eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
66.7هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
23.6هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۵۷ من یه خانم ۲۸ ساله هستم. به خودم میرسم، به زندگیم میرسم، شیک میگردم، زندگیم بروزه و کاملا امروزی😎 همسرم ۳۴ سالشه اونم مثل من امروزی و روشنفکره و ما ۱۱ ساله که ازدواج کردیم. من ۱۸ ساله بودم موقع ازدواج... ازدواجمون خیلی خوب و ساده بود. عروسیمون تو خونه پدری برگزار شد و طبق عرف جامعه مهریه من ۱۱۴ سکه و زیارت عتبات عالیات و حج عمره هست. دوتامون تک فرزندیم و خوشبختترین زوج ایرانی از دید خودم هستیم، حقوق ماهیانمون حدود ۳ میلیون تومانه... تمام مسائلی که تو کانالتون بیان کردید از گرانی اقلام پوشاکی و خوراکی و غیره گریبانگیر ما هم بوده ولی ما یه سرمایه خییییییلی بزرگ و گرانبها داریم😍 من و همسرم صاحب ۵ تا ستاره درخشانیم ۵ تا فرزند زیبا و دوست داشتنی که به ترتیب فرزندانم ۹ ساله و ۸ ساله و ۷ ساله و ۴ ساله و ۳ ساله هستن... دوتا پسر گل گلاب و سه تا دختر نازنین... با ماهی ۳ میلیون، رستوران میریم، شهربازی هم میریم، هر عید لباسامونو نو میکنیم. زمستونا لباس گرمهامونو نو میکنیم. کسی باورش میشه؟! اینها فقط موهبت اللهی هست برکتی که آقا امام زمان تو زندگی ما پخش کرده ۳ میلیون حقوق به اندازه ۶-۷ میلیون برکت داره... خواهرای عزیزم، برادرای بزرگوارم، خدا وقتی مخلوقی را تو دامن ما میذاره، رزقش رو هم میده، خداوند در قرآن فرموده رزق همه موجودات زنده بر عهده منِ خداست... خیلی ها مخالف فرزندآوری ما بودن، نزدیک ترین افراد خانواده ام میگفتن چه خبره یکی بسه! فوقش دوتا... آبرومون رفت حالا مردم چی میگن؟!! ( 😂😂 حالا مردم چی میگن؟ بخدا من میرم حرم همه دورمون جمع میشن از بس جالبیم چون دوتا زن و شوهر جوونیم با ۵ تا بچه همه خوششون میاد ما تا برسیم خونه بچه های من یک کیلو شکلات خوردن از بس مردم لطف دارن و روی دوست داشتن شکلات میدن بهشون و فکر خرابی دندونای این بچه ها نیستن😂😂 ) یه خاطره جالب دیگه "یه بار رفتم خونه مادرم وقتی میخواستم برگردم اسنپ گرفتم راننده وقتی دید من با ۵ تا بچه سوار اسنپ شدم، گفت خانم مربی مهد هستید کدوم مهد کودک برم 😆😆😆بچه هام کلی خندیدن و گفتن عمو ما ۵ تاییم. من ذوق زده هستم از اینکه ۵ تا ستاره دارم که چندسال دیگه وقتی من هنوز ۴۰ سالم نشده بچه هام همه دانشجو هستن😁😍😍👏👏 وای وقتی ازدواج کنن من حدودا ۴۵ سالمه، یه سفره میندازم ازین سر خونه تا اون سر خونه بچه هام فقط با همسراشون میشن ۱۰ نفر، دیگه با بچه هاشون چه خبر بشه خونه ما 😂😂 من و همسرم خوشبخت ترینیم ... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۳۷۴ میخوام در مورد تجربه تلخی که مانع ازدواجم شد، صحبت کنم. شاید خانواده ای بخونه و این مسیر اشتباه رو تکرار نکنه... جوانی هستم سی ساله از حدود ‌۲۱ سالگی، یعنی اواسط دانشجویی، تصمیم خودم رو مبنی بر ازدواج با خونواده در میون گذاشتم... خوب! اول کار مثل بسیاری از خونواده ها مخالفت ها شروع شد... صبوری‌کردم و روی حرف خودم مقاومت کردم... سعی کردم راضیشون کنم. سعی کردم به واسطه ‌خواهر بزرگتر، مابقی رو راضی کنم. آیه و ‌حدیث و ‌داستان و نمونه موفق و غیره، این که ازدواج سنت رسول خداست ‌و ‌خدا رزاق هست و... ۴ سال گذشت. درسم تمام شد و صاحب درآمد هم شدم ولی بهانه های خانواده در این مدت تمامی نداشت. اول‌گفتند: بگو کیو دیدی که میخواهی ازدواج کنی...راست بگو!! بعد گفتن: شست و شوی مغزیت دادن برا ازدواج، تقصیر فلان افراد هست. بعد: درآمد نداری...شغل نداری...بابا که نمیتونه همیشه برات خرج کنه....حالا درست رو بخون...ببین فلانی طلاق گرفته...و غیره و همین طور ۴ سال گذشت بدون رفتن حتی ‌یکی خواستگاری... مخالفت‌ها کم کم تبدیل شد به تحقیر و تمسخر و دست انداختن های جلوی ‌فامیل و ‌دیگران.... بلاخره خسته شدم. اصلا توقع چنین رفتارهایی رو نداشتم. هر چه اصرار های کردن های من بیشتر میشد، از طرف خانواده بد رفتاری ها اوج میگرفت... با اوضاع پیش اومده فهمیدم که اگر از واسطه ای غیر از خانواده هم پیگیر بشم، خانواده تلافی خواهند کرد.... خسته شدم، بریدم....😔😔😔😔 من هم گفتم: باشه....ازدواج نمیکنم. از اون ماجرا، حدود ۵ سالی گذشته. فشار اطرافیان و بالا رفتن سن و دیدن دوستان هم سن خودم با چند فرزند، باعث شد که خانواده به تکاپو بیافتن، ولی غافل از این که نسبت به ازدواج در من یک حس تنفری ایجاد کرده اند که به این راحتی مشکل حل نمیشه... برای جبران کردن کارهای اشتباهشون بدون اطلاع من چند جایی خواستگاری هم رفتند. ولی این کارها فایده ای نداره... تحقیر ها و تمسخرها و منت گذاشتن های بیجا، زخمی به دلِ ‌من زده و خالی کردن پشتم وقتی دست نیاز به سمتشون دراز کردم، چنان حس بی اعتمادی به همه چیز و همه کس ‌رو در من زنده کرده که به جز عنایت خداوند کسی نمیتونه مشکلم رو حل کنه.... بی اعتمادی ای که سبب تغییر خیلی از رفتارهای من با اعضای خانواده شد... جالب اینجاست که الان استدلال های من رو برای ازدواج برای خودم میگن: سنت ‌رسول خداست...خدا روزی ‌رسونه و... 😒😏😏 برای‌ پسرهای مجردی که بیشترین مشکلشون در ازدواج، خانواده خودشون هست، دعا کنید.😭😭 خانواده ‌پشت و پناه ما آدم هاست، نمیشه به این ‌راحتی ‌به خانواده پشت ‌کرد...نباید عمل اشتباه خانواده رو به دیگران گفت. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۷۵ دختری ۳۱ ساله بودم و از نظر جنسی خیلی درگیر بودم به پیشنهاد یکی از استادام و با اجازه از مرجع تقلیدم، پس از توضیح اوضاعم با جوان ۲۰ ساله ای ازدواج موقت کردم و کم کم اوضاع روانی و بدنی و تنشهای روحیم خوب شد. روزی در حرم یک امام زاده با آقا پسر در حال صحبت بودیم که نگهبانی ما رو گرفتن و پدرم از موضوع با خبر شدن و خیلی ناراحت😬 و رابطه ما تمام شد. بعد از یک هفته اون آقا پسر تنهایی اومد و با پدرم قرار صحبت گذاشت و منو از پدرم خواستگاری کرد❤️ولی پدرم خیلی مخالفت شدید کردن، یکی بخاطر سن پایین ایشون و دیگری اوضاع مالی که جز ماهیانه ۴۵ هزار تومان بیشتر پول نداشت و من که دختری ناز پرورده و تحمل فقر رو نداشتم رو، بهانه کردن😒 ولی مادرم که زنی بسیار فهمیده و خدا طلب هست و اعتماد به خداش زیاده بعد از تحقیق و استخاره با همه حرف زدن و همه رو راضی کردن دوستان، همسر من حتی پول خرید حلقه عروسی نداشتن و از استادشون قرض کردن و کت و شلوار خواستگاریشون هم قرضی بود تا این حد در فقر بودن... ولی هفته بعد از عقدمون هدیه ای شامل حالمون شد، و مجلس عروسی آبرومندی رو با اون پول گرفتیم همه تعجب میکردن از کار خدا🙏 عزیزان خواهر شوهر و مادر شوهرم تو روی خانواده ما ایستادن و هر حرف زشتی رو زدن ولی مادرم با آرامش کامل گفت هر چی خدا بخواد پیش میاد. الان ۱۱ سال از اون زمان گذشته و نه ارثی به ما رسیده و نه کیسه پولی نازل شده ولی با تلاشهای کوچک ما و برکت دادن اون توسط خالق، اون جوان فقیر یک خونه کوچیک و یه ماشین و دوتا بچه ناز داره و همه رو از الطاف خدا میدونه بعد از عروسی حامله شدم و رزق دخترم خیلی زیاد بود، بعد از زایمانم هم کربلا طلبیده شدیم و در یک هفته در ناباوری کامل هم اسکان مجانی نصیبمون شد و هم پول کربلا جور شد و در کربلا از امام حسین یک علی اکبر مثل پسر خودش خواستیم که خدا بهمون یک پسر هم داد که اونم رزق عجیبی داشت از خرید خونه و ماشین و... خلاصه دیگه بچه نیاوردیم تا این دوتا روی پاشون بیاستند ولی در اصل همسرم بچه نمی خواست چون سر اون دوتا از همه ی درس و کارش کلا افتاده بود و هر چی من اصرار بر بچه دوباره داشتم ایشون انکار میکرد تا اینکه با این کانال و مشاوراش آشنا شدم و فهمیدم کجای کارم اشتباه است😞😞😞 من از همسر بچه میخواستم ،نه از خدای او ❤️ از خدا خواستم و همسرم دلش بعد از ۱۰ سال سرسختی راضی شد☺️ آرزو داریم بتونم بچه هایی شیعه پرورش بدیم کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از ارشیوووو سلبریتی
۴۳۷ من از موقعی که عضو این کانال شدم انگیزه ام برای فرزند بیشتر از ۱۰ برابر شده. ممنون از تجربه های گرانبهاتون. سال ۹۷ آخرین سال دانشگاهم بود و تمام وقت فعالیت فرهنگی میکردم، چون واقعا خود واقعیم رو تو اون فضا پیدا میکردم. خواستگار زیاد داشتم ولی خانواده ام رضایت به هیچکدوم نمیدادن و از هر کدوم یه ایرادی میگرفتن. تا اینکه دوستم یکی از آشناهاشون رو بهم معرفی کردند، ایشون خیلی درباره من تحقیق کرده بودن، بعد پا پیش گذاشته بودن، بقول همسرم مشکل جوونا امروز این که قبل از ازدواج به شناخت همدیگه اهمیت نمیدن و ملاک هایی مثل ظاهر و مادیات اولویت قرار گرفته. خلاصه ایشون درباره رفتار و کردار و اخلاق بنده از طریق آشناشون اطلاعات کسب کرده بودن و با چشم باز جلو اومدن. خانواده من خیلی سخت گیر بودن، ولی برای ایشون هیچی نگفتن و گفتن هر جور خودت میدونی.. با توجه به شناختی که از دوستم داشتم و میدونستم بی جهت و اغراق آمیز از کسی تعریف نمیکنه، راضی به این خواستگاری شدم. وقتی اومدن خواستگاری یه جوان ساده بودن که با درآمد خیلی کم روزگار میگذروندن. همون جلسه اول، شیفته ی رفتار و افکار شون شدم و جواب مثبت دادم.😍 همسری ازم درخواست کردن تو خرج های اول سخت نگیرم وخانوادمم راضی کنم. راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود، ولی بخاطر همسرم این سختی رو به جون خریدم و با حداقل ترین ها شروع کردیم. واقعا همسرم با هیچی شروع کرد. ولی برکت از روز اول تو زندگیمون بود. باور کنید هنوزم نمیدونیم چجوری با هیچی، همه چی جور شد. تو ۱ سال عقدمون چندبار توفیق رفتن به کربلا و مشهد رو پیدا کردیم. که تو هیچ برهه ای از زندگیمون طی یکسال این همه توفیق معنوی نصیبمون نشده بود. باور این قضیه، شاید برای خیلی ها سخت باشه و حتی خود من قبل ازدواج واقعا معنی برکت رو به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از آخرین سفر کربلا، یه مراسم ساده گرفتیم و قرار شد خونه بگیریم بعد عروسی ولی متاسفانه نشد. چون همسرم منبع درآمد نداشتن و در یکی از اتاقای خونه خانواده همسرم زندگی مشترک رو شروع کردیم. اون روزها اصلا به این فکر نکردیم که صبر کنیم شرایطمون درست بشه و بعد بچه دار بشیم. مطمئن بودیم برکت بچه قبل از اومدنش میاد. همینطور هم شد. سه ماه بعد از عروسی فهمیدم پسر گلم قراره بیاد تو زندگیمون😍 ۴ماهه باردار بودم که منبع درآمد همسرم هم به لطف خدا درست شد و ما خونه مون رو جدا کردیم. همسرم میگن مومنین باید از هم مشکل گشایی کنند، باید بهم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم، به همین خاطر، با فروش مقداری از طلاهام، مبلغی فراهم شد که همون رو هم قرض میدادن به دوست و آشناشون و به صورت قسطی پس میگرفتن. یه جورایی پولمون در گردشه همیشه. به نظرم برکت این کار باعث شده که بعد از یکسال این پول مبلغش ۳ برابر بشه. با درآمد کم ایشون وقتی روی برگه حساب میکردیم، احتمال میدادیم آخر ماه کم بیاریم. ولی جالب بود کم که نمیاوردیم هیچ، یه مقداری هم پس انداز میکردیم. همیشه وقتی با همسرم به این موضوع فکر میکنیم، میخندیم و میگیم حساب و کتاب خدا با ما خیلی فرق داره... دو هفته قبل از به دنیا اومدن میوه دلم حقوق همسری ۳ برابر شد و این شرایط رو خیلی بهتر میکرد برامون. پسرم رو به سختی با زایمان طبیعی دنیا آوردم(تو فامیل ماهمه سزارین میکنن و خیلی ها بهم گفتن چرا میخوای خودتو اذیت کنی؟ ولی من هدفم این بود که بچه زیاد داشته باشم و با سزارین کمی سخت میشد به هدفم برسم). زایمان سختی داشتم، در حدی که ماماها ناامید شدن و گفتن زنگ بزنید دکترش بیاد که سزارین بشه، بعد از ۱۳ساعت درد، همچنان دلم نمیخواست سزارین بشم. همون جا ماما پرسید با این وضعیت بازم بچه میخوای؟ منم گفتم آره😂 گفت تو تنها کسی هستی که دیدم تو اوج دردش بگه بازم بچه میخوام. اوایل به دنیا اومدن پسرم، شرایط خیییلی سخت بود برام ولی با کمک ها و حمایت های همسرم تونستم پشت سر بذارم شرایط رو. اما الان که چند ماهی از دنیا اومدنش میگذره و ماشاءالله بزرگ شده، از الان به فکر دومی هستم. منتها صبر کردم تا کوچولومو از شیر بگیرم و اگر خدا لایق بدونه منو، فرزندهای بعدی هم به فاصله ۲ سال به دنیا بیارم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
من مادر چهارتا بچه قد و نیم قد هستم. ۶ ساله، ۴ ساله، ۲ ساله و شش ماهه.... سه سال پیش، خدا قسمت کرد و با سه تا دخترام که پنج و سه و یک ساله بودن و بچه ی چهامم رو باردار بودم رفتیم زیارت اربعین...چه سفری بود...بهترین و پر خاطره ترین سفر عمرم😍 همه مخالفت میکردن که دخترات کوچیکن، خودت بارداری، تازه وارد چهار ماهگی شده بودم... اما یه نیروی عجیب منو مثل بادی سبک میکشوند جلو که اصلا تو این سفر برا خودم و بچه هام احساس خطر نکنم. گفتم استخاره بگیریم هر چه استخاره میگرفتیم خیلی خوب میومد میگفت حتما برید این سفر مقدر شماست. کسانی بهتون کمک میکنن.😊 ما هم دل و زدیم به دریا و شش روز مونده به اربعین وقتی دیگه همه خانواده رفته بودن و باید من و همسرم تنها میرفتیم.. بار سفر بستیم. همسرم خیلی تشویقم میکرد و میگفت باید مثل امام حسین ع و خانوادش خانوادگی بری تا بفهمی سختی کربلا رو 😭 اما خدایا کو سختی... چهار روز و نصف پیاده رفتیم از نجف تا کربلا اما انگار تو بهشت راه میرفتیم😌 شبا انگار وقتی تو موکب ها میخوابیدیم حس میکردم کسی مواظب بچه هامه... برنامه دستشویی رفتن بچه ها، خود بخود منظم شده بود تو هر بار توقف همه باهم میرفتن دستشویی... اینقدر هم تو راه به بچه ها خوش گذشت... خدا خیر بده بعضی زوار بهشون گیره سر روسری اسباب بازی و... میدادن... خلاصه خود روز اربعین ظهر رسیدیم کربلا ... درسته نتونستیم ضریح امام رو بببنیم اما تو لحظه لحظه های پیاده روی، حضور معنویشون و نگاهشون رو حس میکردیم😭 سرتون رو بدرد نیارم کل وسایلی که بردم یک کوله پشتی بود که برا هر بچه سه دست لباس بود با دو بسته پوشک برا دختر یکساله ام و من و همسرم هم نفری یک دست لباس اضافه... بجای کالسکه هم ویلچر بردیم، خدا از نوع آلومینیومی و سبکشو برامون فرستاد که هر سه تا دخترم توش جا شدن.... خدا رو شاکرم که بهم توفیق این سفر معنوی رو داد..و سختیاش برام سهل و آسون شدن❤️ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۷۱ ۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونه‌ی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم. دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن. تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست‌ نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم. نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم می‌خندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم: "سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانواده‌ی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما می‌دونی چی می‌خوام. -می‌شه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈. -قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمی‌گم من می‌خوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمی‌کردم😅) -لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند. -وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟ من می‌خوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت. اصلا می‌خوام بچه‌هام تو هيئت بزرگ شن. می‌دونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواسته‌هام، آرزو‌هام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو." مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامه‌ی خواسته‌‌هام رو نوشتم و در سفر مشهد، دل‌نوشته‌ ام رو به ضریح امام مهربانی‌ها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه می‌رسد یقین داشتم که به زودی همانی می‌شود که می‌خواهم. چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهر‌های بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ می‌کردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این‌ که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروس‌ها و داماد‌های خانواده، مطرح شد. و من صداها رو نمی‌شنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامه‌ای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ می‌گشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟ نه خواستگار را دیده بودم و نه می‌شناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه‌ به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم. خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گل‌های مات و کم‌رنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم. قلبم در گوشم می‌زد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری. یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل‌ از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه ‌جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که می‌دانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جوراب‌هام زل زدم و منتظر... همان بود، همان که در نامه‌ قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود. اول از خط قرمز‌هایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب‌ کتابی بودنش را و خواسته‌هایش را. آیا دختر۱۶ ساله‌ی ته‌تغاری که نامه‌اش زنده و مجسم روبه‌رویش نشسته بود، می‌توانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟ بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد. عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روح‌الله به هم محرم شدیم.😍😍 روح‌الله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این‌ شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روح‌الله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال می‌گذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روح‌الله دوست نداره، ازم سر نزده. روح‌اللهِ ۲۱ ساله فوق‌دیپلم مکانیک بدون کار و خانه و بدون کارت پایان خدمت شد همه چیز و همه کس راضیه. دو ماه آموزشی روح‌الله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت. و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
شادی و نکات مومنانه
#تجربه_من ۶۷۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی_اسلامی #ساده_زیستی #توکل_و_توسل #قسمت_اول ۱۶ ساله
۶۷۱ وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ می‌ذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد. سال ۹۰ خدای متعال هدیه‌ی شیرین دیگه‌ای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچه‌ها می‌خوای بربیای؟ با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست‌ هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونه‌های ما نیا. دخترم شد سه سالش و دلم بچه‌خواست ولی نمی‌شد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرف‌هاشون احترام می‌ذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش می‌دم. به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اون‌جایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر می‌ده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکه‌ی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو می‌دیدن می‌گفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله‌ ولی شبیه ۶۰ ساله‌ها بودی به حرف ما می‌رسی. باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. خدا خودش حواسش هست. خدای مهربونم از اون‌جایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونه‌ی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلام‌الله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. می‌دونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچه‌اش می‌ذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا می‌ذارم خدیجه. اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچ‌وقت جرات نمی‌کنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی. ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که ته‌تغاری خونه‌ای و تا سالها خودمون بند کفشت رو می‌بستیم، غبطه می‌خوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست. هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچه‌ها سرگرم باشن. راضیه با روح‌الله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عج‌الله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روح‌الله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم. الان ۳۴ ساله هستم و روح‌الله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحه‌ی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه. سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایه‌ی پدرانه‌ی امام زمان همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود. تا امام زمان عج‌الله داریم؛ دیگه غصه‌ی چی؟؟؟ دغدغه‌ی چی؟؟؟ فکر و خیال چی؟؟؟ برای زندگیتون خط قرمز‌هایی تعیین کنید و به هیچ‌کس اجازه ندین از خط قرمز‌هاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام می‌ذارن. همه می‌دونن بچه‌آوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم. زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلام‌الله براتون جبران می‌کنه قطعا. برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر *دوتاکافی نیست‌* های عزیز هستم انشاالله. 👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۰ تابستون سال ۹۹ بود بچه سومم تازه یک سال و نیمه شده بود، چند روز بود حالم بد بود اصلا به باردار بودن حتی شک هم نکردم، چون مراقب بودیم و من اون زمان قرص قلب هم مصرف می کردم و با مصرف اون قرصها نباید باردار می شدم ولی در کمال تعجب من باردار بودم. اولش حتی به سقط هم فکر کردم با خودم ولی ترسیدم و به همسرم گفتم باردارم که خیلی خوشحال شد، البته به خاطر داروهایی که من مصرف می کردم استرس داشتیم ولی سریع به دکتر مراجعه کردم و قرص های قلب و برام قطع کرد و مراقبت های بارداری رو شروع کردم. البته اینم بگم من برای بچه اولم که سال ۹۱ بود غربالگری نبود ولی برای دومی سال نود و سه غربالگری رفتم ولی برای سومی و چهارمی با تحقیقاتی که کردم غربالگری ها رو نرفتم که دکترم هم موافقت کردن ولی خانه بهداشت خیلی دعوام کردن برای همین روز بعدش همسرم رفت بهداشت و تعهد داد که همه چیزش به عهده خودمون باشه و من فقط زیر نظر دکتر بودم و دیگه تا واکسیناسیون بچه هام بهداشت نرفتم و هردو بچه من سالم به دنیا اومدن و هر بچه روزی خودشو داره. باید اینم اضافه کنم شوهر من خیلی بچه دوست هست و می گفت بچه ها باید زیاد باشن و هیچ وقت هم نگران خرجشون نبودیم چون زندگیمون با وجود بچه ها رونق و برکت گرفت و با تولد پسر اولم ماشین پیکان خریدیم و پسر دومم هم خونه خریدیم. ما تو همه چیز قانع بودیم مثلا ماشینمون همون پیکان هست و با تولد پسر سومم اقساط خونه مون تموم شد و خونه مون و کامل تر کردیم که دو نیم طبقه شد. بچه های ما واقعا تو کوچیکی اذیت می کنن، خواب شون کمه، سریع بیدار می شن و شیرم هم کم بود. سخت بود هر جا می رفتیم مهمونی یا هيئت، بدون خوردن شام بر می گشتیم، چون بچه ها از بس گریه می کردند، دیگه من با خودم گفتم چهار پنج سالی استراحت کنم بعد بچه بیارم ولی از خدا و خواستش رو فراموش کرده بود و ناشکری کردم، این ناشکری باعث شده بود که سر سومی باردار نمی شدم، زیر نظر دکتر رفتم با مصرف چند دوره دارو بازم باردار نشدم، ماه بعدش بدون مصرف دارو باردار شدم ولی سقط شد و خیلی درد کشیدم یکسال بعد از سقطم دوباره باردار شدم و دکتر بارداری مو خیلی زود فهمید و با دادن دارو مانع از سقط مجدد شد و بچه سومم هم به جمع ما اضافه شد. از بچه چهارمم بگم براتون با اینکه سخت بود و هست ولی خیلی لذت بخشه وقتی می بینم سومی و چهارمی اینقدر خوب با هم بازی می کنن... ما وام بچه چهارم رو گرفتیم و همسرم بیست تومن روش گذاشت باهاش دستگاه خرید و خودشون کار برداشتن و با دستگاهها کار کردن بعد از شش ماه که قسط های وام شروع شد، همون هشتاد میلیونی که وام گرفتیم و با اون دستگاه کار کردیم و وضع مالی مون هم به نسبت قبل خیلی خوب شده ولی سعی می کنیم که خیلی بریز و بپاش نکنیم تا بتونیم یک خونه بزرگ ویلایی سه خوابه بخریم و حیاط داشته باشیم تا بچه ها بازی کنن. حالا هم تصمیم داریم خونه خودمون و بدیم مستاجر برای آرامش بچه هامون بریم یک خونه ویلایی بگیریم تا هر وقت تونستیم خونه جدید بخریم. گشایش هایی که خدا با برنامه ریزی خودش برامون ایجاد کرد خیلی زیاد هست تازه این ماه خودرو طرح جوانی جمعیت هم برنده شدیم ولی تحویلش برج ده هست انشاالله با پول فروش اون و یک مقدار هم خودمون بتونیم روش بذاریم یک خونه خوب بخریم. قصد داریم هر وقت خونه رو عوض کردیم برای پنجمی اقدام کنیم چون واقعا خونه مون یه آپارتمان هفتاد متری یک خواب هست و برای ما کوچیک... دور اطراف ما هم هستن افرادی که یک جور خاص وقتی می فهمن چهار تا بچه داریم، بهمون نگاه می کنن. من متولد هفتادم و به این نتیجه رسیدم یک زن اگه بهترین شغل دنیا و بهترین تحصیلات رو هم داشته باشه ولی تشکیل خانواده نداده باشه و مادر نباشه در اصل موفق نیست چون درجه و رتبه اصلی یک زن، به مادر بودنش هست. بیاین به دخترامون یاد بدیم اولین و مهمترین وظیفه یک زن همسر و مادر بودن هست... در ضمن ما توصیه ایت الله ناصری رو درباره اذان گفتن در خانه عمل کردیم و همسرم قبل از هر نماز تو خونه اذان می گفتن تا اینکه پسر سومم رو باردار شدم. از همه می خوام برای ما هم دعا کنن خدا یک دو قلو خداخواسته دختر بهمون بده کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۱ همیشه فکر می کردم تو سن ۱۸ سالگی ازدواج می کنم، همیشه حساب می کردم کی میشه ۱۸ سالم. تو فکر ۱۸ سال بودم که سال ۸۴ تو سن ۱۴ سالگی اولین خواستگار من اومد و من، هم ذوق داشتم هم استرس... خوب من تو ذهنم ۱۸ سالگی بود😜 یادمه بابا جونم خیلی بهم روحیه می داد، می گفت چیزی نیست اگه دوست نداری بگو نه... منم گفتم نه. دوباره با اصرار های مامان و مامان بزرگم راضی شدم و بعد چند روز اومدن خواستگاری. شب خواستگاری که تموم شد یه انگشتر دست من کردن و فردای اون روز دایی مادر بزرگم من و همسر جونی رو عقد دائم خوندن و بعدش به ما گفتن برید با هم صحبت کنید😍 دیگه حرفی نداشتیم چون اگه به تفاهم نمی‌رسیدیم باید خطبه طلاق می خوندیم 😄 الان خیلی خوشحالم که هیچ صحبتی نکردیم چون اگر پایبند به اون حرفا نبودیم، همیشه می گفتیم خودت گفتی این کارو می کنم. فقط یادمه تنها کاری که کردیم خواهر شوهرم اون انگشتری که شب تو دستم کردن در آوردن دوباره همسرم گذاشتن تو دستم😍 اون موقع ها ما شهرستان بودیم، همسرم تهران. برا همین من هر موقع تعطیل می شد، میومد پیشم. یادمه یه بار عید فطر اومد، از یه شیرینی فروشی خوب تو تهران برام شیرینی خریده بود. دو تا النگو و یه روسری برام خریده بود که همون شب اومدم النگو رو دستم کنم دیدم یکیشون شکست و من همون طوری نگه داشتم نبینه ناراحت بشه آخه تو خالی بودن اما بعداً بهم گفت صدای شکستنش اومده اون موقع ها خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم آخه تازه رفته بود سر کار. اون موقع ها یادمه بهم قول داد که بعد عروسی یه سرویس طلا یک میلیونی برات می خرم. بعد ها که بهش میگفتم می گفت هنوز بعد عروسیه😄 اما الان میگه برو یه سرویس یک میلیونی پیدا کن تا برات بخرم. اما خیلی خدارو شکر می کنم که تو سن کوچیک ازدواج کردم، خیلی راحت می گرفتیم و دنبال هیچ تجملاتی نبودیم. فقط به فکر خوش گذرانی بودیم. بعد از ده ماه دوران نامزدی رفتیم خونه خودمون تو سن ۱۵ سالگی 😍 عروسی ما شهرستان بود، عروسی که تمام شد، فرداش باید میومدیم تهران. دوست داشتم چند روز دیگه اون جا باشیم اما نشد موقع خدا حافظی خیلی سختم بود، موقعی که می خواستم با بابام خداحافظی کنم گریه امونم نمی‌داد.😭 بعد از ۶ ساعت به خونه مون رسیدیم و زندگی دو نفره رو شروع کردیم😍 یادمه اون اوایل گریه می کردم و دلم تنگ میشدم بعد یه مدتی بهتر شدم و به کلاس خیاطی رفتم و خودمو مشغول کردم چون که سنم پایین بود برام سخت بود برم مدرسه بزرگسالان آخه محیطشو دوست نداشتم و باید تا دیر وقت کلاس می رفتم. تصمیم به استخاره شد که زنگ زدم، گفتن استخاره تون خیلی بده و هلاکت داره. دیگه بعد از سه سال که از زندگیمون می گذشت همه می گفتن بچه بیارید و ما هم می گفتیم کوچیکیم بعد از چهار سال از زندگیمون تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
شادی و نکات مومنانه
#تجربه_من ۷۲۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #سبک_زندگی_اسلامی #خانواده_مستحکم #ساده_زیستی #قس
۷۲۱ بعد چهار سال که تصمیم داشتیم بچه دار بشیم، اما تا هشت ماه من باردار نشدم. روزای سختی بود خیلی استرس داشتم. می ترسیدم بچه دار نشم. اون موقع ها غیر حضوری درس می خوندم اول دبیرستان یه کلاس زبان هم با همسرم می رفتیم تو اون روزها فهمیدیم که داریم مامان و بابا میشم. تو سن ۱۸ سالگی خیلی ذوق داشتیم، همسرم گفت دیگه هیچ کلاسی رو نرو، فقط استراحت کن. خیلی روزهای خوبی بود تا اینکه سه ماهم شدم. وقتی رفتم دکتر گفتن یه کیست بزرگی داری و برای بچه خیلی خطر داره. روزای خیلی سختی بود خیلی گریه می کردم پیش چند تا دکتر دیگه هم رفتم، همون حرفو زدن و گفتن که سه شبه بیام برای عمل همون جا نشستم و گریه می کردم. آخه بهم گفته بودن احتمال داره بچه سقط بشه 😭😭 از روی تخت بلند نمی‌شدم و همچنان گریه می کردم. دکتر که دید کوتاه نمیام گفت فردا برو پیش خانم دکتر مهرداد و اون جا یه زنگ به من بزن تا با دکتر صحبت کنم. رفتم پیشش وخانم دکتری که گفته بودن عمل لازمه صحبت کردن و بعد سونو منو دید و گفت برو تو هیچ مشکلی نداری. باورم نمیشد داشتم پر در میاوردم از خوشحالی. بعد نه ماه صبر کردن موقع زایمان بهم گفتن قلب بچه خیلی کند میزنه اگه بچه تا چند ساعت به دنیا نیاد، سزارین میشی و دوباره گریه های من تو راهرو بیمارستان شروع شد و همسرم همش به من دلداری می داد بهم گفت وقتی تو داخل اتاق بودی یه خانمی که زایمان کرده بود رو آوردن و وقتی همسرش به استقبالش رفت دو تایی داشتن می خندیدن. بهم گفت دوستدارم توهم زود از اتاق زایمان بیرون بیای و با هم دیگه بخندیم. حالم خیلی بهتر شد فقط به این فکر می کردم کی میشه از اتاق زایمان بیام بیرون وبعدش دوتایی بخندیم. خوب تجربه ای از زایمان طبیعی هم نداشتم، فقط از سزارین که میدونستم شکم رو پاره میکنن می ترسیدم. وقتی منو بردن اتاق ریکاوری دردی نداشتم. به پرستار ها گفتم من دوست دارم برم کنار پنجره بشینم و بیرون رو تماشا کنم. فکر می کردم هر موقع بچه بخواد بیاد خودش میاد. وقتی که آمپول فشار رو زدن به خودم اومدم که چه خبره بعد از ۵ ساعت درد خدا یه کنیز حضرت زهرا به ما هدیه کرد به نام فاطمه😍 بعد از دوسال و چند ماه دیگه تو سن ۲۲ سالگی دوباره باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه به ما داد به نام ریحانه، حالا تو خونه مون دوتا کنیز حضرت زهرا داریم. با اومدن این دوتا دختر ناز خدا خیلی به ما روزی های زیاد داده بزگترین روزیه ما اربعین بوده، سال ۹۸ وقتی ما اربعین کربلا بودیم من همش آرزوی دوقلو می کردم و دستمو به ضریح می زدم. نمی‌دونستم که باردارم وقتی که از کربلا اومدیم حالت تهوع داشتم و وقتی که آزمایش دادم، دیدم دوباره دارم مامان میشم. خودم و همسرم خیلی ذوق داشتیم. فقط نمی‌دونستم اطرافیان که خیلی مخالفن، چی میگن... آخه مامان و خواهرهای من خیلی با بچه زیاد موافق نیستن اما خدا انقدر مهر این بچه رو به دل همه انداخته بود، وقتی بهشون گفتم همه خوشحال بودن. بعد از چند ماه به مشهد رفتیم و من رفتم سونو گرافی دارالشفاء حرم و اون جا فهمیدم که خدا می خواد یه غلام رضا به ما هدیه کنه. من تو کل بارداریم فقط دوسه بار سونو گرافی رفتم و هیچ دکتری تا روز های آخر بارداریم نرفتم و بعد برای زایمان به بیمارستان که رفتم گفتن پروندت رو بده گفتم پرونده من سفیده 😅 منو که داخل اتاق ریکاوری بردن چند تا دستگاه به من وصل کردن، گفتن تکون نخور چند ساعت تو اون حالت بودم تا صبح که شد یه خانم دکتر بد اخلاق اومدن و آمپول فشار رو زدن و بعد نیم ساعت بچه به دنیا اومد و بعدا فهمیدم که همه مادر ها رو تا صبح نگه داشتن. بعد نیم ساعت به نیم ساعت آمپول فشار رو زدن که شب راحت باشن. شب سختی بود، خدارو شکر پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد و من دوباره برای بار سوم تو سن ۲۸ سالگی مامان شدم. محمد که سه ماهش بود، اربعین رفتیم کربلا و تا شش ماهگی پسرم سه بار مشهد رفتیم و این ها همه روزی بچه های معصوم است که من و همسرم در کنارش از این روزی ها استفاده می کنیم بعضی ها فکر می کردن من پسر می خوام اگه پسر بیارم دیگه فکر بچه از سرم میره، هر موقع میپرسن چند تا بچه دیگه می خوای میگم معلوم نیست هر چند تا خدا بده و برام دعا کنید آخه می خوام بعدی رو با فاصله کمتری بیارم می خوام همه رو سورپرایز کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۲ من متولد ۱۳۸۱ هستم دانشجو رشته علوم تربیتی و متاسفانه تا ۱۸ سالگی تک فرزند بودم😊 سال ۱۳۹۹ در سن ۱۸ سالگی با پسرخاله مادرم ازدواج کردم و خدا خواسته مادرم هم همزمان برای بار ششم باردار شدن😍😍 مامانم متولد ۱۳۶۰ هستن و من رو وقتی ۲۰ ساله بودن، به دنیا آوردن و بعد از من ۴ بار سابقه سقط داشتن 😔😔 واقعا هر دفعه مامانم باردار میشدن و سقط میشد ما خیلی شرایط سخت و بدی داشتیم، چون من آرزو داشتم خواهر یا برادر داشته باشم و پدر مادر هم خیلی بچه دوست بودن ولی هر بار متاسفانه... مادرم اما باز هم ناامید نشدن، خیلی دکتر میرفتن و انواع آزمایشات و سونو هارو انجام میدادن و اما این بارداری مادرم فرازو نشیب های زیادی داشت. از یه طرف ازدواج من و کنکورم و از طرفی بارداری مامان در ۴۰ سالگی بعداز ۴ تا سقط که دکتر گفت باید تا زایمان استراحت مطلق باشند. با همه این سختی ها من خوشحال بودم 😁😁😁 خدا همزمان نعمت های خوبش رو به سمت من و خانوادم سرازیر کرده بود 😃😃😃😃😃 همسرم و خانوادش واقعا ما رو درک میکردن و کمک حال ما بودن و خدا یه خواهر هم داشت نصیبم می‌کرد. البته اینو هم بگم ما این بار هم خیال میکردیم که جنین سقط میشه اما در کمال ناباوری خدا آبجیم رو برامون نگه داشت و وقتی مامان سونوگرافی رفتن و قلب جنین تشکیل شده بود خیلی خوشحال شدیم 🤩🤩🤩 سال ۱۴۰۰ سال پر ماجرایی داشتیم. من بعد از کنکور کرونا گرفتم و مامان با اینکه باردار بودن ۱۲ روز از من پرستاری کردن و بعد من متاسفانه خودشون در ۸ ماهگی بارداری کرونا گرفتن😢😢😢😢 باز شرایط خیلی سختی برای هممون پیش اومد، مادرم خیلی حالشون بد بود، ۲۵ درصد ریه درگیر شده بود یک هفته توی خونه ازشون پرستاری کردم و بعد بیمارستان بستری شدن، ۳ روز در بخش مراقبت های ویژه بستری شدن و بعد از ۲ روز آوردنشون توی بخش و الحمدلله مادرم خوب شدن اینو بگم در این دوران سخت ما همسرم همه مارو دلداری میداد، خیلی به من دلداری میداد و همچنین به پدر و مادرم 😊😊 و اما 🥳🥳🥳 روز ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ آبجی قشنگ من به دنیا اومد 😘😘😘😘😘😘😘😘 خیلی خوشحال بودم یه حس خوشحالی عجیبی که اولین بار بود تجربه میکردم، مخصوصا وقتی آبجیم رو دیدم و بغلش کردم خیلی خدارو شاکرم🤲 که خدا این لیاقت رو به من داد که صاحب خواهر بشم و الحمدلله که پدر و مادرم بعد از این همه انتظار صاحب فرزند جدید شدند از برکات وجود خواهرم بگم که باعث شد من مستقل بشم و خانه داری رو در مدت بارداری مامان یاد بگیرم، از لحاظ مادی هم حقوق پدرم افزایش پیدا کرد و الحمدلله در شرایط خوبی به سر می‌برند. و دعا کنید انشاالله خدا چندتا کوچولو هم نصیب منم بکنه و سایه پدر و مادرم و همسرم رو بالای سرم نگه داره کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075