eitaa logo
خانه سبز🌿
462 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . عبایم را سر کردم و بی آنکه با مرجل خداحافظی کنم پا در حیاط گذاشتم. مرجل دوید با همان موهای سپیدش. بحری جلوی در ایستاد دستش را حائل در کرد و گفت : اَمانه رفتن تو فقط باعث میشود جانت در خطر بیفتد همین. آمدم تا بحری را کنار بزنم اما از ترس اینکه دستم به او بخورد خودش کنار رفت. واهمه داشت از اینکه نامحرمی دست به او بزند. در را محکم پشت سرم بستم و گفتم: حسین بن علی اگر طالب صلح هستی من و بکیر را در تقدیر هم قرار بده. اگر که نه فقط کار خوبان را راه می اندازی پس صحبتی نمی‌ماند. قدم برمی‌داشتم و گریه میکردم. میدانستم مرجل به دنبالم نمی‌آید می‌دانستم که دوست دارد با بحری بماند. و بحری هم آنقدر معتقد است که پا پیچ نامحرم جماعت نشود. قلبم شکسته بود. دلم می‌خواست برگردم به همان شب و نگذارم بکیر از من دور بماند حتی لحظه ای... تمام شب را به جایی قدم زدم که نمی‌دانستم کجااست و مسیر مشخصی پیش رویم نبود. گرسنه بودم به یک میهمان سرا رفتم تا شب را در آنجا بگذرانم. . صبح زود با صدای خدمه مهمان سرا از خواب پریدم با خوف فراوان. تمام شب کابوس عبود و آلم به دنبالم بود. برخواستم تمام پول من به اندازه یک شب ماندن در میهمان سرا بود. در حیاط میهمان سرا منتظر یک ارابه بودم تا مرا به بغداد ببرد اما خبری نبود. صلاة صبح را که نخواندم از بس که خوابم نزدیک صبح بهم ریخته بود. صلاة ظهر را در کنار یکی از اتاق های میهمان سرا پشت به تمامی کسبه خواندم. در میان نماز دو پسر بچه بقچه مرا دزدیدند آنقدر بهت زده بودم که حتی از جایم تکان نخوردم. اما بازم به معرفت مردان نینوا چندین مرد به دنبال پسران دویدند اما آن هارا نیافتد. دست آخر راهم را گرفتم که بروم اما شخصی مرا صدا زد. یابنتی: برگشتم به سمت صدا تیغه آفتاب به روی چهره اش افتاده بود و مشخص نبود چه ظاهری دارد. کمی جلو تر رفتم . یک پیر مرد با قدی بلند و استخوان های تکیده و ریش بلند و دستاری خاکستری صدایم زده بود. سلام کرد جوابش را دادم. کیسه ای پر از دیناربه دستم داد و گفت : فاتحه ای بخوان برای همسرم سمیه بنت عمران قبول نکردم. اما پیر مرد با التماس گفت که کیسه را پس ندهم و بعد گفت : اگر دلت به صدقه رضا نمی‌دهد بدان قرض است. هروقت توانستی بیا و پس بده من نامم علی است علی بن حمران کلبی.... . کیسه دینار را در جیب پیراهنم گذاشتم و اولین کاری که کردم. خرید چند قرص نان و کمی سبزی و نمک و یک بقچه برای ادامه سفرم. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده