فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
📢 توجه توجه !!
💞"دومین دوره غنی سازی روابط زوجین"💞
اگر شما هم دوست دارید دانش خود و همسرتان را در زمینه همسرداری به روز کنید و نمی توانید برخی از موضوعات را به طور مستقیم با همسرتان در میان بگذارید پیشنهاد می کنیم در این دوره ثبت نام نمائید!
✅ مهمترین عناوین این دوره عبارت اند از:
🔸دو جلسه مهارت های افزایش صمیمیت
🔹دو جلسه مهارت های ارتباطی و شخصیت شناسی همسر
🔸یک جلسه آسیب شناسی جنسی به صورت مشترک
🔹یک جلسه آموزش مهارت های زناشوئی ویژه آقایان
👈 مزایای شرکت در این دوره:
1️⃣ همسرتان با اهمیت موضوع عشق و صمیمیت بیشترآشنا می شود .
2️⃣ شیوه های ابراز عشق و محبت به همسرتان را به روز می کنید.
3️⃣ با روش های غلط و آسیب زای عشق ورزی آشنا می شوید.
4️⃣ آزمون شخصیت می دهید و با ویژگی های شخصیتی خود و همسرتان آشنا می شوید.
5️⃣ با مهارت های ارتباط مؤثر با تیپ شخصیتی همسرتان آشنا می شوید.
6️⃣آسیب ها و مشکلات ارتباطات جنسی با همسرتان را کاهش می دهید.
7️⃣ تنها دوره ای که همسران به صورت مشترک در آن شرکت می کنند.
8️⃣ فضای کلاس ها صمیمی و مشارکتی است.
9️⃣ تأثیرگذاری این دوره در بهبود روابط زوجین تضمینی و قطعی است!
۵ جلسه ۷۰ هزار تومان
#زمان: پنجشبه ها
#ساعت : ۵ و نیم عصر
☎️ جهت ثبت نام با شماره های زیر تماس بگیرید.
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
🔵 اگر گفت وگو دارد به بددهنی و بدزبانی کشیده می شود آن را متوقف کنید.
🔵دست هایتان را به علامت تسلیم بالا ببرید و قاطعانه اما با آرامش بگویید؛
❌❌«تو الان خیلی عصبانی هستی و چیزهایی می گویی که واقعاً آن طور فکر نمی کنی (از شک و تردید خودتان به او امتیاز بدهید) پس من به سهم خود معذرت می خواهم. بعداً وقتی آرام شدی با هم صحبت می کنیم.»
🔸بعد از اتاق بیرون بروید یا از طرف بخواهید اتاق را ترک کند.
☃مراقب خوشبختی تون باشید❄️
#کارگروه_همسرداری
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
#سوال
سلام خسته نباشید پسرم دی میره تو ۴ سال ولی اصلا به یادگیری هیچ چیزی اهمیت نمیده فقط دوست داره بازی کنه
مثلا میگم اسباب بازیاتو جمع کن بهونه میاره میگه خستم وتا داد نزنم جمع نمیکنه البته گاهی به عنوان مسابقه جمع میکنه یا وقتی مهمون داریم مرتب میکنه .خیلی دوست داره ببرمش مهد ۱ ماهم رفت ولی چیزی یاد نگرفت فقط یه شعر
وقتی تنهاست خیبی ارومه اصلا اذیت نمیکنه ولی تا یکی و میبینه شروع میکنه به اوردن اسباب بازیاش .ما تقریبا هر روز بیرون میریم .ولی اصلا دوست نداره دستشو بگیرم خیلی هم بدو بدو میکنه بهش میگم نکن ندو بیشتر بدو بدو میکنه میگه از مغازه بیرون نرو میره
میخوام بهش نقاشی یاد بدم میگه بلد نیستم میخوام بهش تو خونه چیزای اولیه رو یاد بدم اصلا علاقه نشون نمیده زود خسته میشه مگه اینکه دعواش کنم...
سلام علیکم.
مادر عزیز.آموزش برای کودک زیر شش سال فقط به صورت بازی و کاملا غیر مستقیم باید باشد. حتی برای کودک پیش دبستانی باید فضای بازی و کودکانه مهیا کرد. خصوصا برای کودک شما که سه سال وچند ماه دارد که فقط اموزش باید در قالب بازی و کاملا غیر مستقیم باشد وگرنه کودک همراهی نمیکند.
#خانم_رمضانعلی_زاده
#مشاور
🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#نوجوان
🌸🌸معمولا نوجوانان کارهای هیجانی را دوست دارند ولذت میبرند مثل جیغ وداد زدن در عروسی یا هر کاری که شما را وادار می کند به انها پند واندرز بدهید
🌸🌸تعجب نکنید یکی از نیازهای مهم این دوران نیاز هیجانی وعاطفی است اگر نوجوان دنبال هیجان نرود غیر طبیعی ست .
🌷نوجوان با انجام کارهای هیجانی انرژیهای درونی خود را تخلیه می کند.
🌷نکته مهم این است که والدین هیجان نوجوان را درست مدیریت کنند تا به دلیل حس کنجکاوی وهیجان بالا به خطا نروند.
🌷 یکی از کارها می تواند اردوهای مدرسه یا مطالعه کتاب ،انجام ورزش مورد علاقه ویا اموزش مهارت هایی برای زندگی باشد .
👌هرگز به نیاز هیجانی نوجوان کم توجهی نکنید چرا که می تواند عاملی باشد تا او رابه کارهای خلاف سوق دهد.
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
_ امیرعلی
امیرعلی_ بلی؟
_ بگو جونم
امیرعلی_ 😂جونم؟
_ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن.
امیرعلی_ خب؟
_ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام
امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده.
_ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟
امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی.
با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود.
_ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید.
لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش.
_ اسمش؟
امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب
_ گفتی کجاییه؟
امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری.
عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش.
شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب.
ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره.
زندگینامش و وصیت نامش.
نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن "
.
.
.
حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم.
.
.
.
مامان_ حانیه حاضرشدی؟
_ اره.
" وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه .
چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم.
.
.
.
آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛
" تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. "
حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ،
" خدایا خودت کمکم کن."
چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش
#قسمت_شصت_وسوم
🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت امیرحسین
.........……………………………
روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم.
مامان_زنگ زدم بهشون
_ به کی؟
مامان_ به مامان حانیه
کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟
مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم.
از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _ خانوم موسوی؟
مامان_ خب حالا ، خانوم موسوی
_ خب؟
مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری
با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم.
بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه.
مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم .
اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید.
بابا_ چرا ؟
_ پدر من
شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید .
بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش
نبود.
_ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟
مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟
_ چشم. دیگه چی میتونم بگم؟
حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا
" واي خدايا، من چم شده؟"
مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟
سرمو پايين ميندازم.
مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی
_ ببخشید. شرمندم.
.
.
.
شكرلله حمدلله عفواًلله
واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم.
اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده و خودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود.
فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم. 😐
سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد .
شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ، یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون.
نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. 😐 بیا خل شدم رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸
تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند....
#خانوم_افسانه_صالحی
🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_وسوم
#ح_سادات_کاظمی
امام على عليه السلام:
با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد، و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی
جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ
غررالحكم حدیث4786
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌷💐💐💐🌷🌷🌷💐💐
#مهارت_خودآگاهی
اساس تغییر با نحوه اندیشیدن و افکار ما یعنی از ذهن ما شروع می شود.
تغییر بنیادین و کارساز باید از سطح اندیشه و باورهای ما شروع شود.
همه ما به نوعی زندانی باورهای خود هستیم.
برگرفته از کتاب<< زندگی در صدف خویش گهر ساختن است>> از دکتر علی صاحبی
#صبح_زیباتون_بخیر
🌷💐💐💐🌷🌷🌷💐💐
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✨کانال خانه آرام من✨
موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر کاشان
✅1- سرکار خانم کرمی
کارشناس و مشاور #خانواده_ازدواج و انتخاب همسر_نوجوان و جوان تخصصی
🌸🌸
2-جناب آقای ربانی
کارشناس و مشاور #پیش از ازدواج_زوج درمانی_طلاق
🌸🌸
3- سرکار خانم سرلک
کارشناس و مشاور #خانواده_طلاق_فنون همسرداری_تربیت دینی و اخلاقی
🌸🌸
✅4- جناب آقای قاسمی
کارشناس#خانواده_ازدواج و انتخاب همسر_تربیت دینی و اخلاقی
🌸🌸
✅5-سرکارخانم امین زاده
کارشناس ومشاور #روابط زناشویی_طلاق _خیانت
🌸🌸
✅6-سرکار خانم رمضانعلی زاده
کارشناس و مشاور #تربیت کودک و نوجوان
🌸🌸
✅7-سرکار خانم رحمانی
کارشناس و مشاور #تربیت کودک
🌸🌸
✅8-سرکارخانم نزادی
کارشناس و مشاور #تربیت کودک و نوجوان
🌸🌸
✅9-سرکارخانم حاج غیاثی
کارشناس و مشاور#تخصصی نوجوان
🌸🌸
✅10-سرکارخانم خوشنام فر
کارشناس #همسرداری(ارتباط خویشاوندی)
🌸🌸
✅11- جناب آقای دکتر خامه چیان
پزشک و دستیارطب سنتی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#طب سنتی_اصلاح تغذیه_مزاج شناسی
🌸🌸
✅12-سرکارخانم حیدری
مشاور #برنامه ریزی تحصیلی
🌸🌸
✅13 -سرکار خانم شاپوری
کارشناس #احکام_شبهات اعتقادی
دوستان و همراهان عزیز
سوالات خود را جهت پاسخگویی به آیدی زیر ارسال کنید.
@banoo_basir
🐤🐣🐤🐣🐤🐣🐤🐣
#کودک
معرفی کتاب #خدایا_اجازه......
⁉️خدایا آیا ما نباید درباره تو فکر کنیم؟
کی گفته نباید درباره ی من فکر کنید. ما خدای شنل هستم و باید به یاد مت باشید و درباره ام فکر کنید.
چه اشکالی دارد که درباره ی قدرت من در ساختن کوه ها و کهکشان ها فکر کنید؟
چه اشکالی دارد که درباره روزی دادن من به این همه حیوان در دریاها و خشکی ها فکر کنید؟
چرا نباید درباره ی مهربانی های من فکر کنید؟
من صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای هدایت شما فرستادم که مرا بشناسید من این بندگان خوبم را به پیامبری رساندم که مرا بشناسید.
من این بندگان خوبم را به پیامبری رساندم تا مردم درباره ی من فکر کنند و از آنان درباره ی من بپرسند.
#کارگروه_کودک
🐥🐣🐥🐣🐥🐣🐥
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🔹🔹🌸🔹🔹🌸
#رازهای_مردان
🔹كشش مردان به سمت زن های گرفتار !
مردانی كه به جای برقراری رابطه عميق و صميمی با جنس مخالف ،دوست دارند زن ها را نجات بدهند ،معمولا ميخواهند حس كنند قوی هستند ،مهم و عالی و برتر هستند ، و همه چيز را تحت كنترل دارند.
منجي پيشه ها ، به سوی افراد زخم خورده ،شكست خورده و محروم از عشق كشيده ميشوند.
👈🏻 چنين رابطه هايی آنها را جذب ميكند و ناگهان متوجه ميشوند در كانون آن قرار گرفته اند و خيلی سخت است خود را كنار بكشند.
متاسفانه نياز به اين رابطه دو جانبه است. نجات بخش به قربانی گرفتار نياز دارد و فرد گرفتار نياز به منجی دارد.
👈🏻 اين دسته از افراد دست از رابين هود عاطفي بودن بر نميدارند ، چون اغلب در كودكي ، وظيفهٔ نجات دادن مادر يا اطرافيانشان را نيمه كاره رها كرده اند.
متاسفانه اغلب منجی پيشه ها عطش نجات ديگران را به اشتباه تعبير به عشق ميكنند يا بيهوده بودن خود در زمينه هاي ديگر را، به اين وسيله جبران ميكنند !
💕💗💕💗
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزخونه
چیز کیک شکلاتی یخچالی ساده👍
برای کراست بیسکوییت شکلاتی رو خرد کنید و با کره ذوب شده و دو قاشق شکلات صبحانه مخلوط کنید و کف قالب پرس کنید و توی یخچال بزارید.
برای چیزکیک:
حدود 600 گرم پنیر خامه ای رو با همزن بزنید. یک و نیم پیمانه شکلات صبحانه بهش اضافه کنید.
دو قاشق چای خوری پودر ژلاتین رو داخل 1/4 پیمانه آب حل کنید و به مواد اضافه کنید. مواد چیز کیک رو روی کراست بریزید و توی یخچال بزارید.
برای روی چیز کیک شکلات شیری یا تلخ را همراه کمی خامه و کره به روش بن ماری ذوب کنید و بعد از خنک شدن روی چیز کیک بریزید . نوش جون😋😍
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️❤️❤️
#آیا_میدانید
یکی از دلایل سرد مزاجی خانمها بعد از تولد فرزندانشان خصوصا فرزند اول، عدم مدیریت زمان است.
یعنی خانم نمی تواند زمان خاصی به فرزند و زمانی خاصتر به پدر فرزند اختصاص دهد😊
لذا روز به روز از همسرش فاصله میگیرد گاهی وقتی متوجه این فاصله زیاد میشود که خییلی دیر است😢
❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق ❣
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸
به روايت حانيه
……………………………………………………………………………
روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم
_ اره
_ عاشق کی؟
_ امیر امیر امیرحسین.
_ نههههههههههههه
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت.
*******
مامان_حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان_ بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.
_ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟
مامان_ عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان_ گفتم بیان دیگه
_ چیییییی؟
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔"
.
.
امیرعلی_ سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی_ شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.
_حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂
.
.
.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی_ اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی_ سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.
_ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه.
دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان_ حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.
اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم.
همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.
امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
انقدر محو تو هستم كه نميداني تو
همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای
#خانوم_افسانه_صالحی
🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_شصت_و_پنجم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
………………………………………………………
………………………………………………………
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بش
ه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم می
اد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**********
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله
🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
#ح_سادات_کاظمی
امام على عليه السلام:
فكر كن، تا دور انديش شوى و چون همه جوانب كار برايت روشن شد، آن گاه تصميم قطعى بگير
ميزان الحكمه جلد3 صفحه 54
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💐🍁💐💐🍁🍁💐💐💐🍁
#مهارت_خودآگاهی
ایجاد تغییرات مثبت در خود و اصلاح و بهبود وضعیت زندگی, یکی از خواست های دائمی انسان بوده و هست.
معتقدم هر نوع تغییر در زندگی فردی و خانوادگی امری است<<ساده>> و شدنی ولی این تغییر به <<آسانی>>و خود به خود انجام نمی شود بلکه نیازمند به کارگیری عوامل درونی بسیاری مانند( افکار و باورها. احساسات. رفتارها) است.
بر گرفته از کتاب <<زندگی در صدف خویش گهر ساختن است>> از دکتر علی صاحبی
💐🍁💐💐🍁🍁💐💐💐
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
بسم الله الرحمن الرحیم
☘️💐🍀☘️💐🍀
#همسرانه
✅10 روش جلب توجه و محبت شوهر
👈روش #پنجم : دنیای مطلوب همسرتان را بشناسید!
برای بهتر کنار آمدن با همسرمان، باید آنچه در #دنیای_مطلوب او هست را خوب بشناسیم و سعی کنیم از آن حمایت کنیم. انجام این کار بسیار ما را به او نزدیک خواهد کرد و صمیمیت ما را افزایش خواهد داد.
🔹اگر در دنیای مطلوب و ذهنی همسرتان، زنان متواضع محبوب تر از زنان مغرور هستند تلاش کنید در ارتباطات روزانه نمایشی جذاب از تواضع و فروتنی در مقابل همسرتان را به اجرا بگذارید!
🔸 اگر در دنیای مطلوب همسرتان زنی محبوب تر است که گاهی خودش برای روابط جنسی پیش قدم شود، خب این کار را بدون هیچ خجالتی انجام دهید!
🔹اگر در دنیای مطلوب همسرتان ، آزادی و داشتن حق انتخاب در امور شخصی اهمیت ویژه ای دارد، پس در امور شخصی و غیر مرتبط با خانواده آزداش بگذارید!
🔸اگر در دنیای مطلوبش، همسری را دوست دارد که به پدر و مادر شوهر بسیار احترام می گذارد و آنها را در ظاهر و باطن تکریم می کند، پس لطفا از انتقادهای مخرب و گلایه های بی حاصل دست بردارید.
❇️ دنیای مطلوب هر کس همان #مدینه_فاضله ای است که در ذهنش ترسیم کرده و شبانه روز تلاش می کند تا دنیای واقعی و خارجی اش را به آن نزدیک تر نماید.
♻️شما هم می توانید همسرتان را با دنیای مطلوبتان آشنا کنید؛ البته اگر شیوه های روابط کلامی و #گفتگوی_مؤثر را بدانید!
☘️💐🍀💐☘️💐🍀
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#احکام
#احکام_بیماران3
#زخم_دمل_شکستگی
📝 اگر در جاهای مسح زخم یا دُمل یا شکستگی باشد
🔖 چنانچه روی آن باز است و نتواند روی آن را مسح کند
1⃣ پارچه پاکی روی محل زخم یا دمل یا شکستگی بگذارد و روی آن را با تری آب وضو که در دست مانده مسح کند
🔴 آیات عظام گلپایگانی، مکارم، وحید، سیستانی ← تیمم هم بنماید
2⃣ اگر گذاشتن پارچه ممکن نباشد، یک وضوی بدون مسح بگیرد ➕ یک تیمم هم بنماید
📚 رساله ۱۶ مرجع
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#نوجوان
🌷اگر نوجوانی در خانه دارید وشاهد رفتار پرخاشگرانه از او هستید مثلا درقالب زدن یا سرزنش کردن وقهر کردن
🌸 میبینید که در انجام کارها ووظایفش تنبلی می کند .
🌸در ساعت خواب وتغذیه او تغییراتی به وجود امده است
🌸به ظاهر خود بسیار اهمیت میدهد وساعتها جلو اینه می ایستد واز داشتن یک جوش در صورت خود بسیار ناراحت می شود
🌸 گاه دچار وسواس می شود ومرتب دستانش را می شوید
🌸از دوستانش حتی قهرمانان وبازیگران زیاد تقلید می کند ولذت می برد که با جنس مخالف ارتباط داشته باشد
👌نگران نباشید در نظر داشته باشید که تمام این مو ارد از ویژگیهای دوران نوجوانی است
👌فکر نکنید یک مرتبه با فردی مواجه شده اید که از یک فضای دیگری امده ودیگر او را نمی شناسید
او همان فرزند دلبند شماست که در حال رشد وبالندگی است
👌 سعی کنید صبر وتحمل خود را افزایش دهید ودر کنار او قرار بگیرید نه در مقابل او
👌با دوستی بیشتر با نوجوان ،اورا در این مراحل سخت کمک کنید .
👌گاهی کنار او بنشینید و از نوجوانی خود با او صحبت کنید وویژگیهای او را طبیعی قلمداد کنید و در این میان او را به سمت راه صحیح هدایت کنید .
#کارگروه_نوجوان
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌸🌸🌸🌿🌿🌸🌸🌸
#ازدواج
📌 گلاسر در کتاب "ازدواج بدون شکست" ميگويد:
👈هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگی های مشترک را از بين ميبرد؛
▪️عيب جویی
▪️ سرزنش
▪️ نق زدن
▪️ شکوه و گلايه
▪️ تهديد
▪️ تنبيه
▪️ دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری .
👈 در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتار هايمان سازيم:
▪️ گوش سپردن
▪️ حمايت
▪️ تشويق
▪️ احترام
▪️ اعتماد
▪️ پذيرش
▪️ گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات.
🌿🌸🌸🌸🌿🌿🌸🌸🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت 11 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت 10/45 هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد.
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
🌸🌸🌸🌸🌸
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_شصت_و_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اميرحسين
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد. پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم.
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون ، محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد_ فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.
_ دارم برات
محمد جواد_ و من الله توفیق.
محمد جواد خطاب به بچه ها_ خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم.
_ مهمون جدیدمون ؟
محمد جواد_ تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.
همه زدن زیر خنده
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد_ برو دم خونه همسرتون
_ ها؟؟؟؟؟؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.
_ خب برای چی
محمد جواد _ به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که.
_ که چی؟
محمد
جواد _ هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چ
هارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه.
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. برای اولین بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم. چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند. سرخ میشه و سرشو پایین میندازه . بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه _ بریم؟
محمد جواد_ بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی _ خب ایشونم عضو جدید اکیپ.
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد _ فارسی رو پاس بدار داداش.
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد _ اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم_ بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ، چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود، چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت_ اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد_ امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد. ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید.
من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون. بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛ محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه و باحالت ناراحتی میگه _ داداشای گلم تسلیت میگم ؛
من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
با درد بمانی و به درمان نرسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پیامبر صلی الله علیه و آله ـ در دعاى «جوشن كبير» ـ :
اى بهترين ياد كننده و ياد شده
يا خَيرَ ذاكِرٍ ومَذكورٍ
فرازی از دعای جوشن کبیر
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍁🌻🍁🍁🌻🌻🍁🍁🍁
#مهارت_خودآگاهی
🌺 اگر خواهان تغییر, بهبودی, اصلاح و تعالی در هر جنبه ای از زندگی هستید, باید خود را تغییر دهید.
مشکلات ما توسط ذهنیت, افکار, تصمیمات و اقدامات خود ما شکل گرفته اند و اگر می خواهیم این مشکلات رفع شوند و در شرایط زندگی ما بهبود و تغییر مثبت حاصل شود باید در مصالح اصلی سازنده و تشکیل دهنده آن ها, یعنی نگرش و افکار و اندیشه, تغییر رخ دهد.
برگرفته از کتاب << زندگی در صدف خویش گهر ساختن است>> از دکتر علی صاحبی
#صبح_پاییزیتون_بخیر
🌻🍁🌻🌻🍁🍁🌻🌻🌻
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#آیا_میدانید
معجزه ای که از عشق سرچشمه می گیره
❤️❤️❤️❤️❤️
✔می دونستید که هرچقدر که زن و مرد عاشقتر باشن، کودکی درستکار تر، باهوش تر و موفق تر به دنیا میارن؟؟!
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🔹🌸🔹🌸🌸🌸🔹🌸
#همسرانه
🌹روش جذاب شدن برای همسرمان, به او حس #امنیت دهید
🍂همه همسران نیاز دارند در زندگی احساس امنیت کنند و درصورتی جذب طرف مقابل میشوند که چنین احساسی را به آنها بدهند.
🌼خود شما هم دوست دارید در لحظهای که سکوت کردهاید و در لاک خودتان فرورفتهاید، همسرتان کنارتان بنشیند و در مورد حسی که در این لحظه دارید، با شما حرف بزند.
🌻حتی دوست دارید بپرسد چرا در روزهای گذشته آرام بودهاید و چه چیزی شما را آزار میدهد.
🍁این جرقه کافی است تا از تمام احساساتی که در این ماهها به شما هجوم آورده صحبت و ذهنتان را آرام کنید.
🍃در واقع بیشتر افراد دوست دارند شرایطی امن داشته باشند تا بتوانند نگرانیها و استرسهای خود را بیرون بریزند.
🌴 راه پیدا کردن محبوبیت دردل دیگران این است که به طرف مقابل نشان دهید میتوانید این فضای امن را برایش مهیا کنید.
#کارگروه_همسرداری
🌸🔹🌸🌸🌸🔹🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
#سوال
سلام
پسر ۴ساله ای داریم که بسیار منطقی وحرف گوش کن است البته درصورتی که مادرش رواعصابش نباشه ؛خانومم سرکوچکترین چیزائیکه پسرم درخواست بده باهاش لج میکنه وحتما باید اول گریه کنه بعد کارشو انجام بده جالب اینه که خانومم معاون پرورشی مدرسه ابتدائیه ..ممنون میشم راهنمائیم کنید که من چطور میتونم این وضع رو تغییر بدم.
#پاسخ
سلام علیکم.
ذکر چند نکته را لازم میدانم:
۱.کودک در این سن تمایل به استقلال طلبی دارد و می خواهد قبل از هرکسی خودش صاحب نظر و اعمال رفتار باشد، اگر این خصوصیت سنی کودک را درک کنیم، بهتر میتوانیم با او برخورد کنیم.
۲.مهارت فرزند پروری جدای از مهارت شغلی است
۳.مادر نیاز به مدیریت زمان و مدیریت استرس دارد تا بتواند کودک ۴ ساله اش را خوب درک کرده و همراهی کند.
۴.از شما والد محترم تقاضا دارم به هیچ عنوان، روبروی کودک مدافع حقوق کودکتان نشوید چراکه کودک، نمیتواند رفتارهای مادر ویا خود مادر را پذیرش کند و در اینده به مشکل بر میخورد.اگر به نظرتان خطای رفتاری صورت میگیرد ، وقتی کودکتان نیست، به مادر تذکر دهید.
۵.کودک برای شناخت هویت جنسی و جنسیتی هم نیاز به حضور محسوس پدر و هم مادر دارد.
۶.برای مدتی اگر مادر مشغله کاری و خستگی دارد، خود شما در اوقاتی که نزد کودک هستید، هر بار که کودک خواسته ای دارد، اگر موقع نیاز طبیعی کودک(خواب، غذا، محبت و..)نبود به گریه های او بی تفاوت باشید و اگر نیاز او بود، او را مورد توجه قرار دهید.تا گریه او خاموش شود.چون او با هر بار گریه کردن به پاسخ ویا خواسته خود رسیده از این جهت شرطی شده...
#خانم_رمضانعلی_زاده
#مشاور
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالمحبوب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
……………………………………………………………………………………………………………………………………
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
.
.
.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما😁هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ اررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
🌸🌸🌸🌸
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
🌸🌸🌸
#قسمت_شصت_و_نهم
❣❣❤️❤️❤️❣❣
به روایت امیرحسین
…………………………………………………………………
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
.
.
.
.
.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....
.
.
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
حانيه_ ممنون
لبخندي