eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
328 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
باره زنگ میزنه ، و دوباره. سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم. با بهت و نگرانی فقط به صفحه گوشی خیره میشم. بعد از پنج دقیقه از همون شماره یه پیام میاد . با ترس و دستایی که کاملا میلرزیدن پیام رو باز میکنم _ سلام جیگر. خوبی ؟ چرا قطع کردی؟ یا تلفن رو جواب بده یا بیا درو باز کن. یا بیا درو باز کن؟ ادرس اینجا رو از کجا اورده؟ چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ موبایل تو اتاق میپیچه. _ بله؟ آرمان_ اوووووف . جوووووون. بلاخره افتخار دادی؟ _ خفه شو. بگو چی میخوای ؟ آرمان_ او لالا. چه خشن. بابا ترسیدم. میبینم که انقدر بدبخت شدی که لچک سیاه میندازی سرت میری مخ این جوجه بسیجیا رو میزنی. اخی. عزیزم. بیا که آرمان جوووونت اومده. از لحن نفرت انگیزش حالم به هم میخوره و با صدای تحلیل رفته ای میگم_ چی میخوای؟ آرمان_ تورو. _ ببند اون دهن کثیفتو. آرمان_ او او. بد اخلاقی نداریما. ببین خانوم کوچولو. ما نتونستیم خیلی باهم حال کنیم. اومدم که جبران کنم . همین. حالا هم برو اون بچه ریشورو ردش کن. فردا هم میای جای همیشگی. _ درست صحبت کن. اون آقای محترم نامزد منه. محرمه منه. صدای قهقهش میپیچه تو گوشی و منو عصبی تر میکنه. آرمان_ اون آقای به اصطلاح محترم میدونه نامزد نامحترمش دوست پسر داشته؟ _ چیکار میخوای بکنی؟ آرمان_ فردا ساعت 10 جای همیشگی. بابای جوجو . و بوق ممتد تلفن. گوشی رو پرت میکنم رو زمین. خودم رو روی بالشت میزارم و طبق معمول این بالشت محکوم به تحمل اشک های من میشه. . . . . بلاخره تصمیم خودم رو میگیرم. من باید برم. برای نجات زندگیم. برای نجات آبروم . . . . تای چادرم رو باز میکنم و روی سرم میندازمش. با مامان خداحافظی میکنم و به بهونه کتابخونه بیرون میام . به محض باز کردن در ، با بی ام وه مشکی رنگی روبه رو میشم. ماشین آرمان. در عقب رو باز میکنم و سوار میشم. ترکیب بوی سیگار و عطر تلخش افتضاح بود. حالت تهوع میگرم و شیشه رو پایین میکشم. آرمان_ سلام نفس. بیا جلو. _ راحتم. آرمان_ نکنه با این گونی میخوای با من بیای؟ _ مشکلیه پیاده بشم. بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و میره همون کافه ای که یاداور تمام خاطرات تلخم بوده و ظاهرا داره میشه. از ماشین پیاده میشم و بدون اینکه منتظر آرمان بشم ، در چوبی رو هل میدم و وارد میشم. به جز یک میز که یه دختر و پسر جوون با اوضاعی افتضاح اشغالش کرده بودن بقیه میزها خالی بود، میز وسط رو انتخاب میکنم ، صندلی رو عقب میکشم و میشینم. آرمان هم بعد از من روی صندلی رو به رو میشینه. منو رو به طرفم میگیره و میگه_ عشقم انتخاب کن . منو رو ازش میگیرم و روی میز میکوبم. با نفرت تو چشم هاش زل میزنم و میگم _ من عشق تو نیستم اولا . دوما کارت رو بگو عجله دارم. آرمان_ جوووونم چه جیگری میشی وقتی عصبی میشی. _ خفه شو. کارتو بگو. آرمان_ عه. اینجوریاست ؟ میخوای بد قلقی کنی؟ باشه. اصل مطلب ، میری و به اون بچه بسیجیه میگه تمام. همین. ازجام بلند میشم _ خوش گذشت. برمیگردم که از کافه خارج بشم که صداش میخکوبم میکنه آرمان_ خانواده و نامزد جونت اگه بدونن چه غلطایی کردی مثلا چیکار میکنن؟ برمیگردم طرفش_ آرمان تو خودتم میدونی ، من و تو فقط در حد یه دوست معمولی بودیم همین. مگه چیکار کردم ؟ آرمان_ اره. من میدونم تو هم میدونی . ولی ولی اونا که نمیدونن. _ با کدوم مدرک میخوای دروغتو ثابت کنی؟ آرمان_ مدرک معتبر تر از عکس، عموت و دوستای صمیمیت؟ _ چیییی؟ آرمان_ بشین. _ چی گفتی؟ عموم ؟ آرمان_ گفتم بشین. سرجام میشینم و پرسشی خیره میشم به آرمان. آرمان_ عمو جونت همونجوری که آدرست رو داد شاهد غلطای به قول خودت نکردت هم میشه. تو فتوشاپ هم که میدونی مهارت دارم. اون دوست جونیات هم که جونشون میره که فقط یک شب با من دوست باشن ، پس ، شاهد و مدرک حله . _ عموم آدرس منو داده؟ آرمان_ اوهوم. در قبال همکاری تو یه پروژه توپ. اشکام دوباره بی اجازه روونه صورتم میشن. _ از من چی میخوای ؟ آرمان_ فکر نکنم به درد ازدواج بخوری ، شایدم خوردی البته. فعلا برو اون بچه بسیجیه رو رد کن. تا ساعت 10 فرصت داری. وگرنه ، هم آدرسش رو دارم هم شمارشو. _ خیلی پستی. آرمان_ اختیار داری لیدی. از کافه بیرون میرم ، دیگه نمیتونم جلوی هق هق گریم رو بگیرم. دستم رو به دیوار میگیرم و خودم رو تا نیمکتی که تو پارک کنار کافه بود میرسونم. فکر جدایی از امیرحسین برام بدتر از مرگ بود. اما مطمئنا حاضر نمیشد با حانیه ای زندگی کنه آرمان با مدارک جعلیش میساخت یا پدر و مادر من که رو مسئله دوستی با جنس مخالف انقدر مخالف بودن و حتی از مهمونیای من خبر نداشتن. اگه با عشق از هم جدا میشدیم ، بهتر از نفرت بود. آره بهتر بود. نباید زود تصمیم میگرفتم ولی این تنها راهم بود . 👇 ادامه رمان👇👇 شماره امیرحسین
رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟ دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ "هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. " _ منو میبری خونه؟ امیرحسین _ اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 😔😔😔😔😔😔
برنامه آموزشی موسسه در هفته اول دی ماه
امام على عليه السلام: آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاح َ غررالحكم حدیث 9634 یه کوچولو تو ذهنت مرور کن، ببین برادر یا خواهرت، فامیلای دیگه! همسایه ای، آشنایی یا هر کسی به ذهنت می رسه و می دونی شاید دستشون خالی باشه رو انتخاب کن و در حد توانت با گرفتن شماره حسابش یا هر طریق دیگه به یک یا چند خانواده مقداری کمک مالی کن که شب یلدا همه با هم شاد باشیم که نکنه یه وقت بچه ای برای یه مقدار میوه و تنقلات چشماش به در بمونه و دلش بشکنه! و نکنه یه وقت پدر و مادری شرمنده بشوند! تو خیابون هم داری می ری به یک یا چند تا از کارتن جمع کن ها یا دوره گردها یه مقدار از تنقلات یا میوه هات بده... ان شاءالله این لحظه ها و این فرصت ها رو برای خوبی ها غنیمت بدونیم... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
صبح که می شود؛ دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد. دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخندهایشان به روزگارت سنجاق کنی ... یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد، ساخته می شود... صبحتون بخیر و شادی❤️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴 نظر مرحمت خدا يك روز أمّ سلمه از پيامبر سؤال كرد كه آيا خدمت كردن زنان در خانه شوهرشان، ثوابى هم دارد؟ پيامبر در جواب او فرمود: «هر گاه زنى براى مرتب كردن خانه شوهرش، چيزى را از جايى به جاى ديگر ببرد، خداوند به او نظر مرحمت مى كند». ۴۹ خواهرم! همين الآن نگاه كن ببين چه چيزى در خانه، نا مرتب است، برخيز و آن را مرتب كن، و يقين بدان كه خدا به تو نظر مرحمت مى كند! خداوند عادل است و اگر زن در خانه شوهر به خدمت مشغول شود براى او چنين ثوابى را قرار مى دهد! آيا اين خدمت كردن، كلفتى است يا بهترين راه براى اين است كه رحمت خدا را به سوى خود جلب كنى؟ 📚همسر دوست داشتنی؛ دکتر خدامیان آرانی ❤️مراقب خوشبختی تون باشید❤️ 🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️ "دوستت دارم " ❤️"ممنونم" ❤️ "عذر میخواهم" ❤️ اینها کلمات جادویی هستند که در یک رابطه ی سالم، زیاد شنیده می شوند. 💕 آیا شما و همسرتون هم در زندگی از این کلمات جادویی استفاده میکنید؟؟؟ ☃مراقب خوشبختی تون باشید❄️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ( مقدماتی ) ✅در فرزند پروری مقدماتی به شما مباحث ذیل را اموزش می دهیم. 🔹تکنیک های عزت نفس در کودکان 🔸نحوه قانون گذاری و دستور دادن 🔹چگونگی تشویق و تنبیه 🔸حد و حدود محبت کردن 🔹نقش پدر در تربیت کودک 🔸سبک های فرزند پروری 🔹چگونگی هماهنگی بین پدر و مادر : دوشنبه ۹۸/۱۰/۲ ۴ جلسه : سرکار خانم نزادی ☎️ جهت ثبت نام با شماره های زیر تماس بگیرید ۵۵۴۶۷۷۴۲ ۵۵۴۵۱۲۷۳ ۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰ 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
باسلام و احترام خدمت کاربران عزیز. به منظور ترویج مطالعه و کتاب خوانی ، کتاب SOS را به شما مادران عزیز پیشنهاد میکنیم تا هفته ای یک فصل از این کتاب را با یکدیگر مطالعه کنیم. از هر فصل در ابتدای هفته، دو سوال از شما پرسیده میشود. عزیزانی که تا پایان مطالعه کتاب به ۲۰ سوال ما پاسخ صحیح بدهند، از تخفیف ۵۰ درصدی، جهت شرکت در یکی از کارگاههای موسسه بصیر بهره مند خواهند شد. ⁉️سوالات هفته پنجم از 1⃣پیامدهای طبیعی رفتار بد چیست و دو مثال ذکر کنید. 2⃣پیامدهای منطقی رفتار چیست و دو نمونه ذکر کنید. طرح مسابقه از کارگروه کودک موسسه بصیر https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🌸 به روايت حانيه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه ..... رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی....دلم....گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. 🌸🌸🌸 من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم! بي تو من زنده نمانم 🌸🌸 ❣❣❣❣❣❣ با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم
، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم. دو تا پيام. آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟ اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم. ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد. هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم. _ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير . گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من. مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم. ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد. به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود. اميرعلي_ سلام. _ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت. اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب. _ من.....من....من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي. اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده. _ عه. چته؟ سريع جدي ميشه و ميگه _شوخي جالبي نبود. _ امير. من كاملا جديم. اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟ _ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم. اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم. _ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم. بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . . . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . . . . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم. دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم ، ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود ؟ آرمان_ عه. چته ؟ رم كردي؟ _ خفه شو. گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي. سوار ماشين ميشه و ميره. صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم. من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم. بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم. ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه. مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم. از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم. زيارت عاشورا ميخوانم به رسم عاشقي_ السلام و عليك يا ابا عبدالله...... . . . سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم. يك پيام خوانده نشده از پرنيان _ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خراك داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه. ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم ، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........ ❣❣❣❣❣❣ افسوس دست روزگار خیلی زود آهنگ جدائی را می خواند. ❣❣❣❣❣
امام على عليه السلام: مجادله، بذرِ شرّ است المِراءُ بَذرُ الشَّرِّ غررالحكم حدیث 393 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌷🌷🌻🌻🌷🌷🌻🌻🌷🌷 🌺 به نظرتون باور چی هست؟ باور چیزی نیست جز برآیند و محصول افکار و اندیشه هایی که برای مدت طولانی در ذهن خود مرور کرده و پذیرفته ایم و همواره آن ها را در خاطر داریم. آنچه که شما امروز باور دارید, چیزهایی است که به طور مکرر در گذشته به آن فکر کرده و در خصوصش اندیشیده اید و در اثر تکرار زیاد در ذهن شما شکل گرفته و امروز به عنوان امری پذیرفته شده درآمده که در ذهن شما جایگاه خاصی برای خودش پیدا کرده است. بر گرفته از کتاب << زندگی در صدف خویش گهر ساختن است>> از دکتر علی صاحبی 🍁🍁🌷🌷🍁🍁🌷🌷🍁🍁 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✨کانال خانه آرام من✨ موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر کاشان ✅1- سرکار خانم کرمی کارشناس و مشاور و انتخاب همسر_نوجوان و جوان تخصصی 🌸🌸 2-جناب آقای ربانی کارشناس و مشاور از ازدواج_زوج درمانی_طلاق 🌸🌸 3- سرکار خانم سرلک کارشناس و مشاور همسرداری_تربیت دینی و اخلاقی 🌸🌸 ✅4- جناب آقای قاسمی کارشناس و انتخاب همسر_تربیت دینی و اخلاقی 🌸🌸 ✅5-سرکارخانم امین زاده کارشناس ومشاور زناشویی_طلاق _خیانت 🌸🌸 ✅6-سرکار خانم رمضانعلی زاده کارشناس و مشاور کودک و نوجوان 🌸🌸 ✅7-سرکار خانم رحمانی کارشناس و مشاور کودک 🌸🌸 ✅8-سرکارخانم نزادی کارشناس و مشاور کودک و نوجوان 🌸🌸 ✅9-سرکارخانم حاج غیاثی کارشناس و مشاور نوجوان 🌸🌸 ✅10-سرکارخانم خوشنام فر کارشناس (ارتباط خویشاوندی) 🌸🌸 ✅11- جناب آقای دکتر خامه چیان پزشک و دستیارطب سنتی دانشگاه علوم پزشکی تهران سنتی_اصلاح تغذیه_مزاج شناسی 🌸🌸 ✅12-سرکارخانم حیدری مشاور ریزی تحصیلی 🌸🌸 ✅13 -سرکار خانم شاپوری کارشناس اعتقادی دوستان و همراهان عزیز سوالات خود را جهت پاسخگویی به آیدی زیر ارسال کنید. @banoo_basir
🤶 باورهای رایج در تربیت کودکان سلام و احترام والدین گرامی؛یلداتون پر از برکت و شادی یه هدیه ی یلدایی به والدین مهربان مقتدر🌹🌷 به ذهنم رسید، همانطور که در هر دانش و تجربه و آداب و رسومی، باورهای غلط و ناکارآمد وجود دارد که نه تنها دردی را دوا نمیکند بلکه بسیاری مواقع هم آسیب زاست ، تربیت هم از این معضل مستثنی نیست. چطور؟!😯 با ما همراه باشین با اشتباهات تربیتی☺ امیدوارم این نبایدهای تربیتی رو جدی بگیرین و بهش عمل نکنین😋😋 موفق باشین ادامه دارد..... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌺ارتباط موثر با نوجوان 🌸🌸گاه والدین تمام مراحل را انجام می دهند ولی باز از نوجوان خود گله مند هستند .دلیل ان نصیحت کردن نوجوان وتکرار مداوم ان است . 🌸🌸بهتر است نوجوان را نصیحت نکنیم اگر هم نصیحتی کردیم به جا وبه موقع باشد ومدام تکرار نکنیم چرا که تکرار باعث عادت می شود ووقتی عادت شد دیگر انجام نمی دهد. ..........🌹🌹🌹🌹🌹.......... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️❤️❤️ یکی از عوامل نازایی از طرف مردان مشکل واریکوسل ( ورم رگهای زیر بیضه هاس) برای درمان این مشکل ورزش کیگل تا حد زیادی درمان کننده است . (روش صحیح این ورزش رو در دوره پیشرفته همسرداری آموزش میدیم.) ↫برای درمان واریکوسل: 1⃣ترک سردیجات و پرهیز از کل مواد کارخانه ای 2⃣از کمر تا زانو هر هفته نوره (زرنیخ دار)بمالید سپس به مدت نیم ساعت حنا بمالید 3⃣ هر ۱۲ ساعت یک لیوان سرکه انگبین 4⃣ هر شب روی بیضه به آرامی روغن سیاهدانه بمالید. 5⃣حجامت گودی کمر پس از دو هفته حجامت ساق پا ❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
1_134295544.pdf
5.22M
باسلام و احترام خدمت کاربران عزیز. به منظور ترویج مطالعه و کتاب خوانی ، کتاب SOS را به شما مادران عزیز پیشنهاد میکنیم تا هفته ای یک فصل از این کتاب را با یکدیگر مطالعه کنیم. از هر فصل در ابتدای هفته، دو سوال از شما پرسیده میشود. عزیزانی که تا پایان مطالعه کتاب به ۲۰ سوال ما پاسخ صحیح بدهند، از تخفیف ۵۰ درصدی، جهت شرکت در یکی از کارگاههای موسسه بصیر بهره مند خواهند شد. ⁉️سوالات هفته پنجم از 1⃣پیامدهای طبیعی رفتار بد چیست و دو مثال ذکر کنید. 2⃣پیامدهای منطقی رفتار چیست و دو نمونه ذکر کنید. طرح مسابقه از کارگروه کودک موسسه بصیر https://eitaa.com/khaneAram_Basir
😍😍 😁 ❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣ دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن " با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم. سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون مرداي ناب خدايي رو واسطه قرار بدم. . . . . گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره. قطعه 40 . سرداران بي پلاك . از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم. با ولع بو ميكشم اين عطر مقدس رو ، اين آرامش رو ، اين عشق رو. چه حس و حال خوبي داشت رفاقت با شهدا. زيارت عاشوراي كوچيكي رو از تو كيفم در ميارم و شروع ميكنم به خوندن. _ السلام و عليك يا اباعبدالله السلام و عليك يابن الرسول الله . . . . به سجده كه ميرسم ، سرم رو روي سنگ قبر روبه روم ميزارم و سجده ميرم ، يه سجده طولاني ، با اشك ، آه و حسرت و يا شايد التماس . براي برگردوندن همه زندگيم. سرم رو از سجده بلند ميكنم. به رو به روم خيره ميشم و به اشتباهاتم فكر ميكنم از همون بچگي تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم...... خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟............ . . . . هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن. با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه. حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟ چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟ "چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ " کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام . با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش. و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد. حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟ با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟ نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود . _ یع....یعنی..... تو....تو....هنوزم....حاضری با من ازدواج کنی ؟ از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه: امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته. کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم. بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟ با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین _ ماشین اوردی؟ سرم رو تکون میدم. امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض. نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود. 👇👇👇 حقا كه الگوش ام
اماي بزرگوار و شهدا بودن ، امیرحسین نمونه بارز و کامل یه مسلمون شیعه بود....... _ میشه بشینی پشت فرمون. امیرحسین _ چه عجب لب باز کردی ، فکر کردم زبونتو موش خورده. _ امیرحسین . تو خیلی خوبی با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه امیرحسین _ واقعاااا؟ قدرمو بدون پس بعد هم یه لبخند دندون نما تحویلم میده و ادامه میده_ خوبی از بانو که مارو خوب میبینه. چقدر دلم میخواست همونجا سجده شکر برم ، برای این عشق ، برای این زیبایی ، برای این مرد ، برای این لطف خدا....... ❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣ دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛ گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق. به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله. بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد . نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته..... خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين اميرحسين _ جان دلم؟ قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده. _ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود. اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن. سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم. . . . . اميرحسين _ خانومي حاضري؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم. اميرحسين _ بريم بانو ؟ _ بريم حاج آقا. اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه _ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن. اميرحسين _ اطاعت سرورم. مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم. . . . . اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟ _ نميدونم استرس دارم اميرحسين _ استرس براي چي؟ _ نميدونم. وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن. حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه. شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.   ❤️❤️❤️❤️❤️ در مزار شـــ❤️ــــهدا بودم و گفتمــــــــــ ای کاشـــــ سفره‌ ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد🙈 ❤️❤️❤️❤️️❤️
امیرالمؤمنین عليه السلام: اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: قانع بودن به نادانى، آزمندى به دنيا، بخل ورزى به زيادى، رياكارى در عمل، و خودرأی بودن لَولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ المواعظ العدديّة، صفحه 263 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
صبح که می شود؛ دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد. دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخندهایشان به روزگارت سنجاق کنی ... یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد، ساخته می شود... صبحتون بخیر و شادی❤️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
لطفا دوشخصیتی باشید🙏☺️ با❣عشقتان❣ جوری باشید که باکسی نیستید باهمه جوری باشید که با❣عشقتان❣نیستید همین تفاوت ازشما در❣عشق❣اسطوره میسازد… 🍁مراقب خوشبختی تون باشید🍂 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸 در مقابل سوال کودک ابتدایی درمورد اینکه خدا چرا ما را آفریده ؟ طبق ایه «وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون » چگونه پاسخگو باشیم؟؟؟ سلام علیکم..مرحله به مرحله: ۱.همدلی با کودک .شاید از موضوعی ناراحت است و این سوال رو پرسیده. بعد از همدلی وقتی که احساس او به تعادل رسید و همچنان مشتاق شنیدن جواب بود.. ۲.مثال عینی :تو اگر یه چیزی اختراع کنی برای چی این کار رو میکنی؟؟؟ منتظر جواب کودک :برای اینکه ازش استفاده کنم و یا اینکه من میتونم چیزی رو تولید کنم برای چی اینکار رو نکنم؟ تازه به نفع دیگران هم هست و.... ۳.خدای مهربون این قدرت رو داره که نه تنها ما بلکه همه ی موجودات رو خلق کنه .تازه همه ی حیوونا و گیاهان رو برای ما ادما خلق کرده چون از همه بیشتر ما رو دوست داره... (تفاوت قدرت خدا با انسان) ۴.خدا این قدرت رو داره خوب چرا اینکار رو نکنه.؟.اون از بس مارو دوست داره فرستاده این دنیا تا از نعمتهای درجه یک این دنیا و اون دنیا بهمون بده. و از طرفی خدا عاشق بنده هایی هست که خودشو دوست داره و هرچی خدا میگه رو به نحو احسن انجام میده .مثل تو که وقتی یه چیزی رو خودت اختراع میکنی .دوست داری همون کاری رو انجام بده که تو بهش گفتی...میدونی چرا؟چون وقتی اینطور شد.تو اون چیزی رو که ساختی ارتقاء میدی و بزرگتر و پیچیده ترش میکنی ...و خدا هم همینطوره،یعنی وقتی یه بنده خودش ،همون کار رو میکنه که خودش گفته.اونو پیش فرشته ها و بقیه حیوونا بزرگ و بزرگتر میکنه و از این قضیه خیلی خوشحاله و...... 🌸🔸🌸🔸🌸🔸🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍃🔹🍃🔹🔹🍃🔹 👌پرخاشگری نوجوانان علل وراهکار 👌رفتارهای پرخاشگرانه ممکن است به شکل های مختلفی جلوه گر شود از قبیل: آزار و اذیت دیگران، کتک زدن، شکستن، پاره کردن وسایل و لوازم منزل، به دیگران دشنام دادن، مخالفت، پرت کردن اشیاء و لوازم، تمسخر، تحقیر دیگران، بی ادبی، پایکوبی، 👌غرغرکردن، فریاد زدن و گاهی نیز به صورت انزوا و سکوت یا در خود فرورفتن همراه با بغض کردن، غذا نخوردن یا گریه کردن و ... بعضی از نوجوانان و جوانان نیز با بلند کردن موهای خود، کتک زدن خود، کوبیدن سر به دیوار و یا به جای زنگ زدن برای ورود به منزل با استفاده از مشت و لگد، پرخاشگری خود را ابراز می کنند. ✳️ویژگی های نوجوانان پرخاشجو نوجوانان پرخاشجو معمولاً همزمان ممکن است چند عامل از عوامل زیر را دارا باشند: 1- همانند سازی یک رفتار پرخاشگرانه که می تواند با توجه به باورهای شخصی و هنجارهای اجتماعی و فردی متفاوت باشد. 2- رفتار پرخاشگرانه دارای درجات گوناگونی است که می تواند به صورت مطلق، تک بعدی یا چند بعدی بروز کند. 3- پرخاشگری در میان نوجوانان شایع است، این رفتار می تواند در کودکی یا نوجوانی آغاز شود و در بزرگسالی هم ادامه داشته باشد. 4- اگر پرخاشگری در سنین پایین آغاز شود به مرور زمان پایدارتر می شود. 5- میزان پرخاشگری در پسران چهار برابر میزان پرخاشگری در دختران است. 6- نوجوانان پرخاشگر تمایل بسیاری به بیرون کردن رفتار یا تنش خود دارند و می خواهند دیگران را مؤثر بدانند و می خواهند آنها را خشن و عصبانی تصور کنند «انتساب خشونت» 7- نوجوانان پرخاشگر تحمل خستگی را ندارند، حساس هستند و رفتاری جنجال برانگیز، غیرقابل پیش بینی، و توأم با مخالفت دارند. 8- ارتکاب به دزدی و تخریب، قلدری و بی رحمی در بین این نوجوانان دیده می شود. 9- معمولاً از سوی همسالان خود پذیرفته نمی شوند، در ایجاد رابطه با آنان دچار مشکل هستند، عزت نفس بسیار کمی دارند ولی می توانند با افراد بزهکار و تبهکار بزرگتر یا کوچکتر از خود دوستی برقرار کنند. 10. پرخاشگری با فزون کاری، مصرف مواد مخدر، مشکلات یادگیری و عدم موفقیت تحصیلی همراه است 👌عوامل خانوادگی پرخاشگری 1- نحوه ی برخورد والدین با نیازهای کودک 2- وجود الگوهای نامناسب 3- تأیید رفتار پرخاشگرانه 4- تشویق رفتار پرخاشگرانه 5- تنبیه والدین و مربیان 🍃🔹🍃🔹🔹🍃🔹 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❣❣❣❣❣❣ دو ماه بعد..... روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و بسته ميكنم. _ چيه اين وقت صبح منو بيدار كردي؟ اميرحسين _ بگو چي شده؟ _ چي شده؟ اميرحسين _ حدس بزن. _ عه. بگو ديگه امير. اميرحسين _نوچ _ آقااااايي اميرحسين _شدم _ چي شدي؟ اميرحسين _ همون چهارپا كه گوشاش مخمليه . امير ميخواد بره خاستگاري ياسمين خانوم . جيغ ميكشم و سريع از جام ميپرم. _ چييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اميرحسين _ درسته گوشام مخمليه ، ولي من دوسشون دارم. نميخوام شنواييشونو از دست بدن . _ دروووووغ اميرحسين _ رااااااست _ واي واي امير من ميرم خونه شقايق اينا . سريع از جام بلند ميشم و حاضر ميشم ، اميرحسين فقط با تعجب به من نگاه ميكنه. چادرم رو سرم ميكنم و با لبخند دندون نمايي ميگم _ چيه همسر گرامي ؟ اميرحسين _ خوابت نميومد؟ _ الان ديگه وقت خوابه اخه؟ پاشو منو برسوووون. اميرحسين _ اطاعت فرمانده. . . . _ خاله. شقايق نيست ؟ خاله _ تو اتاقشه. _با اجازه. در اتاق رو آروم باز ميكنم ، ميخوام غافلگيرش كنم ، از چيزي كه ميبينم چشمام كاملا اندازه گردو ميشه. شقايق با يه چادر نماز سفيد و سجاده داشت نماز ميخوند. "حتما دوباره خاله مجبورش كرده " ولي اين نماز ، با اين حال و هوا نميتونست اجبار باشه . نمازي كه بوي عشق ميده . كنارش ميشينم. وقتي سرش رو به طرفم برميگردونه از ديدنم متعجب ميشه . شقايق_ من.... من.... _ تو نماز ميخوني؟ سرش رو به نشانه تاييد تكون ميده . با تعجب نگاش میکنم. خودش سوالم رو متوجه میشه و شروع به توضیح میده. شقایق_ وقتی ارزش و زیبایی نماز رو فهمیدم ، وقتی آرامشش رو درک کردم ، دلم نیومد ازش بگذرم ، از طرفی اجبارای مامان حرصم رو درمیاورد و دلم میخواست باهاش لجبازی کنم. تازه وقتی تو و یاسی و نجمه مخالف بودید ، با نماز خوندنم حتما مخالف میکردید و مسخرم میکردید ، به خاطر همین فقط یواشکی نماز میخونم ، من من حتی حجاب و چادر رو هم دوست دارم و همه اینارو مدیون معلم دینی مدرسمون هستم. تو مراسمای مدرسه هم خیلی وقتا شرکت میکردم. سرش رو پایین میندازه. دستم رو زیر چونش میذارم و سرش رو بالا میارم. _ چقدر خانوم بودن بهت میاد. شقایق لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه و به سمت کمدش میره ، از زیر کیف هاش با سختی چادری رو بیرون میاره و جلوی من میگیره. شقایق_ من حتی اینو هم برای خودم گرفته بودم. _ شقایق . یعنی تو تو همه اینارو گذاشتی کنار فقط و فقط به خاطر لجبازی؟ از این همه زیبایی گذشتی به خاطر لجبازی ؟ غیر قابل باوره. یه دفعه میزنه زیر گریه و خودش رو تو بغل من میندازه . شقایق_ حانیه. میدونم کارم اشتباه بوده. انقدر به حال تو حسرت میخورم که راحت بدون توجه به کنایه ها و مسخره کردنا راهت رو انتخاب کردی. دستش رو میگیرم و باهم از رو زمین بلند میشیم . چادر رو هم که افتاده بود رو زمین برمیدارم. روبه روش می ایستم و چادر رو روی سرش میزارم _ ماه شدی اشکاش دوباره روی صورتش جاری میشه یه دفعه مثل برق گرفته ها میگم_ وای وای شقایق. بگو چی شده؟ اون آقا امیر بود دوست امیرحسین ،مامانش با خاله اینا حرف زده میخواد بره خاستگاری یاسیییییییی. شقایق_ نهههههه _ اررررره. . . . زنگ خونه خاله زینب رو میزنم. صدای شاد یاسمین تو کوچه میپیچه_ سلااااام. _ علیک. یاسمین_ بپر بالا که کلی کار دارم. با صدای تق در باز میشه. دوباره به سمت شقایق که داشت از استرس ناخن هاشو میجویید برمیگردم ؛ متاسفانه شقایق برعکس من فووووق العاده حرف مردم براش اهمیت داشت. _ تموم شد؟ شقایق_ چی؟ _ ناخنات. . . آسانسور که طبقه سوم رو اعلام میکنه استرس شقایق هم بیشتر میشه. در اسانسور رو باز میکنم و خارج میشم. همزمان با بستن در اسانسور در خونه باز میشه. یاسی با ذوق میپره بیرون ولی بادیدن شقایق تعجب میکنه و خندش محو میشه. با سر بهش اشاره میکنه و با بهت میگه_ این چیه؟ _ نتیجه عشقه. یاسمین_ خل شدی ؟ _ میبینمت بعدا.حالا اجازه میدی بیایم تو. از جلوی در کنار میره و وارد میشیم. با چشم دنبال خاله میگردم و همونجوری که چادرم رو درمیارم میپرسم _ خاله نیست ؟ یاسمین_ نه من و شقایق کنار هم میشینیم روی مبل دونفره و یاسمین روبه رومون. یاسمین_ این مسخره بازیاچیه؟ _ اینو ول کن حالا. شنیدم که داری میری قاطی مرغا. یاسمین انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه چهرش دوباره شاد میشه و میگه _ اره. خبرا زود میرسه ها. هرچند فکر نکنم نتیجه بده. من اگه تفسیر احکام رو بدونم در حد نماز خوندن شااااااید بخونم ولی چادر و حجاب عمرااااا. اونم که فکر نکنم قبول کنه زنش بی چادر باشه . _ حالا تا ببینیم چی میشه. هرچی خدا بخواد.خب دیگه من برم. ساعت 12 هنوز ناهار درست نکردم. یاسمین_ واااای مامانم اینا. _ دو روز دیگه میبینمت. . . . ادامه👇👇 . . . . با صدای زنگ
موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری..... با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد......... . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون....... چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون...... ❤️❤️❤️❤️❤️