eitaa logo
خانه طلاب جوان
8هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
304 فایل
﷽ 🌀کانال رسمی «خانه طلاب جوان» پویشی برای ترسیم #طلبه_عصر_انقلاب 💎صاحب امتیاز: ☑️ نشریه خط: @KHAT_NASHRIYE ☑️ نشریه عهد: @NASHRIYEAHD ☑️ رادیو روایت: @RADIOREVAYAT ☑️ سیر صراط: @SEIR_SERAT 👨🏻‍💻 ادمین: @admin_kht 🌐 سایت: www.khanetolab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 ✏️ 📕روایت داوزهم: بیادتم رفیق... 💠 تا شنیدم بیماری برای افرادی که دیابت دارند خطرناکه سریع رفتم تو اتاقش. گفتم: حاج محمد پاشو برو خونه. تو از ده سالگی داری انسولین مصرف میکنی. با ناراحتی یه نگاهی بهم کرد و گفت: باشه می رم. 🔷 امروز تا از در اومد داخل برق از کله ام پرید. از رو صندلی بلند شدم رفتم سمتش و گفتم حاجی برا چی اومدی ؟؟ بغض کرد! سرشو انداخت پایین: خدا میدونه دیگه نمیتونم خونه بمونم! دلم طاقت نمیاره!! آخه چرا من نباید کمک کنم ؟؟؟اگه دیابت نداشتم الان باید توی بیمارستان بودم. آهی از ته دلش کشید، دلم آتیش گرفت. بغلش کردم و با کلی خواهش گفتم برو اینجا خیلی خطر داره. قول می دم هر کاری باشه برات بفرستم منزل انجام بدی. هنوز نگاه حسرت آمیزش موقع رفتن جلو چشمامه... 🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕روایت داوزهم: بیادتم رفیق... 💠 تا شنیدم بیماری #کرو
💠 💠 ✏️ 📕روایت سیزدهم: دلم پر می کشد برای رفتن داخل بخش اما... 🔷 حدود دویست نفر طلبه جمع شده اند در نمازخانه بیمارستان برای جلسه توجیهی. سرپرست طلاب جهادی داوودی درباره اثرات کار توضیح می‌دهد که واقعا جهاد است. توضیحاتش انصافا مفید است. بعد، رییس بیمارستان می آید. معلوم است خیلی دوندگی کرده. خستگی از چهره اش می‌بارد و سنگین پلک می‌زند. تشکر می‌کند. - همین که تا اینجا آمده آید برای من کافی است حتی اگر هیچ کدامتان هم داخل بخش نرود. معلوم است که از این طرح خیلی خوشحال است. نکته ای را می‌گوید که حالم بد می‌شود: - دوستانی که بیماری های زمینه ای دارند، قلبی، کلیوی، تنفسی برگردند. جهاد شما نیامدن است. و من که تنگی نفس دارم، به این فکر میکنم که بمانم یا نه... هنوز نگفته ام که تنگی نفس دارم. تقسیم بندی شده ایم. احساس می‌کنم که از امر عظیمی محروم شده ام. وجودم پر می کشد برای رفتن داخل بخش. از آن طرف می گویم نکند خدای نکرده با این کار من برای همه گروه مشکلی پیدا شود. میروم و به رابطمان می‌گویم که من تنگی نفس دارم. چه کنم؟ می‌گوید که سر جدت تو بخش نرو!... پس چه کنم؟ اینجا پشتِ نمازخانه آبمیوه میگیریم برای دکترها و پرستاران... الحمدلله... پشتیبانی خط مقدم هم بد نیست. شکر... ✏️✏️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📒 روایت چهاردهم: بالاخره خندید... #قرارگاه_جهادگران_سل
💠 💠 ✏️ 📙 روایت پانزدهم: رسیدم بیمارستان ... 💠 دیدم دسته محمدی رادها دارن از دور میان، چهارتاپسر عمو با هم اومدن برای کمک. لباسای مخصوص رو پوشیدیم... اولش کار خاصی نداشتم فقط با بیمارها صحبت می کردم، یه ذره ام از روایات ابتلا مومن گفتم...! یواش یواش کارا زیاد شد ... خسته شدم، رفتم آبدارخونه... یکی از خانم پرستارا می گفت من بیماری نقص ایمنی دارم ولی دکترم گفت می تونی بری بالای سر بیمارا، منم از همون روز اومدم... اون یکی خانم پرستار گفت دم طلبه ها که اومدن گرم... بعدم تأکید کرد خداییش دمشون گرم، توی این حجم کارها واقعاً حضور شما غنیمته. 🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📙 روایت پانزدهم: رسیدم بیمارستان ... 💠 دیدم دسته محمدی
💠 💠 ✏️ 📕 روایت شانزدهم: خط مقدم جهاد... 🔰 تا حرف از روایتگری می‌آید،شهداء و دفاع مقدس یادمان می‌آیند... کجایند آن مردان خاکی؟!... 🔹در این بحبوحه‌ای که در کشورمان و در شهر کریمه اهل‌بیت(عليهم‌السلام) "قم" وجود دارد،هستند هنوز مردانی خاکی و افلاکی که قید جان از سر گذرانده‌اند و به این جبهه اعزام شده‌اند...تا خاری باشند در چشم بیگانگان و فرصت‌طلبانِ اینگونه شرایط‌ها... 🔸کار سخت است،،،اما شیرین...نام کار جهادی که می‌آید،حججی شدن و سلیمانی شدن به خاطرم می‌آید... 🔹در این هیاهوی این بیماری و ویروس و هجمه سوءاستفاده دشمن،اطلاعیه‌ای را از کاری جهادی دیدم که عده‌ای از طلاب دست به دست هم و بدون هیچ چشم‌داشتی،پا به میدان این عرصه نهاده‌اند تا یاری رسان ملت شریف ایران عزیزمان باشند إن‌شاءالله 🤲 🔸واما امروز یعنی یازدهم اسفندماه ١٣٩٨ جلسه‌ای برقرار بود به جهت اعزام مجاهدین از قرارگاه به محل خدمت در بیمارستان... ❇️ قرائت حدیث کسای بی‌بی دو عالم حضرت صدیقه طاهره(سلام‌الله‌علیها) توسط مجاهدین قبل از عملیات،دلها را روانه جبهه‌های مدافعین این انقلاب در دفاع مقدس و دفاع از حرم می‌کرد و مددکار رفقاء خواهد بود،إن‌شاءالله 🤲 یاحق 🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت شانزدهم: خط مقدم جهاد... 🔰 تا حرف از روایتگر
💠 💠 ✏️ 📘 روایت هفدهم: خدا رو شکر داداشم طلبه شده... ⚪️ دو روزه با بچه ها میریم بیمارستان فرقانی، حال و هوای قرنطینه با اون چیزی که تو ذهنم بود خیلی متفاوته. اونجا همه پرستارا و خدماتیا خیلی خونسرد و عادی کاراشونو انجام میدن. روز اول که رفتم نزدیک ظهر بود یه جوون ۲۸ ساله رو آوردن، خیلی داغون بود از لحاظ روحی، میگفت پسرم یه سالشه دلم نگرانشه. می گفت اگه خوب بشم یه آدم دیگه میشم. می گفت داداشم طلبه است وقتی خواست بره حوزه خیلی مخالف بودم، بهش گفتم مردم همه فحش میدن به آخوندا حالا تو میخوای کجا بری. می گفت الان که شمارو میبینم که اومدید اینجا خدارو شکر میکنم که داداشم طلبه شده. خلاصه تا آخر وقت یک چهارم وقتم رو گذاشتم برا این آقا روح الله... موقع اومدن حالش خیلی بهتر بود شمارشو گرفتم بهم گفت برو نیا اینجا مریض میشی، خداحافظی کردم. امروز بعد دو روز بهش زنگ زدم گفت مرخص شدم خیلی حالش بهتر شده بود. خداروشکر... 🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📘 روایت هفدهم: خدا رو شکر داداشم طلبه شده... ⚪️ دو رو
💠 💠 ✏️ 📕 روایت هجدهم: تکرار تاریخ... 💠 تکرار در زندگی همیشه ناراحت کننده و باعث آزار انسان نیست. چه بسا تکرارها که باعث یادآوری می شود و انسان را به دور دستها می برد. همین دیروز که قرار بود جمعی از طلاب برای خدمت و همراهی بیماران مبتلا به کرونا به بیمارستان بروند با صحنۀ عجیبی روبرو شدم. مادر جوانی را دیدم که فرزندش را آورده دم بیمارستان آورده بود، نه برای بیماری؛ بلکه طلبه جوانی بود که تازه مو به صورتش روییده بود؛ طلبۀ جوان هم اصلا برای خودش یک حس و حال باصفایی داشت. این طلبه جوان برای خدمت به بیماران آمده بود و مادرش اشک می ریخت و به فرزندش که حسن نام داشت می گفت: سید حسن برو عزیزم خدا به همراهت، برو مادر نگران نباش دست علی به همراهت. 🔆 با شنیدن و دیدن این صحنه یاد جبهه های نبرد افتادم که مادران در حال بدرقه فرزندانشان بودند و آنها را از زیر قرآن رد می کردند و اشک ریزان دست به سوی آسمان دراز می کردند و به درگاه خدا برای آنها دعا می کردند و بعضی از آنها اینگونه زمزمه می کردند که خدایا این هدیه را از ما بپذیر. اگر در آن روزها جبهه ها پر از سربازانی بود که خود را سپر دفاعی کرده بودند در برابر یورش صدامیان امروز هم طلبه هایی هستند که در کنار پزشکان و پرستاران، در صف مقدم مبارزه با این ویروس قرار دارند. دوستان تمام این مقاومت ها و از جان گذشتگی ها پشت پرده ای هم دارد: اینکه آیۀ شریفه می فرماید: ای انسان تو بسیار ضعیف هستی. خلق الانسان ضعیفا پس ما غرک بربک الکریم چه چیزی تو را مغرور کرده، تو که توانایی مقابله با یک موجود ریز میکروسکوپی را نداری به چه می بالی. یا اینکه می فرماید أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ بله اکنون همه جهانیان، خصوصاً آنهایی که ادعای پیشرفت علمی دارند، زانوی عجز و ناتوانی به زمین زده اند و با زبان بی زبانی به فقر و نداری خود اعتراف می کنند. 🔅 امید که این تکرارها ما را یاد جوانانی بیندازد که رفتند تا ما بمانیم و ادامه دار راهشان باشیم نه اینکه بعد از چند دهه نه تنها ادامه دار راه آنها نیستیم، بلکه هر از گاهی هم که فقط به عکس آنها نگاه می کنیم؛ ولی عکس آنها عمل می کنیم. ولی امروز جای امید است که با چشممان پزشکان و طلبه هایی را می بینیم که از زن و فرزندشان گذشته اند و خود را در معرض این بیماری قرار داده اند تا به همۀ همراهان بیمار امید دهند که ما فرزندان ایران سرافراز پشت و پناه شما هستیم و حاضریم جانمان را فدای آرمانهایمان کنیم تا شما باشید و زنده بمانید..... امیدوارم قدردان پزشکان و این عزیزان جان برکف باشیم. 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت هجدهم: تکرار تاریخ... 💠 تکرار در زندگی همیشه
💠 💠 ✏️ 📙 روایت نوزدهم: اینجا چراغی روشن است... 🌐 اینجا قرارگاه مردمی خدمت رسانی به قضیه کرونا است، جنب و جوش عجیبی است. ازساعت اولیه صبح جلسات هماهنگی و بررسی کارها شروع می شود، همراهان جهادی بیماران، گزارش کار می دهند. صحبت از نیاز بیشتر است، مثل کارهای جهادی در مناطق محروم کار بچه های جهادی اینجا هم گل کرده. هم بیماران دعای خیر به لبهایشان دارند، هم کادر پزشکی دمی از کار طاقت فرسا به صندلی تکیه می دهند تا نفسی تازه کنند. 🎥 بچه های رسانه دنبال انعکاس امیدواری و صلابت کادر پزشکی و همت آنان برای شکست کرونا هستند. 📦 دوستانی که در بخش توزیع اقلام بهداشتی کار می کنند، همراه بسته های بهداشتی دعاهایی را در بسته ها گذاشته و بوی معنویت و توسل را درب خانه ها می برند و دست در دست بسیجی ها بوی امید را در شهر بی بی پخش می کنند. 💥بوی اسپند هر از گاهی فضای قرارگاه را پر می کند و شوخی و بذله گویی که چاشنی کار بچه جهادی هاست لطافت فضا را بیشتر می کند. ⚪️ اندک اندک جمع مستان از راه می رسند و جلسات توجیهی شکل می گیرد و بچه عازم بیمارستانها میشوند تا توسط کادر پزشکی بیشتر در جریان کار قرار گیرند و مشغول خدمت شوند. 💠 گروهی مشغول به راه انداختن کار سرکشی هستند، سرکشی به بیماران بهبود یافته، سرکشی به خانواده کادر پزشکی که انصافا در خط مقدم مبارزه شکست کرونا هستند 📝 بزرگانی از علمای شهر آمادگی خود را برای همراهی تیم سرکشی اعلام کرده اند. 🌸 اینجا از نشد و نمی شود خبری نیست، امید حرف اول را می زند. ✅ مناطق محروم که می رفتیم امیدم این بود در بیابانهای سیستان و بلوچستان و بشاگرد و خوزستان و فارس و کرمان امام زمانم را بیابم حالا دیدگانم در بین راه پله ها و اتاقهای قرارگاه جهاد سلامت و خیابانهای منتهی به بیمارستان و اتاق استراحت بیماران و کادر پزشکی در کمین جمال یوسف زهرای مرضیه است. ❇️ امتحان بزرگی است و ما به لطف الهی و مدد بی بی جانمان کرونا را از امّ القرای اسلام بیرون خواهیم کرد و این در حال محقق شدن است چون در قاموس بچه های امامین انقلاب شکست معنی ندارد. 🌕 اینجا چراغی روشن است... 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📙 روایت نوزدهم: اینجا چراغی روشن است... 🌐 اینجا قرار
💠 💠 ✏️ 📙روایت بیستم: آقای دکتر وظیفمه... 🔷 اصرار می کرد برای پرستاری از کرونایی ها. گفتم: پدر جان، شما هم سکته قلبی کردید و دیابت دارید، برای شما خطر جانی دارد. راضی نمی شد، می گفت حاضرم تو بیمارستان هر کاری لازم باشه انجام بدم. اصلا وظیفمه. به زحمت تونستیم منصرفش کنیم. بارها این آمادگی رو از نزدیک دیدم. ⚪️⚪️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📙روایت بیستم: آقای دکتر وظیفمه... 🔷 اصرار می کرد برا
💠 💠 ✏️ 📒 روایت بیست و یکم: پیروزی قطعی است... 🌿 مساله کرونا زیاد طول نخواهد کشید حرکت کشور به سمت ایجاد یک در زمینه سلامت آغاز شده و به سرعت در حال گسترش است. شواهدش زیاد است. 🌸 از فعالیتهای تا تلاش شبانه روزی و و در بیمارستانها و حرکت و تلاش در مبارزه با خط رسانه ای استعمار و انعکاس درست مطالب تا کمکهای و به و تا حرکات خودجوش از جوانان و هیاتیها و طلاب. 🌳 هر کس هر کاری از دستش برمی آید دارد انجام میدهد. کسانی که نمیتوانند مستقیم به بیمارها کمک کنند، به کسانی که در خدمت مستقیم به بیماران هستند، خدمت میکنند. به بقیه برای پیشگیری نصرت می دهند. کسی منتظر نیست کسی منفعل نیست همه تلاش میکنند کمکی کنند. 🇮🇷 به نظرم ایران به سرعت به سمت ظهور یک در حال حرکت است. یکی از صحنه های ظهور «قدرت لایزال ملت»... عجب ملتی است ملت ایران . گام دوم انقلاب با نشان داده شدن و به رخ کشیده شدن این «قیام همگانی» در عرصه سلامت میتواند تبلوری تازه در سطح جهان داشته باشد. این اراده در حال به صحنه آمدن است. روز به روز شواهد این به صحنه آمدن بیشتر به چشم میاید. 🌕 پیروزی قطعی است. 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📒 روایت بیست و یکم: پیروزی قطعی است... 🌿 مساله کرونا
💠 💠 ✏️ 📕 روایت بیست و دوم: طلبه نگاشت... ⚪️ این دفعه هم شیفت شب رفتم بیمارستان... با تاخیر رسیدم موقع تحویل لباس بهم گفت شام خوردی؟! گفتم نه گفت بیا این آخریش قسمت تو بوده... رفتم بالا تو بخش... علی خانی با سید زین العابدین هم بودن... خوشحال شدم از دیدنشون. یکی از خانم ها بالا آورد... به آقا قریبی گفتم... گفت برو یه ملحفه از اتاق کثیف بردار پاک کن، بعدم تی بکش... خیلی سختم بود... بیمار خانم بود، عذر خواهی کرد... باهاش صحبت کردم تا آروم بشه... اهل لاهیجان بود... 📹 رفتم سراغ فیلم گرفتن از بچه های داوطلب... یکیشون خیلی خوب بود... رزمنده سوریه بود... میگفت تلاش برای هدف واحدِ مشترک و خطر پذیری رو من دو جا دیدم. یکی سوریه یکی هم اینجا... 🔅 برگشتم پیش علی و سید... یه پیرزن ترک نورانی که موهاشو حنا گذاشته بود ناله میکرد... به ترکی میگفت اولرم، اولرم... گفتم نه مادر... نمیمیری...! اشاره کرد به بند اکسیژن پشت سرش... تنگ شده بود، شل کردم... دیشب که با ویلچر آوردنش، یه بوقچه نون خشک رو پاش باز کرده بود داشت میخورد... با سید زین العابدین کمک کردیم کاراش رو انجام بده. سید خیلی خوبه... واقعن شجاعت رو توش حس میکنم... ریزه میزه و بی ادعاست هر کاری‌ رو بدون تعلل انجام میده... هرکاری... رفتم طبقه بالا مصاحبه بگیرم... بخش زایمان بود که الان شده قرنطینه... پرستارای اینجا خیلی شادن...! میگفتن ما از کهنه عوض کردن به اینجا رسیدیم... فضای حاکم خیلی زنانه ست... یکیشون رد که شد گفت تقبل الله..!! 🎥 با دونفر از بچه ها مصاحبه کردم... توی قاب تصویر حرم مادرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) بود... برگشتم پایین و با علی شروع کردم گپ زدن. علی هم مثل من و سید، طلبه است. میگفت اینا بعضیاشون اولا یه طور دیگه نگاهم میکردن بعد که فهمیدن دانشگاه بودم نگاهشون عوض شد بعد که گفتم صنعتی اصفهان بودم خیلی براشون جالب شد.!! منم دو بار پیش پرستارا به عمد گفتم: علی دانشگاه چی خوندی؟!! خدا قبول کنه...! 🔷 خوابیدم... علی و سید بیدار موندن... به علی گفتم برا نماز صبح صدام کن... بعد نماز صبح دعای عهد... یا محیی الموتی و ممیت الاحیا... یاد آقام اوفتادم... خدارحمتش کنه... ⚪️⚪️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت بیست و دوم: طلبه نگاشت... ⚪️ این دفعه هم شیف
💠 💠 ✏️ 📗 روایت بیست و سوم: غیبتهای شک برانگیز 🌸 پر از امید بود. به هر بیماری که سر می زد با صدای بلند با او احوالپرسی می کرد؛ چطوری حاج آقا؟ بلا دوره! خوب میشی ایشالا. ببین حاج خانمت چقدر برات میوه و خوردنی فرستاده، معلومه دوسِت داره ها. از این تخت به آن تخت می دوید و نیاز بیمارها را رفع می کرد. با خدا قوت گفتنش به پرستارها انرژی می داد و دکتر که وارد بخش می شد، با دکتر همراه می شد و اگر نکته خاصی در مورد بیماری بود، به دکتر می گفت. بعضی وقت ها ولی غیبش می زد. معلوم نمی شد کجاست. همه اتاق ها را می گشتیم پیدایش نمی کردیم. از خستگی نشسته بودم روی یک تخت، کنار در ورودی بخش. ناگهان دیدم از بیرون وارد بخش شد. گفتم: حاجی کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم. مشکوک می زنی؟ خندید و گفت: نه بابا، کجا دارم برم! رهایش نکردم. گفتم: باید بهم بگی هر از چند گاهی کجا میری! من رو هم ببر، حسود نباش! گفت: پدرم منبری امام حسین(ع) است. هفتاد سالی دارد. چند وقت پیش کرونا گرفت. الآن حالش خوب نیست و در بخش پایین (سی سی یو) بستریه. دلم که براش تنگ میشه، می رم پشت شیشه سی سی یو و نگاهش می کنم. سید محمد می گفت: همۀ این بیمارها هم مثل پدر من هستند. 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📗 روایت بیست و سوم: غیبتهای شک برانگیز 🌸 پر از امید ب
💠 💠 ✏️ 📕 روایت بیست و چهارم: همه اعضای یک پیکر 🌕 نمی دونم چرا نمی تونم بی تفاوت باشم، بی تفاوت نسبت به هم وطنام، به عزیزایی که زخمی بر وجودشون افتاده ، خواب به چشماشون نمیاد. دیروز به روایتی از صادق آل محمد (علیه السلام) برخوردم و دلیل این همه بی تابیم رو فهمیدم: ((الْمُؤْمِنُونَ فِي تَبَارِّهِمْ‏ وَ تَرَاحُمِهِمْ‏ وَ تَعَاطُفِهِمْ‏ كَمَثَلِ الْجَسَدِ إِذَا اشْتَكَى تَدَاعَى لَهُ سَائِرُهُ بِالسَّهَرِ وَ الْحُمَّی)) مؤمنان در احسان و نیکی به یکدیگر و مهر ورزیدن و مهربانی به هم، مثل پیکری هستند که هرگاه عضوی از آن به درد آید، اعضای دیگر نیز به بی خوابی و تب با او همدردی می کنند. 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت بیست و چهارم: همه اعضای یک پیکر 🌕 نمی دونم چ
💠 💠 ✏️ 📒 روایت بیست و پنجم: پرستار مجاهد... 🔷 کارهای هر بیمار را خودش انجام می داد. قرص ها رو میذاشت کف دست بیمار ها، از بیرون سالن هم با لیوان یکبار مصرف براشون آب می آورد. 🔶 به پرستار می گفتم: من اینکار رو انجام میدم، شما به باقی مریض ها برسید و کارهای خودتون رو انجام بدید. قبول نمی کرد و می گفت: شما داوطلبانه اومدید ولی اینکار وظیفۀ منه... ⚪️⚪️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📒 روایت بیست و پنجم: پرستار مجاهد... 🔷 کارهای هر بیم
💠 💠 ✏️ 📘 روایت بیست و ششم: طلبه نگاشت (٢) 🌸 لبخند و اشتیاق پسری که با همسرش آمده بود تا بعد از چند روز، پدر پیرش که به لطف خدا حالش خوب شده بود را از بیمارستان ببرد، دیدنی بود. انگار سال‌ها او را ندیده بودند. 🌸 بیماری که تا اذان گفتند گوشه‌ای مشغول نماز شد و بیماری دیگر که عصرگاهان وقتی از خواب بیدار شد، اول از جهت قبله سؤال کرد. 🌸 طلبه ای که با چند شاخه گل نرگس و با شعار «یا صاحب الزمان، امید زندگی ام تویی» روی روپوش آبی رنگش، به یاری بیماران شتافت. 🌸 پرستاری که گفت: صادقانه می‌گویم که تا قبل از این، ذهنیت بدی از طلبه‌ها داشتم اما الآن کاملا نگاهم تغییر کرده و وقتی برای دوستانم تلاش طلاب را نقل می‌کنم، متعجب می‌شوند. 🌸 پرستاری که لحظه‌ای در طول ۷ ساعت ندیدمش که بنشیند و دائماً به بیمارانش سر می زد. 🌸 بیمارانی که حاضر نبودند با وجود بد حالی کارشان را به ما بسپارند و با وجود ضعف جسمی، تلاش می کردند خودشان کارشان را انجام دهند. 🌸 پرستارانی که هنگام نیاز به احیای قلبی بیماری، سراسیمه به سمت او می‌رفتند و برای برگرداندن او به زندگی، دوره‌اش می‌کردند. 🌸 زن و شوهری که هر دو در لباس پرستاری، بدون حتی یک روز استراحت، دوشادوش هم به بیماران کمک می‌کردند. 🌸 پرستارانی که حدود ساعت ۴ عصر، آرام آرام شروع به ناهار خوردن می کردند. 🌸 پرستاری که با دو جعبه شیرینی، خبر میلاد امام جواد علیه السلام را برای پرستاران و بیماران آورد و بخش را غرق شادی کرد... 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📘 روایت بیست و ششم: طلبه نگاشت (٢) 🌸 لبخند و اشتیاق پ
💠 💠 ✏️ 📙 روایت بیست و هفتم: خط مقدم... 🌒 شیفت شب یه طعم دیگه ای داره. همه جا در ظاهر ساکت و خاموش، اما در باطن... 🌙 تو اتاقا میگشتم ببینم کسی کاری نداشته باشه. یکی تشنشه میگه آب بیار ، یکی میخواد بره سرویس بهداشتی تا منو میبینه میخواد بال دراره چون نمیخواسته دادبزنه بقیه رو بیدار کنه، یکی درد و دلش باز میشه، یکی همینکه نگاهش به نگاهم میفته لبخند میزنه، خلاصه تو هر اتاقی یه قصه ای هست. 🌔 برگشتم تو راهرو، واقعا چقدر باید خدارو شکر کنم که این موقعیت رو برام پیش آورده که بین مومنین بگردم و دردی دواکنم؟ راستش تو قصه سیل سال گذشته خیلی غصه خوردم که نتونستم برم خدمت کنم ،نتونستم چیه، بهونه آوردم براخودم، همش توجیه کردم. حتی وقتی تو تلوزیون دیدم سردار سلیمانی رفته مناطق سیل زده و صدا میزنه : آهای اونایی که همش التماس میکنید ببرمتون سوریه،بلند شید بیاید، خط مقدم الان همینجاست، بازم براخودم توجیه آوردم و نرفتم ، الان که دارم تو راهروی بخش قرنطینه قدم میزنم شک ندارم اگه حاج قاسم زنده بود لباس قرنطینه میپوشید و میومد بین پرستارهایی که الان بدجور به خدا نزدیکن، یا بین بیمارهایی که الان دلشکسته های مستجاب الدعوه هستن، صدا میزد:آهای عاشقای شهادت بلندشید بیاید اینجا ،خط مقدم الان بین این تختهاست. 🌸 پرستارا همینکه میبینن یکی کنارشونه قوت میگیرن، بیمارا همینکه میبینن یکی هواشونو داره و تنها نیستن حالشون بهتر میشه. اونایی که نشستن و نیومدن به خدا از کفشون رفت... 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 @khaneTolab
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📙 روایت بیست و هفتم: خط مقدم... 🌒 شیفت شب یه طعم دیگ
💠 💠 ✏️ 📕 روایت بیست و هشتم: خانم تخت یازده 🛏 بیشتر مریض‌های روی تخت خانم‌اند. یادم نمی‌آید قبل از این جایی، حتی برای سخنرانی در روضه زنانه، رفته باشم وسط جمعیت خانم‌ها. به عباس می گویم: «معذب نشن؟» می‌خندد و می‌گوید: «ما یا اونا؟» بعد با دستی که دست‌کش لاتکس دارد، ماسک جلوی دهانش را کمی بالاتر می‌آورد و می‌گوید: «چاره‌ای نیست». 🌕 جارو به دست می‌رویم توی اتاق. قرار است هم نظافت کنیم،‌ هم اگر کسی از مریض‌ها کاری داشت، کمکش کنیم. معمولاً کم‌حرف و ساکت‌ و خواب‌اند. شروع می‌کنیم به تمیز کردن وسایل روی دِرآوِرها و میزهای پرتابل. طبق دستور مسئول شیفت، هر خوراکی مانده‌ای را باید بیندازیم سطل زباله. 🍶 خانم تخت یازده می‌گوید: «آب» انگار مسافرکش‌های خط قم ـ تهرانیم و مریض‌ها مسافرهای یک روز وسط هفته خلوت. دو تایی جارو را ول می‌کنیم و با هیجان می‌رویم سمت تخت یازده. آب معدنی را من زودتر از عباس برمی‌دارم، می‌ریزم توی لیوان یک‌بار مصرف. سن و سال مادرم را دارد. لیوان را که می‌دهم دستش، می‌گویم: «بفرما مادر» چیزی نمی‌گوید اما می‌بینم گوشه چشم‌هاش کمی خیس است. می‌گویم: «هر کاری داشتین ما اینجاییم. مثل پسر خودتون». 💠 از اتاق که می‌رویم بیرون، عباس سرش را نزدیک گوشم می‌کند و می‌گوید: «اینا خانم‌اند. کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن» حالا فکرم مشغول شده. فلاکس چای را از آبدارخانه بخش بر می‌دارم و به بهانه چای بردن،‌ برمی‌گردم کنار تخت یازده. زن خوابیده. دلم را می‌زنم به دریا. «خواهر» توی زبانم نمی‌چرخد ولی می‌توانم «مادر» را از جمله‌ام حذف کنم تا حس پیری نکند. می‌گویم :«چیز دیگه‌ای نیاز ندارید؟» چشم‌هایش را باز می‌کند. دستش را آرام می‌آورد بالا و با نگاهی شبیه نگاه‌های مادرم لبخند می‌زند و می‌گوید: «ممنون پسرم». 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت بیست و هشتم: خانم تخت یازده 🛏 بیشتر مریض‌های ر
💠 💠 ✏️ 📙 روایت بیست و نهم: ته‌مانده‌های سوپ مقدس 🌕 جانباز ۶۰ درصد بود. ‌‌چشم راستش را والفجر۱۰ داده بود و از جامانده‌های شیمیایی کربلای 5 بود. والفجر8 هم ترکشی آمده بود و درست نشسته بود وسط ریه‌اش. سوپ را قاشق قاشق در دهانش می گذاشتم و او ذره ذره خاطره‌هایش را می‌گفت. با خنده پرسیدم: «پس شما توی بیمارستان بزرگ شدی کلا!» خندید و صبر کرد سرفه‌هایش بند بیاید. بعد گفت:«ولی هیچ کدوم این جراحتا به اندازه کرونا اذیتم نکرده». 🔶 دکتر شیفت می‌گفت، ترکش توی ریه درد سرفه‌هایش را چند برابر می‌کند. هنوز شام خوردنش تمام نشده بود که دستم را پس زد و با ضعف گفت: «حالت تهوع دارم» تا آمدم سطل کنار تختش را پیدا کنم، هر چه را خورده بود، بالاآورد روی تخت. اولین بار نبود که چنین صحنه‌ای را می‌دیدم، اما اولین‌بار بود که بدم نمی‌آمد. فکر خنده‌داری بود اما آن لحظه کسی توی سرم می‌گفت: «این مقدس‌ترین محتویات معده‌ای‌است که در عمرم از نزدیک می‌بینم» ملحفه و لباسش را عوض کردم و تختش را ضدعفونی کردم. خدماتی‌های شیفت را صدا نزدم. دلم می‌خواست خودم تمام کارهایش را انجام بدهم. ☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 «‌حسین کازرونی» از فعالین فضای مجازی، با انتشار عکسی از یک طلبه جهادگر که در روزهای اخیر مشغول کمک
💠 💠 ✏️ 📙 روایت سی اُم: یک گوشه خلوت پیدا کرد و گریست... 🌐 روز اولی که تو بیمارستان دیدمش کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم پر انرژی و با روحیه با اون لهجه با نمک ترکی طلبه تبریزی که چند وقتی بود از تبریز اومده بود قم برای ادامه تحصیلات حوزوی و به قول خودش کسب فیض.... گاری را بار زدیم و راه افتادیم به سمت بخش تا اقلام را بین بیمارها و پرسنل بیمارستان پخش کنیم. 🔅 از طبقه پنجم کار شروع می شد طبقه طبقه چرخیدیم تا رسیدیم طبقه اول بخش مراقبتهای ویژه خب آنجا دیگه برای ما ورود ممنوع بود داشتیم اقلام را دم در خالی می کردیم که دیدم محمد با چندتا از پرستارها سلام و احوال پرسی کرد و رفت پشت در و شروع کرد از گوشه درب داخل را نگاه کردن تعجب کردم پرسیدم داستان چیه بچه ها گفتند مگه نمی دونی؟ خانمش بارداره و حالش بد شده الان هم تو آی سی یو بستری است با یک بچه شش ماهه تو شکمش و علائم شبیه کرونا ◀️ خشکم زد باورم نمی شد زنت تو آی سی یو باشه و تو اینقدر با روحیه کنار جهادی ها مشغول خدمت باشی گذشت تا امروز بعد از نماز مغرب یکی از بچه ها بهش گفت محمد برو تلفن خونه کارِت دارند یک ربع نشد که برگشت با چشمهای قرمز گفت صادق خانمم فوت کرد ایندفعه همه خشکمون زد سکوت حاکم شد راوی: صادق مهاجری 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 💠 ✏️ 📗 روایت سی و یکم: شهادت می شود پایان نامهٔ بعضی ها، و مرگ می شود پایان نامهٔ بعضی های دیگر... 🌀 اگر بگویم من با ، قصاب صبرا و شتیلا که سکتۀ مغزی شد، و که به‌جای نحس او نشست، خصومت شخصی دارم، لابد پیش خودتان یک جور خاصی در موردم فکر می‌کنید! 💠 وسط‌مسط‌های تابستان سال ۸۵ بود که المرت دستور آتش صادر کرد و اسرائیل و لبنان شروع شد و افتاد توی سر ما. اَد یک هفته قبلش کرده بودم! 🔶 کاروانی از تهران و مشهد و شهرهای مختلف کشور راه انداختیم. که چه؟ می‌خواهیم برویم لبنان و با رژیم صهیونسیتی بجنگیم. سردستۀمان هم حاج سعید قاسمی بود. 🔷 ما هم که عمری آرزوی داشتیم و کلی توی همین و و به سینه و سر زده بودیم که «یالیتنا کنا معکم و... .» کاروان از تهران حرکت کرد و آمد زنجان و من را هم سوار کرد که برویم تا خود بیت‌المقدس. ⚪️ من نمی‌دانم در پسِ ذهن حاج سعید و دوستانِ دست‌اندرکار چه می‌گذشت، آیا اساساً این‌کار امکان‌پذیر بود یا صرفاً جنبۀ تبلیغاتی داشت، اما خودم یادم هست که هرچه به مرز نزدیک‌تر می‌شدیم، بیش‌تر برم‌می‌‌داشت! 🔘 گرچه من به خودم حق نمی‌دهم، اما شما سعی کنید که حق بدهید به من! یک هفته نشده بود عمر نامزدیمان! کلی آمال و آرزو داشتم. من به‌جهنم، پدرومادرم! 🔅 یادم هست که توی آن چندروزی که پشت مرز بودیم، چقدر به خدا التماس کردم که هرچه زودتر این جنگ لعنتی تمام شود و من مجبور نشوم بروم آن‌جا و دختر مردم را عروسی نکرده، بیوه کنم! کلی التماس خدا کردم و بالاجبار «...»خوردم پیشش که دیگر ادعای شهادت نکنم! حتی یادم هست چندبار با همین لحن گفتم: «دمت گرم، اجازه بده برگردم، قول می‌دهم که پاک‌تر بیایم این‌بار!» 🌐 حالا گمانم اگر بگویم من به‌جز دشمنیِ ایدئولوژیک، یک دشمنی و پدرکشتگی شخصی هم با شارون و المرت دارم، به من حق بدهید. ✅ و الان که درخدمت شما هستم، از آن روز ۱۴ سال می‌گذرد. روزی که علی مهدیان و حسین کاظم‌زاده و سجاد ناصر و میرزایی و بقیه داشتند به‌خاطر تدارک کار جهادی توی را می‌دیدند، من هم داشتم دقیقاً به‌خاطر کرونا نقشۀ عملیات به زنجان را طراحی می‌کردم؛ مثل اسرائیلی‌ها که از خاک لبنان دررفتند، من هم دررفتم! 📕 دارم خودم را برای نوشتن پایان‌نامه‌ای با موضوع «» آماده می‌کنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که بروم بیمارستان و خودم را در معرض قطعی‌ترین پیش‌آمد هستی قرار دهم و عملاً خودم را بیندازم وسط صحنۀ پایان‌نامه‌ام، نتوانستم. جگرش را نداشتم خب. 🌀 ببینید قصۀ دنیا را! می‌شود پایانِ نامۀ بعضی‌ها، و می‌شود پایان‌نامۀ بعضی‌های دیگر! پیاپیش اعتراف می‌کنم که حتی اگر بهترین پایان‌نامه و کتاب دنیا را درباب نوشتم، نخرید و نخوانیدش، چون به مفت نمی‌ارزد. این نوشته را هم می دهم به عبدالله عصاره تا عیناً و بدون دخل و تصرفی منتشر کند در کانال. فکربوسِ بروبچه‌های جهادی محمدرضا امینی ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📗 روایت سی و یکم: شهادت می شود پایان نامهٔ بعضی ها، و
💠 💠 ✏️ 📕 روایت سی و دوم: پس دختران شهدای مدافع حرم چه حالی دارند؟ ⏰ ساعت از ده و نیم گذشته است که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. از اتاق سه بیرون می‌آیم و به دیوار راهرو تکیه می‌دهم. کمرم تیر می‌کشد از بس که از این اتاق به آن اتاق رفته‌ام. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم. همسرم است که زنگ می‌زند. همین که می‌خواهم بردارم قطع می‌شود. 🍀 ماسک را برمی‌دارم و نفسی می‌کشم. آخ که چقدر لذت بخش است بعد از چند ساعت ماسکت را برداری و نفسی تازه کنی؛ ولو نفسی که می‌کشی در فضای راهروی بیمارستان کرونایی‌ها باشد. زنگ می‌زنم. گوشی را برمی‌دارد و بعد از احوالپرسی می‌پرسد: محمدجواد کی میای؟ 🌕 سؤال سختی است. همیشه این سؤال برایم معنا داشته؛ چه آن وقت که همه ماه رمضان از خانواده دور بودم و چه آن وقت که اردوهای جهادی می رفتم. هیچ وقت نتوانستم جواب بدهم، هیچ وقت. همیشه حیا می‌کردم و حالا هم. 💠 حالا از پشت تلفن صدای گریه‌اش را می‌شنوم. - گریه می‌کنی؟ - دلم تنگ شده خب. الآن دو هفته است ما رو گذاشتی همدان و خودت رفتی قم، بیمارستان. من این‌جا دلشوره دارم. همه‌اش می‌ترسم. نکنه خودت کرونا بگیری. - نترس. حالا حالاها خدا با ما کار داره. تازه کرونا هم بگیرم، خدا شفا میده. - شوخی نکن. جدی میگم. تا کی اون جایی؟ - باید ببینم شرایط چه جوری میشه. فعلاً که نیازه و تکلیف موندنه. - هر وقت هم بیای باید دو هفته قرنطینه کنی خودت رو. یعنی الآن هم که از کار دست بکشی میشه یه ماه جدایی. - اشکال نداره، راضی باش به رضای خدا. اصلاً اگه این کارا ثواب داره همه‌اش برای تو. حرف‌ها که به خداحافظی می‌رسد، می‌گویم: هر وقت فاطمه زهرا بیدار شد تماس تصویری بگیر ببینمش. - نه، خوب نیست! - چرا؟ - هر وقت زنگ می‌زنی و صدات رو می شنوه یا هر وقت تصویری می‌بیندت، تا چند ساعت همه‌اش ناراحته و توی فکره و بهونه می‌گیره. یه سالشه ولی خیلی حالیشه. می‌ترسم لجباز و عصبی بشه. 🍶 بیماری صدا می‌کند: حاج آقا یه لیوان آب برام میاری؟ با خانم خداحافظی می‌کنم و می‌روم تا لیوانی را پر از آب کنم. حرف‌های آخر خانم بدجور فکرم را بهم می‌ریزد؛ هر وقت دخترم صدا یا تصویرم را می‌بیند تا چند ساعت بهانه مرا می‌گیرد. لیوان پر از آب را به لبان خشک بیمار می‌رسانم. 🔅 با خودم می‌گویم دو هفته‌ای است دخترم بابا ندیده، بهانه بابا گرفته، دختران شهدای مدافع حرم چه می‌کنند؟ آن‌ها که ماه‌ها و سال‌هاست بابا را ندیده‌اند، آن‌ها که دلتنگ آغوش بابایند... 📝 راوی: محمدجواد رستمی(طلبه) ⚪️⚪️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت سی و دوم: پس دختران شهدای مدافع حرم چه حالی دار
💠 💠 ✏️ 📘 روایت سی و سوم: قصه محسن... 🌀 توی قرارگاه، یه جوون هفده هجده ساله کار میکنه. موهای مجعد پر پشتش رو با یه کلاه مشکی میپوشونه. همیشه یه لبخند زیبا چهرشو تزیین میکنه، ولی زیاد حرف نمیزنه. شاید چون سنش از همه کمتره. باهاش که شوخی میکنن میخنده و به رو نمیاره. 🔹 چایی میاره. ظرف میشوره. سفره میندازه. تمیز میکنه. بی سر و صدا. اوائل فکر میکردم فامیل یکی از طلبه هاست که باهاش اومده. تو دلم میگفتم این بچه چرا اینجا است ولی کلا خیلی حواسم بهش نبود. تا الان تقریبا یک ماهه که توی قرارگاه سلامت خانه طلاب کار میکنه. 🔸امروز یکی از رفقا بهش گفت آقا محسن!، تو فامیل کدومیکی از بچه هایی؟ گفت هیچکدوم. برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم پس چطور اومدی اینجا؟ خندید و گفت به سختی! . گفتم نه جدی؟ دید جدی میپرسم، گفت: توی تلویزیون دیدم دارید کار میکنید پرس و جو کردم پیداتون کردم. 🔻با تعجب پرسیدم بابات و مادرت نگران نمیشن اینجایی شبانه روز؟ خندید گفت بابا که ندارم مادرم هم خودش اصرار کرده بیام خادمی کنم. ☑️ یکی از بچه ها که نگاه پر از تعجبم رو دید، گفت مادرش هر روز برامون یه شیرینی کلوچه ای چیزی درست میکنه و میده پسرش بیاره. هوامونو داره. 🔅 پرسیدم: ببخشید محسن جان! اما بابات به رحمت خدا رفته؟ یه کم تعلل کرد بعد آروم گفت آره. گفتم چطور؟ گفت بابام شهید شده. توی جنگ مجروح بود از شدت جراحتهای قدیمیش شهید شد... 🌕 نمیدونستم از تعجب شاخ در بیارم یا از احساس بزرگواری و لطافت این پسر و اون مادر، خم بشم و متواضعانه سجده کنم یا اینکه از خجالت آب بشم و در زمین فرو برم. ✏️ حجت الاسلام و المسلمین مهدیان 🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📘 روایت سی و سوم: قصه محسن... 🌀 توی قرارگاه، یه جوون
💠 💠 ✏️ 📕 روایت سی و چهارم: خدا را دیدم... 🌼 روز ولادت حضرت امیر(علیه السلام) با رفقا تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و گل بدیم به پرستارا و برا بیمارا کمی مدح امیر المؤمنین(علیه السلام) بخونیم. 🌕 اولین جایی که رفتیم قسمت اورژانس بود، گلها رو به پرستارا و خدماتیها دادیم ،ازشون اجازه گرفتیم که چند دقیقه ای بخونیم. شروع کردم: 🔸یاعلی یاعلی مالک ملک دلی... یه پیرمرد دقیقا روبروم بود و داشت نگاه میکرد و بغض کرده بود، یه دفعه حالش بد شد پرستارا ریختن دور و برش، میگفتن داره تموم میکنه ، خودشونو به هر دری میزدن که برش گردونن، رفیقم محمد صالحی گفت ادامه بده... 🔸نام زیبای تو شد رافع هر مشکلی... چه اوضاعی بود، همه بیمارا اشک میریختن، پرستارا انگار که تو زندگیشون فقط همین یه مریض رو داشتن انقد که دوندگی میکردن، صدای مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) هم تو فضا می پیچید، خودمم بغضم گرفته بود 🔸یاعلی یامولا، ای نگار زهرا.... همه اورژانس یه حال دیگه ای داشت، منم داشتم بلند بلند میخوندم: 🔸یا حیدر یا حیدر یا مرتضی... 🌼به نام نامی مولا برگشت... هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم خدارو گوشه اورژانس بیمارستان ببینم، خدا همینجا بود و ما به تماشای خدا ایستاده بودیم. خدا همین جاست، تو اتاق های قرنطینه، رو تختهای بیمارستان، خدا همینجا است، تو چشمای خسته ولی امیدوار بیمارها... 💥در انقلاب خمینی خدا فقط تو مسجد نیست، خدا همه جا هست... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📕 روایت سی و چهارم: خدا را دیدم... 🌼 روز ولادت حضرت ام
💠 💠 ✏️ 📗 روایت سی و پنجم: جواب آماده... 🌓 مرگ و زندگیِ کرونایی‌ها هم مثل مرگ و زندگی بقیه دست خداست و نمی‌شود حکم قطعی داد؛ ولی بعد از مدتی که بین‌شان رفت و آمد کنی، با نگاه به حال‌شان می‌فهمی کدام‌شان احتمالا مرخص می‌شوند،‌ کدام‌شان می‌روند زیر دستگاه تنفس و کدام‌شان عمرشان به دنیا نیست. 🔹 پدر مصطفی طبقه چهارم فرقانی بستری شد. از همان ساعت‌های اول منتقل شد زیر دستگاه و همه، بدون اینکه به روی هم بیاوریم می‌دانستیم زنده نمی‌ماند. وقت تقسیم کار شیفت، اصرارش می‌کردیم برود طبقه چهار تا به این بهانه پدرش را هم بیشتر ببیند. قبول نمی‌کرد و ترجیح می‌داد به بیمارهای طبقه یک که به او عادت کرده‌اند، رسیدگی کند. می‌گفت: «این مریضا هیچ‌کدوم همراه اختصاصی ندارند» دیشب فهمیدم پدرش از دنیا رفته. توی تمام هفته خودم را آماده کرده بودم که وقتی پدرش از دنیا رفت، چطور تسلیت بگویم. این‌ها را زیاد تمرین کرده‌ایم. مثلا اگر طرف‌مان با گریه بگوید: «یتیم شدم» ما پشت‌بندش می‌گوییم: «صبور باش. به مومن که بلا میرسد، درجاتش بالا می‌رود. » یا اگر بگوید:«تشییع جنازه‌ش غریبانه بود» این‌طور آرامش می‌کنیم که: «به تشییع امام حسن ع فکر کن،‌ آروم می‌شی» 🔸مصطفی گوشی را که برداشت، با صدای بلند گریه می‌کرد. تسلیت گفتم. منتظر بودم حرف بعدی را بزند تا آرامش کنم. گفت: «این چند روزی که نیستم پیرمرد تخت هشت، طبقه یک تنها نَمونه. باهاش حرف بزنید. زمینه ی افسردگی داره.» برای این حرفش جوابی آماده نکرده بودم. ✍ راوی: طلبه جهادی آقای داوودی ☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠 ✏️ #روایت_جهاد_سلامتی 📗 روایت سی و پنجم: جواب آماده... 🌓 مرگ و زندگیِ کرو
💠 💠 ✏️ 📘 روایت سی و ششم: بیدارشدم... 🌀 یکی از رفقای طلبه جهادی تعریف میکرد میگفت: تو بیمارستان با یه بیمار کرونایی رفیق شدم که بعد از چند روز مرخص شد، منم دورادور پیگیر احوالاتش بودم، رفاقتمونم خیلی صمیمی شده بود. 💠 بعد از چند روز خودمم مریض شدم و تو خونه خودمو قرنطینه کردم، همون رفیقم زنگ زد، بهش گفتم منم مریض شدم، خیلی ناراحت شد گفت خدا شفا بده. 🔹چند روزی گذشت حالم خوب شد، وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم دوباره رفتم بیمارستان برای کمک به بیمارا، یه شب که بیمارستان بودم رفیقم زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت کجایی گفتم حالم خوبه شده الانم بیمارستانم، دیدم لحن صداش عوض شد گفت داداش چرا دوباره رفتی؟نمیگی مبتلا میشی؟خیلی مواظب باش، خلاصه قطع کرد، منم به کارم ادامه دادم. 🔸 بعد از چند روز رفیقم زنگ زد گفت میام ببینمتون، وقتی اومد باهم رفتیم سر مزار شهدای گمنام و مدافع حرم سوریه، داشتیم راجع به کارای بیمارستان صحبت میکردیم، رفیقم گفت یه چیزی بهت میگم شاید باورت نشه، گفتم چی؟ گفت من مدتها بود که دیگه نماز نمیخوندم، اون شب که زنگ زدم و شما گفتید دوباره رفتید بیمارستان، گوشی رو که قطع کردم و بلند شدم، وضو گرفتم و سجاده رو انداختم و گفتم: 🌕 خانومم هاج و واج نگام میکرد، بعد نماز بهش گفتم این طلبه ها جونشونو کف دست گرفتن برا اینکه ما بیدار بشیم اونوقت من تو خواب غفلت حتی نمازامو نمیخونم. حاشا به غیرتم. 🔆 در تاریخ ثبت کنید کرونا من را نجات داد... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد 🆔 @hoseynie_ershad 🆔 @khanetolab