بہدلملکزدھ..
باخندهۍتوجانبدهم
طࢪحلبخندتو
پایانپریشانیهاست.!
#حاج_قاسم
♡ @heydareion ♡
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيم}
.
(امانه)
.
#سبعه_وثلاثین
.
چیزی نگفتم.
از بحری خواستم تا کمی مرا تنها بگذارد.
کمی دور زیارتگاه چرخیدم و با حسین بن علی علیه السلام گفت و گویی محرمانه کردم.
خورشید در پشت کوه های نینوا خودش را پنهان میکرد.
کوچه های باریک نینوا همگی فقط با چند مشعل آتش روشن شده بودند.
نور آتش و نور ماه دست به دست هم داده بودند تا مسیر را برای من و بحری و مرجل روشن کنند.
.
لباس هایم را در اوردم و به مخده ای تکیه دادم. تمام فکر و ذکر و قلب و روح من درگیر بکیر بود. دلم میخواست بدانم آیا تنها دلیل نفرتش وجود حورا است؟؟
مرجل با بحری صحبت میکرد و هر از گاهی خنده های کوتاهی سر میداد.
بحری اما حتی نیم نگاهی به مرجل نمیکرد.
خیلی محجوب به حیا بود و شاید هم مغرور. اما یه لحظه به جای بحری بکیر و به جای مرجل خودم را دیدم. تمام آن روز هایی که در کنار هم بودیم. و من شب ها سر به شانه اش میگذاشتم و در کنار نور شمع باهم از همه چیز صحبت میکردیم.
در همان حال و هوا بودم که فکری عجیب به سرم زد. دیگر از آن ور بوم افتاده بودم و هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم.
از جایم برخواستم و به سمت مرجل و بحری حرکت کردم. رو به رویشان
نشستم و گفتم :من تصمیم دارم به تنهایی به بغداد بروم و دوباره در ریاح مشغول به کار شوم.
بحری چشم هایش از حدقه بیرون زد با تعجبی شگرف در چشم هایم نگاه کرد و گفت : ریاح؟ میخواهی تن به ذلت بدهی؟!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم : دیگر از دوری بکیر سرم سودا زده است دیگر تحمل این همه دوری را ندارم.
باید هرچه سریع تر اورا ببینم
اولین بار بود خشم بحری را میدیدم.
آب دهانش را قورت داد و با غضبی فراوان مضیف را ترک کرد.
مرجل با دهان باز و نگاهی متعجب دستش را روی پایم گذاشت و گفت : این همه مصیب از بکیر دیده ای باز هم میخواهی اورا ببینی؟!
چیز نگفتم و به اتاق رفتم تا تمام وسایلم را جمع کنم.
نویسنده:میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثمانیه_وثلاثین
.
عبایم را سر کردم و بی آنکه با مرجل خداحافظی کنم پا در حیاط گذاشتم.
مرجل دوید با همان موهای سپیدش.
بحری جلوی در ایستاد دستش را حائل در کرد و گفت : اَمانه رفتن تو فقط باعث میشود جانت در خطر بیفتد همین.
آمدم تا بحری را کنار بزنم اما از ترس اینکه دستم به او بخورد خودش کنار رفت.
واهمه داشت از اینکه نامحرمی دست به او بزند. در را محکم پشت سرم بستم و گفتم: حسین بن علی اگر طالب صلح هستی من و بکیر را در تقدیر هم قرار بده.
اگر که نه فقط کار خوبان را راه می اندازی پس صحبتی نمیماند. قدم برمیداشتم و گریه میکردم. میدانستم مرجل به دنبالم نمیآید میدانستم که دوست دارد با بحری بماند.
و بحری هم آنقدر معتقد است که پا پیچ نامحرم جماعت نشود.
قلبم شکسته بود. دلم میخواست برگردم به همان شب و نگذارم بکیر از من دور بماند حتی لحظه ای...
تمام شب را به جایی قدم زدم که نمیدانستم کجااست و مسیر مشخصی پیش رویم نبود.
گرسنه بودم به یک میهمان سرا رفتم تا شب را در آنجا بگذرانم.
.
صبح زود با صدای خدمه مهمان سرا از خواب پریدم با خوف فراوان. تمام شب کابوس عبود و آلم به دنبالم بود. برخواستم تمام پول من به اندازه یک شب ماندن در میهمان سرا بود.
در حیاط میهمان سرا منتظر یک ارابه بودم تا مرا به بغداد ببرد اما خبری نبود.
صلاة صبح را که نخواندم از بس که خوابم نزدیک صبح بهم ریخته بود.
صلاة ظهر را در کنار یکی از اتاق های میهمان سرا پشت به تمامی کسبه خواندم.
در میان نماز دو پسر بچه بقچه مرا دزدیدند آنقدر بهت زده بودم که حتی از جایم تکان نخوردم. اما بازم به معرفت مردان نینوا چندین مرد به دنبال پسران دویدند اما آن هارا نیافتد.
دست آخر راهم را گرفتم که بروم اما شخصی مرا صدا زد.
یابنتی: برگشتم به سمت صدا تیغه آفتاب به روی چهره اش افتاده بود و مشخص نبود چه ظاهری دارد.
کمی جلو تر رفتم .
یک پیر مرد با قدی بلند و استخوان های تکیده و ریش بلند و دستاری خاکستری صدایم زده بود.
سلام کرد جوابش را دادم. کیسه ای پر از دیناربه دستم داد و گفت : فاتحه ای بخوان برای همسرم سمیه بنت عمران
قبول نکردم.
اما پیر مرد با التماس گفت که کیسه را پس ندهم و بعد گفت : اگر دلت به صدقه رضا نمیدهد بدان قرض است.
هروقت توانستی بیا و پس بده من نامم
علی است علی بن حمران کلبی....
.
کیسه دینار را در جیب پیراهنم گذاشتم و اولین کاری که کردم. خرید چند قرص نان و کمی سبزی و نمک و یک بقچه برای ادامه سفرم.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
سلام و درود خدمت تمامی بزرگواران و اعضای خانواده اَمانه بغدادی...♥️
بنده خانم میم_پ هستم.
سال نو و بهار سرسبز بر دل هایتان مبارک...🌿
بنده در این ایام به مشورت یکی از علما نوشتن داستان را برای ادامه تحقیقات متوقف کردم.
منتهی از این به بعد من و امانه در خدمت شما بزگواران هستیم....
رمضان نزدیک است... 🌙
برایمان دعاکنید...♥️
.
@mahoramp
May 11
https://eitaa.com/joinchat/1777664018C299123be5c
لینکــ کانالمون
میتونید رمان رو به عنوان یک هدیه معنوی به دوستاتون هدیه کنید💚
رمان اَمانه در زمینه عاشقانه تاریخی در عصر خلیفه هشام بن عبدالملک است...
رمان بر اساس واقعیت از یک. منبع مستند برگرفته شده است.
https://eitaa.com/joinchat/1777664018C299123be5c
خواندن رمان محدوده سنی +15🔞 سال را دارد. بخش زیادی از متن در مورد جهان ماورائی(اجنه) است.⛔
پس خواندن آن به زنان باردار یا افرادی که بیماری قلبی دارند توصیه نمیشود...❌
https://eitaa.com/joinchat/1777664018C299123be5c
دوستان سلام
خیلی از شما بزگواران به پی وی بنده مراجعه کردید و در مورد انتشار رمان اَمانه سوالی پرسیدید.
بنده یک شب در میون مطالب رو در کانال قرار میدم...
تا ذهن مخاطب با خاطرات و اتفاقات رمان خو بگیره...
.
♥️🌾
...♡
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار