<🖇📓>
-
-
مَسجدخَموشوشَہرپُرازأشْڪِبۍٖصِداست
اِ؎چـٰاھخونگرفْتہڪوفہ،علۍٖڪُجاست…!
-
#آهمـُــولانـٰـاعَــلـۍ...!🖐🏻🖤••
@amaneh_roman
••💙❄️''↯
بےتو
منڪفآرهی
یڪمآهڪآملدآشتم🖐🏻•
خونِدلخوردنآگـر
ازمبطلـآتروزھبود•🙂•
-----------------‹❁›-----------------
🦋⃟💙¦⇢ #حاج_قاسم
@amaneh_roman
...♡
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
چهزیباستکهدراینموهبتبزرگِ
الھـےکهنامشغمودرداست،
شیعهٔتمامعیارعلیشدن˘˘!
#شهیدچمران🌿-
@amaneh_roman
خانه سبز🌿
همھتندستموازدامناوکوتاهم…🖐🏼' #یاحیدر🖤. @amaneh_roman
سفرۀجودعلیدرشبِقدرگشتتمام ؛
آنیتیمانكھامیدشانتوبودیچھكنند؟
#علیرضاخانکی…
@amaneh_roman
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
"شبـاۍقدر"رسیدھ ها✋🏻
بیاینبرگردیمبـہآغوشخدا🌱🕊
بایدخیلۍڪارا رو مۍکردیمونکردیم:)
حداقلجبرانشونڪنیم
@amaneh_roman
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وخمسین . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رن
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#تسعه_وخمسین
.
در دلم آشوب بسیاری بود.
قدم میزدم و پیراهنم روی زمین کشیده میشد. قلبم از شدت تپش سینه ام را به درد آورده بود.
مدتی گذشت و هیاهو و صدای چکاک شمشیر ها قطع شد. بکیر با محاسن خونی و ابروی شکافته از شمشیر وارد قصر شد.
همگی زنان شیون و زاری کردند.
خواهرانش دوره اش کردند و حورا قربان صدقه اش میرفت.
نزدیک من آمد و دستش را روی سرم گذاشت. چشم هایش مغضوب و خشمگین بود. قطره اشکی از چشم چپش لغزید.
دستش را به آرامی نزدیک شکمم برد.
قلبم به تپش افتاد.
دستش را مشت کرد و در لحظه ای مشتش را به دلم کوبید.
چشم هایم از شدت درد سیاهی رفت. با زانو روی زمین نشستم.
از شانه ام بلندم کرد و مشت دیگری نسارم کرد. فریاد کشیدم و خواستم خودم را از چنگش بیرون بیاورم.
هم همه ای در قصر برپا شد.
حورا به سمت بکیر دوید و گفت: بکیر رهایش کن. اما بکیر به حرف هیچکس گوش نمیداد.
مشت سوم و چهارم مشت پنجم و شیشم و هفتم...
خون از دهانم جاری شد. بکیر موهایم را گرفت و سرم را به دیوار کوبید. سیلی از خون به همراه درد و سوزش به روی چشم هایم نازل شد.
فریاد میکشیدم و گریه میکردم.
نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم.
بکیر گفت : از که بچه دار شده ای؟؟
هرزه تر از تو ندیده ام. و ناسزا میگفت و خون از پیشانی اش جاری میشد.
دستم را به شانه اش گرفتم و هولش دادم.
سخت است از دست معشوقت ضرب و شتم بخوری...
غروم شکسته بود. بیشتر به خاطر اینکه ناظر تمامی این صحنه ها حورا بود.
پیراهنم سفیدم غرق در خون شده بود.
بکیر مرا به سمتی هول داد و دستور داد تا مرا به سیاه چال بندازند.
سرباز ها نبودند. خودش آمد و. شمشیرش را به سمت گردنم گرفت و گفت : تو سزاوار مرگی وگرنه هیچ چیزی لیاقتت را ندارد.
آن سیاه چال نیز از سر تو زیادی است.
و بعد شمشیر را بالا گرفت تا بر سرم فرود آورد.
در همان حین صدای فریاد آشنایی را شنیدم.
ابراهیم بود. از صدایش بکیر نیز ترسید و به سمت او برگشت. ابراهیم به سمت او یورش برد و از یقه دشداشه اش به دیوار کوبید.
و بعد با صدایی رسا و بلند گفت : امانه از قصر خارج شو.
و بعد گفت : زین پس باید از روی جنازه من رد شوی تا به او آسیب برسانی.
اگر انتقام خونی که از او چکید را از تو نمیگیرم تنها برای این است که حرمت نان و نمک را حفظ میکنم.
بکیر پوز خندی زد و گفت : فکر نکن که ما باهم هم خون هستیم و این باعث شود که از گناهت بگذرم.
به حتم پدر همان بچه در شکم امانه
تو هستی.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ستین
.
ابراهیم در قصر فریاد کشید و گفت : زهرا امانه را به اتاقش ببر.
و بعد از ما دور شد. زهرا به سرعت به سمت من آمد و دستم را گرفت و مرا کشان کشان و به سختی به اتاق برد.
از هیبت و جوانمردی ابراهیم قند در دلم آب شده بود.
لحظه ای دیدم دامنم از خون سرخ در خود غرق شده است. چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی متوجه نشدم.
امانه بیدار شو.
صدای ابراهیم بود. چشمانم را باز کردم. لبخند زد و گفت : حالت چطور است؟
گفتم: بچه چه شد؟؟
و بعد کمی بلند شدم و تکیه دادم به مخده روی تخت.
ابراهیم روی صندلی نشست و گفت : نمیدانم شاکر باشم یا چه؟؟
اما طفل معصوم ساقط شد. ان مشت هایی که بکیر به تو زد اگر به درخت میزد ریشه اش کنده میشد.
دستم. را روی شکم خالی از طفل گذاشتم. خشحال بودم که سرنوشتش اینگونه خاتمه یافت.
اگر یک دورگه جنی به دنیا می آمد. چه کسی از عهده اش بر می آمد.
اما هراس آن را داشتم که نکند. عبود بفهمد و بخواهد بلایی سر من یا ابراهیم و یا زهرا بیاورد.
ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: باید از این قصر نقل مکان کنیم. دیگر این جا جایی برای ما ندارد.
میرویم و در نزدیکی خانه مولایمان امام صادق علیه السلام زندگی میکنیم.
گفتم: مولایمان؟!
ابراهیم گفت: آری من دو بهار است شیعه ای از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام شده ام.
شوقی وصف نشدنی در قلبم پیچید.
گفتم: من نیز دوست دارم شیعه ای از شیعیان ایشان شوم.
ابراهیم لبخند زد و گفت: بسیار خب
کمی حالت که بهتر شود. در روز های آینده از این قصر خواهیم رفت.
من تو و زهرا.
در دلم گفتم : برای چه به من محبت میکند. آخر دلیلی ندارد به خاطر وجود حقیر من قصر و تمامی امکاناتش را جلال و ثروت و جبورتش را...
رها کند.
ابراهیم ایستاد و رفت.
زهرا در گوشه ای به گلدان های گل های شمعدانی آب میداد.
نگاهی به من کرد و گفت : بانو زمان آن رسیده است تا بکیر را از زندگیتان بیرون کنید.
او لیاقت وجود شما را ندارد.
گفتم: آری زمانش رسیده است. اما قبلش باید از او سوالی را بپرسم.
.
زهرا برایم قلم و دوات و پوستی کاغذی آورد و گفت : بنویسید برایشان.
من نیز شروع کردم به نوشتن.
از او خواستم تا جواب تمامی سوال هایم. را بدهد.
اینکه چرا مرا از آن زندان نجات داد و دلیل این همه محبت چه بود و دلیل این همه نفرت چه بود.
و بعد نامه رابه زهرا دادم.
.
شب از نیمه گذشته بود. سه هفته بود که بکیر را ندیده بودم. در کنار فواره ها قدم میزدم و. دستم را بر روی پر مرغابی ها میکشیدم و با خرگوش ها همبازی میشدم.
زهرا نیز پا به پای من می آمد و باهم حرف میزدم.
به درخت سیب رسیدم. یک درخت بلند که سر تاسرش پر از سیب قرمز بود. هرچه کردیم تا یکی از آن سیب ها نصیب ما شود. نشد که نشد.
زهرا گفت : من الان جناب ابراهیم را صدا میکنم تا برایمان سیب بچیند.
گفتم نه خودم میروم بالای درخت تو فقط حواست باشد کسی مارا اینجا نبیند.
زهرا قبول کرد. به هر سختی که بود خودم را به شاخه ی وسط درخت رساندم.
یکی از شاخه های باریک به گردنبدم که یادگار بکیر در آن عمارت بود.گیر کرد و پاره شد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
گریستننعمتبودڪوبیدنبہسینہتہلذتبود
حالاکہقرنطینہشدم،
میفھممسرمایہزندگۍمنهیئتبود…!
#دلتنگروضہاباعبداللہ...!
@amaneh_roman