#تلنگࢪانہ
هیچوقتازگذشتهییکنفر
علیهشاستفادهنکن؛
چونممکنهخداگذشتهٔاونآدمرو
تبدیلبهآیندهٔتوکنه!ـ
#حواستوجمعڪن
@amaneh_roman
شڪر!..
کہدرقلبماݧ؛
مویرگۍهسٺ
متصݪبہخوݧِگرمشھیداݧ
وازهماݧ خوݧاسٺکہگاھ
قلبمآݧبہیادشـٰاݧ میتپد
@amaneh_roman
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
ششسحر آمدهام شاه بهمن توشھ بده ..
ششمین روزشده،روزی ِششگوشه بده(:
@amaneh_roman
#حࢪف_حساب
یادمہاستادشجاعےمیگفتن:
دعاۍسلامتۍامامزماטּکہمیخونیم
براۍاینہکہامامزماטּهممثلمازندگۍمیکنن
وممکنہدچاࢪمریضےبشن!
@amaneh_roman
#سردار_حجازی
تعبیر یکی از رسانه های صهیونیستی بعد از خبر شهادت سردار حجازی : یکی از سرسخت ترین و مدبر ترین نیروهای مقابل رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
@amaneh_roman
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعه_واربعین . آنقدر گریه کرده بودم که نمید
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#خمسه_واربعین
.
به قصر خلیفه هشام بن عبدالملک رسیدیم. بی هیچ درنگی سرباز ها راه را بر بکیر گشودند. بکیر از اسب پایین آمد اما نگذاشت من از اسب پایین بیایم.
حیاط قصر همان شکوه و جلال همیشگی را داشت. بوی اسپند و عود و غذاهای خوشمزه معده ام را به تلاطم انداخت.
از اسب پایین آمدم و پشت سر بکیر به راه افتادم.
بکیر به من لبخند میزد و این دل مرا گرم میکرد.
به حتم میخواهد مرا به عنوان همسرش در قصر به همه معرفی کند و حورا را مجبور به این سازد که از من عذر خواهی کند.
اما ته دلم یاس و نا امیدی عمیقی موج میزد که نفس از سینه ام باز میداشت.
بکیر وارد قصر خلیفه شد. همه سرباز ها و خدمه درون سالن بزرگ به من خیره شده بودند.
با آن سر وضع خراب و ژولیده و بوی خاک نم دار و چادر خاکی و گلی ام شبیه به گدایی شده بودم که به دنبال اربابش در پی تکه ای از نان میدود.
خلیفه مشغول گفت و گو با یکی از افسران جنگی سپاهش بود گویا قصد حمله به جایی را داشتند.
با ورود بکیر به شاه نشین خلیفه در کنج تخت جایی باز کرد و دست بکیر را گرفت و کنار خود نشاند.
خواستم با اکراه ادای احترام به خلیفه بکنم که صدای قدم های زنگوله دار حورا به گوشم نزدیک شد.
بوی مشک و عنبرش هوش از سر مردان می انداخت من که زن بودم هوس کردم اورا به آغوش بکشم.
حال خوشی نداشتم و ضعف بر من غلبه کرده بود. هر ان ممکن بود دوباره از حال بروم. اما از غش کردن میترسیدم.
میدانستم که با بیهوش شدن من باز هم سرنوشت چشمان مرا در جای عجیبی باز خواهد کرد.
بکیر نگاهی پر از محبت به حورا انداخت.
حورا لباس حریر آبی به تن داشت و شکمش کمی برآمده بود.
موهایش که بلند و خرمایی بودند را روی شانه هایش رها کرده بود و چشمان آبی اش را با سرمه مزین کرده بود و گلاب به صورت پاشیده بود. زیرا لبان و گونه هایش گل انداخته بودند.
نا خوداگاه دستی به صورتم کشیدم.
گونه هایم تو رفته بود و لبانم ترک های عمیقی داشت. سرم را پایین انداختم و کینه و حسادت را در وجودم با دستانم کاشتم.
بکیر به احترام حورا ایستاد و حورا نزدیک بکیر شد اورا در آغوش کشید و دست خلیفه را بوسید و در کنارشان نشست.
خلیفه نگاهی متفکرانه به من انداخت و گفت : بازهم ام الشر آمده است.
امانه دختر حمید بن زیاد
چشم هایم از حدقه بیرون آمد. این پدر ساختگی دیگر کیست؟!
لبخند زدم و تسلیم شدم به قدرت بی انتهای هشام بن عبدالملک مروانی.
بکیر رو به پدرش کرد و گفت: ابا این همان دختر است که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که خلیفه گفت : آری میدانم.
هرچه سریع تر بگویید به سر وضعش برسند تا اورا در شام امشب بتوانیم سر سفره تحمل کنیم.
نویسنده: میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سته_واربعین
.
عرق شرم از پیشانی ام ریخت.
حورا پوز خندی زد و گفت : آری دیگر از گدا خانه برای خود عروس اورده اید یا سیدی این چنین بو و رنگ و لعابی نوبر است.
آب دهانم را قورت دادم و از شدت اعصبانیت ناخن هایم را در دستم فشار دادم.
بکیر دستور داد تا چند خدمه مرا تا به حمام همراهی کنند.
.
خودم را برانداز کردم. لباس یشمی قرمز به تن داشتم. موهایم را باز کرده بودم و از دو طرف بر روی شانه هایم ریخته بودم.
چشم هایم سرمه کشیده بود و روی صورتم لعاب قرمز زیبا که طراوت از آن میجوشید.
زیبا شده بودم و یقین داشتم بکیر اگر مرا اینگونه ببیند حتما قید حورا را برای همیشه میزند. اما چشم های ابی حورا و آن خم و شکن در موهایش و مژگان مشکی بلندش و درشتی چشمانش زیبایی مرا له میکرد.
عرب جماعت از زنی با چشمان آهویی و پوست سفید و موهای بلند و پریشان خوششان می آید. و من بر خلاف تمامی این توصیفات بودم.
ذهنم از شدت سوال منجفر میشد. که چرا بعد از آن همه مصیبت بکیر مرا به همسری خود برگزیده و قصد آن دارد که مرا هم جوار حورا کند.
آه ای خدای من مرگ را برای من مقدر ساز که دیگر به چشم های خودم اعتنا و اعتمادی ندارم.
و میترسم هر از گاهیی اتفاقی شوم لحظات خوش مرا نا خوش کند.
درد عیجبی در کمرم پیچید
اعتنایی نکردم و با خود گفتم : امشب همه چیز حل میشود نگران نباش امانه...
.
خلیفه هشام سیزده یا چهارده فرزند از همسران و کنیزان خود داشت. ده یا یازده پسر و سه دختر، به نامهای مسلمه، یزید، محمد، معاویه، عبدالرحمان، ولید، سلیمان، قریش، سعید، عبدالملک، بکیر، عایشه، ام هشام، و ام سلمه....
همگی آن ها به علاوه همسران خلیفه در ضیافت شام حضور داشتند.
تمامی این خانواده از هوش و ذکاوت و بردباری و قناعت و شکوه و جمال وثروت نظیری نداشتند.
من نیز به جمع آنان پیوستم و قرار بر این شد تا بعد از شام در مورد من و بکیر صحبت مفصلی در جمع خانواده گفته شود.
بعد از اتمام غذا خدمت کاران تشت هایی را آورند و دستان تک تک مارا با آب در آن ها شستند و حوله به دست ما دادند تا سر و رویمان را بشوریم و بعد سفره را جمع کردند و رفتند.
در همان محفل پر از اضطراب خلیفه شروع به صحبت کرد وگفت :
به نام خداوند جبار قهار
امشب گرد هم آمده ایم تاسخنی کوتاه و مفصل درمورد فردی بگوییم که قرار است جزئی از مروانی ها شود و از خاندان ما اصالت به بهره ببرد.
تنم لرزید به دوش کشیدن نامی از طایفه عدنانی ها به گردنم احساس ناخوشایندی برایم داشت.
جوان برنا و بزرگ من فرزند ارشد و عزیز من بکیر چندی پیش با دختری فتانه و ام الشر به مشکلی برخورد.
اما خدای منان این مشکل را حل کرده و حالا این دختر آمده تا از ما و بکیر و حورا و اهالی حرم عذر بخواهد.
آنقدر متعجب خشمگین شده بودم که میخواستم فریاد بکشم.
اما خودداری میکردم تا بتوانم رفتار سنجیده ای در مقابل اهل حرم داشته باشم.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده