eitaa logo
خانه کتاب کوثر
86 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
📚ما برای خیلی از کارها ارزش قایلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه، کاش یکی بود به ما میگفت باارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره... ✏ص 61:جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر«ص»می کشید.عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان،مشغول کار خودش بود. یکی از رهگذران پرسید:مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد،گفت:پیر مرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد. 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir
👇👇👇👇👇👇😄😄😄 کدام سو من من سه گران شمشیر عدالت از کوه کبود ها از برف نمیترسند خاطرات ملخ او خالی درو کردن خرمن پیکار سرنوشت
حرف های آبدار: مجموعه ای از قصه های طنز و پندآموز با زبانی ساده و روان از کتاب لطائف والطواف بشتابید🏃🏃🏃 بریده کتاب: راستی نگفتی نامت چیست؟ آبنوش! چی؟آبنوش؟چه اسم عجیبی!نام پدرت چیست؟ پدرم مرحوم شده. اسمش آبخیز بود. مرد بازهم با تعجب آبنوش را نگاه کرد. اسم مادرت چیه؟ _آبناز! مرد ابرو بالا داد و گفت: جل الخالق!چه اسمهایی! آبنوش که می خواست تعجب مرد را بیشتر کند، گفت: اسم برادرم آبچهر است. اسم خواهرم آبشاد. اسم مادربزرگم هم دریا… با این حرف، مرد یکدفعه برگشت و… 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷@khaneketabkosar
کتاب زیر شاخه زیتون: مجموعه ای از داستان های کوتاه از تاریخ با زبانی ساده مرد یکباره صدای پایی را شنید. حس کرد کسی به او نزدیک می شود. جمجمه اش را زود زیر جامه پنهان کرد و از جا برخاست. به پشت سر نگاه کرد اما کسی را ندید. _نکند مرده ها جان گرفته اند؟ لابد خیالاتی شدم! و خندید. هراسی ته دل داشت. به شهر نزدیک شد. حسی مرموز او را به مرکز شهر می کشاند… 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir @khaneketabkosar
کتاب زیر شاخه زیتون: مجموعه ای از داستان های کوتاه از تاریخ با زبانی ساده مرد یکباره صدای پایی را شنید. حس کرد کسی به او نزدیک می شود. جمجمه اش را زود زیر جامه پنهان کرد و از جا برخاست. به پشت سر نگاه کرد اما کسی را ندید. _نکند مرده ها جان گرفته اند؟ لابد خیالاتی شدم! و خندید. هراسی ته دل داشت. به شهر نزدیک شد. حسی مرموز او را به مرکز شهر می کشاند @khaneketabkosar
📚ما برای خیلی از کارها ارزش قایلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه، کاش یکی بود به ما میگفت باارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره... ✏ص 61:جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر«ص»می کشید.عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان،مشغول کار خودش بود. یکی از رهگذران پرسید:مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد،گفت:پیر مرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد. @khaneketabkosar
📚ما برای خیلی از کارها ارزش قایلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه، کاش یکی بود به ما میگفت باارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره... ✏ص 61:جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر«ص»می کشید.عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان،مشغول کار خودش بود. یکی از رهگذران پرسید:مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد،گفت:پیر مرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد.