد اتمام درسم یه آموزشگاه مذهبی درس خوندم. اواخرترم دوم بودکه واسم گوشی خریدن.📱 پدروبرادرم👨‍👦 خیلییییی بهم محبت میکردن🧡 وازلحاظ عاطفی غنی بودم هیچ مشکل مالی هم نداشتیم💰 تااینکه کرونااومد😷وماههابیکاری به سراغم اومد وقتموخیلی میذاشتم پای گوشی واینستاگرام آخه کاری نداشتم .🤷‍♀️ بیکاربودم🤦🏻‍♀️ نه میشدازخونه بیرون برم 🚶‍♀️نه درسی 📙بودنه کاری👩‍🔧 روزهاهمینطورمیگذشت تااینکه یه روزدیدم توقسمت پیشنهادات یه پسری🧑 هست که باخواننده محبوبم👨‍🎤 سلفی انداخته وگذاشته پروفایلش منم فقط فالوش کردم تابعداپستاشوببینم واگه خوب بودنگهش دارم واگه نبودآنفالو کنم چندروزبعددیدم یه استوری گذاشته وبه شوخی🙃 یه سوالی درموردشهرمن پرسیده بود. منم خیلی معمولی براش نوشتم سلام شمااهل ......نیستین؟🙄 اونم نوشت اصالتا......ام(یعنی همون شهرمن)😌 ولی تایک سال پیش تهران زندگی میکردم. منم براش نوشتم پس حس وحال مارو درک نمیکنید😏 نوشت شماهم اهل......هستید؟ *بله _خوشبختم🙂 *ممنون😊 وفکرکردم موضوع تموم شده وچت هاروپاک کردم ...
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
4_5947077116955724995.mp3
4.29M
💢علت کسالت در عبادت⚠️ 🎤حجت الاسلام عالی ( قسمت دوم هم به زودی در کانال بارگذاری خواهد شد.) 🌙کانال معرفتی 👇 https://eitaa.com/joinchat/3463250005Ca6b1a984ed
۶۷۱ ۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونه‌ی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم. دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن. تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست‌ نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم. نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم می‌خندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم: "سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانواده‌ی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما می‌دونی چی می‌خوام. -می‌شه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈. -قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمی‌گم من می‌خوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمی‌کردم😅) -لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند. -وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟ من می‌خوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت. اصلا می‌خوام بچه‌هام تو هيئت بزرگ شن. می‌دونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواسته‌هام، آرزو‌هام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو." مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامه‌ی خواسته‌‌هام رو نوشتم و در سفر مشهد، دل‌نوشته‌ ام رو به ضریح امام مهربانی‌ها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه می‌رسد یقین داشتم که به زودی همانی می‌شود که می‌خواهم. چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهر‌های بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ می‌کردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این‌ که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروس‌ها و داماد‌های خانواده، مطرح شد. و من صداها رو نمی‌شنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامه‌ای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ می‌گشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟ نه خواستگار را دیده بودم و نه می‌شناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه‌ به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم. خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گل‌های مات و کم‌رنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم. قلبم در گوشم می‌زد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری. یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل‌ از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه ‌جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که می‌دانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جوراب‌هام زل زدم و منتظر... همان بود، همان که در نامه‌ قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود. اول از خط قرمز‌هایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب‌ کتابی بودنش را و خواسته‌هایش را. آیا دختر۱۶ ساله‌ی ته‌تغاری که نامه‌اش زنده و مجسم روبه‌رویش نشسته بود، می‌توانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟ بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد. عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روح‌الله به هم محرم شدیم.😍😍 روح‌الله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این‌ شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روح‌الله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال می‌گذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روح‌الله دوست نداره، ازم سر نزده. روح‌اللهِ ۲۱ ساله فوق‌دیپلم مکانیک بدون کار و خانه و بدون کارت پایان خدمت شد همه چیز و همه کس راضیه. دو ماه آموزشی روح‌الله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت. و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۱ همیشه فکر می کردم تو سن ۱۸ سالگی ازدواج می کنم، همیشه حساب می کردم کی میشه ۱۸ سالم. تو فکر ۱۸ سال بودم که سال ۸۴ تو سن ۱۴ سالگی اولین خواستگار من اومد و من، هم ذوق داشتم هم استرس... خوب من تو ذهنم ۱۸ سالگی بود😜 یادمه بابا جونم خیلی بهم روحیه می داد، می گفت چیزی نیست اگه دوست نداری بگو نه... منم گفتم نه. دوباره با اصرار های مامان و مامان بزرگم راضی شدم و بعد چند روز اومدن خواستگاری. شب خواستگاری که تموم شد یه انگشتر دست من کردن و فردای اون روز دایی مادر بزرگم من و همسر جونی رو عقد دائم خوندن و بعدش به ما گفتن برید با هم صحبت کنید😍 دیگه حرفی نداشتیم چون اگه به تفاهم نمی‌رسیدیم باید خطبه طلاق می خوندیم 😄 الان خیلی خوشحالم که هیچ صحبتی نکردیم چون اگر پایبند به اون حرفا نبودیم، همیشه می گفتیم خودت گفتی این کارو می کنم. فقط یادمه تنها کاری که کردیم خواهر شوهرم اون انگشتری که شب تو دستم کردن در آوردن دوباره همسرم گذاشتن تو دستم😍 اون موقع ها ما شهرستان بودیم، همسرم تهران. برا همین من هر موقع تعطیل می شد، میومد پیشم. یادمه یه بار عید فطر اومد، از یه شیرینی فروشی خوب تو تهران برام شیرینی خریده بود. دو تا النگو و یه روسری برام خریده بود که همون شب اومدم النگو رو دستم کنم دیدم یکیشون شکست و من همون طوری نگه داشتم نبینه ناراحت بشه آخه تو خالی بودن اما بعداً بهم گفت صدای شکستنش اومده اون موقع ها خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم آخه تازه رفته بود سر کار. اون موقع ها یادمه بهم قول داد که بعد عروسی یه سرویس طلا یک میلیونی برات می خرم. بعد ها که بهش میگفتم می گفت هنوز بعد عروسیه😄 اما الان میگه برو یه سرویس یک میلیونی پیدا کن تا برات بخرم. اما خیلی خدارو شکر می کنم که تو سن کوچیک ازدواج کردم، خیلی راحت می گرفتیم و دنبال هیچ تجملاتی نبودیم. فقط به فکر خوش گذرانی بودیم. بعد از ده ماه دوران نامزدی رفتیم خونه خودمون تو سن ۱۵ سالگی 😍 عروسی ما شهرستان بود، عروسی که تمام شد، فرداش باید میومدیم تهران. دوست داشتم چند روز دیگه اون جا باشیم اما نشد موقع خدا حافظی خیلی سختم بود، موقعی که می خواستم با بابام خداحافظی کنم گریه امونم نمی‌داد.😭 بعد از ۶ ساعت به خونه مون رسیدیم و زندگی دو نفره رو شروع کردیم😍 یادمه اون اوایل گریه می کردم و دلم تنگ میشدم بعد یه مدتی بهتر شدم و به کلاس خیاطی رفتم و خودمو مشغول کردم چون که سنم پایین بود برام سخت بود برم مدرسه بزرگسالان آخه محیطشو دوست نداشتم و باید تا دیر وقت کلاس می رفتم. تصمیم به استخاره شد که زنگ زدم، گفتن استخاره تون خیلی بده و هلاکت داره. دیگه بعد از سه سال که از زندگیمون می گذشت همه می گفتن بچه بیارید و ما هم می گفتیم کوچیکیم بعد از چهار سال از زندگیمون تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون @nostalzhi60 کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak