#روایت_نگار
🔸 خبرنگار با حرارت از پسر شهیدش می گوید. طوری که انگار می خواهد داغ دیده ای را آرام کند. بعد میکروفون را جلوی پدر می گیرد. پیرمرد آرام است. ته لبخندی به لب دارد و همانطور آرام و محکم میگوید:
"پسر من از آنهایی که ۳۰ سال پیش کنارم افتادند و #شهید شدند که بهتر نبود..."
🔸 به زینب می ماند و می داند #ماجرای_کربلا را. شاید آن لحظه که جسم چاقو چاقو خورده و غسل داده پسرش را جلوی قدمش گذاشتند و او آرام نگاه می کرد، زینب را در ذهنش مجسم کرده. زینب را با تلخ لبخندی در مقابل دشمنش.
🔸 پیرمرد شبیه کسی است که هزار بار آن فیلم را دیده. هزار بار جسم عریان پسرش را روی آسفالت گرم خیابان نگاه کرده و در دلش روضه قتلگاه شعله کشیده. اما در دلش گذشته که مگر زینب مقابل چشم یزید گریه کرد؟! بعد پیش خودش گفته داغ یک آه را بر دل #لشگر_یزید می گذارم.
پیرمرد حتی سیاه هم به تن نکرده...
#شهید_عجمیان
✍ نویسنده: #محمد_صالحی
🌐 @talabenegasht
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
#روایت
✅ روایتی از دوره #روایت_نصر 1⃣
🔸 کنارم نشسته و عدس پلو و تن ماهی اش را میخورد. میگوید روایتی که درباره دختران بشاگردی نوشتی خوب نبود. گفتم خب اینها را بگو تا اصلاح کنم. بعد توضیح دادم که #مینی_مال بود و خیلی مجال روایت هم نداشتم و... بعد توضیح می دهم که باید کوتاه و ضربه دار بودنش را رعایت میکردم و کلی توضیح دیگر. هرچه می گویم را تایید می کند. ولی آخر حرف خودش را می زند.
🔸 قاری یکی از شرکت کنندههای دوره است. می نشیند پشت میکروفن و شروع می کند. "وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً وَ..."
«خداوند شما را از خاکی ناچیز آفرید؛ سپس از نطفه ای بی ارزش، آنگاه شما را گونه هایی از زن و مرد قرار داد...»
کاملا در راستای محتوی دوره...
🔸 یکی از بچه ها می گوید که #بهادری_جهرمی نزدیک است. از سالن همایش راه می افتم سمت در خروجی. اشتباه آمار داده اند. ظاهرا مسئول دفترش است. با خانواده اش آمده. برایم جالب است. به نظرم می آید برای یک مقام دولتی سخت نباشد که با یک تماس برای خودش در قم جایی جور کند و با خانوادهاش آنجا استراحت کند و زیارت.
🔸 جلو در ایستاده ام تا وقتی آقای بهادری میآید ببینمش. اینکه با چه ماشینی می آید. راننده دارد یا نه. رفتارش را ببینم و شاید چند کلمهای هم گفتوگو کنم. حاج بهزاد را میبینم و سلام علیکی میکنم. حاج بهزاد هم رزم شهید چیت ساز و علیخوش لفظ است.
🔸 سید می خواهد که با موتورش از در خارج شود. روبرویش می ایستم. با دست اشاره می کنم که توقف کند. بعد شبیه بادیگاردها، دستم را می گذارم روی گوشم و گردنم را خیلی آرام و سنگین سمت راست می گرداندم و بعد سمت چپ. بعد اشاره می کنم که بیا. انگار که همه چیز تحت کنترل باشد.
🔸 محمد صدایم می کند. می پرسد می توانم سه تا غذا بگیرم. برای خانواده آقای مسئول دفتر می خواهد. خداروشکر که مسئولین اردو به این جمع بندی نرسیده اند که تن ماهی سردی که قاطی عدس پلوها کرده اند و به خورد ما داده اند را به خانواده میهمان هم بدهند.
🔸 وقتی برمی گردم بهادری جهرمی بالای سِن نشسته و این یعنی تمام آن فرصتها را برای دیدن و روایت کردن از دست دادهام. از جایی که من رسیدهام از شرایطی که دولت را تحویل گرفته است می گوید. از اینکه آخرین بار این تورم را در #جنگ_جهانی تجربه کرده بودیم. اینکه درآمدهای دولت چقدرش خرج بدهیهای دولت قبل می شود. اینکه رشد اقتصادی تقریبا صفر بوده و حالا تازه یک تکانی خورده. تقریبا متروپل را تحویلشان داده اند. البته مدام تاکید می کند که دولت مسئولیت همه چیز را پذیرفته و می پذیرد و کارش را می کند.
🔸 یکی از شرکت کنندههای دوره می آید و میخواهد برگه نظر سنجی را تحویلم دهد. می گویم که نمیخواهم. دوباره سوال می کند یعنی نمی خواهی در نظر سنجی شرکت کنی. دلم میخواهد جواب بدهم که «داداش ما خودمون صاحاب کاریم».
🔸 علی علویان با ته لهجه کردیاش سوال ها را از روی کاغذ میخواند و بهادری جهرمی جواب می دهد. وقت نیست و مدام یکی از وسط جمعیت سوالش را فریاد می زند. زورشان به علی علویان نمیرسد. پسرک لاغر اندام سبزهای اما بلند سوالش را فریاد میزند و کوتاه نمیآید. بهادری می گوید مسئول جلسه آقای علویان است و او باید اجازه بدهد. سوال جوان لاغر اندام اما به حرفش می آورد. بهادری می گوید: «من این را نگفتم. این هم کار همان #امپراطوری_رسانهای است که گفتم. من گفتم ما استقبال می کنیم که #علی_کریمی بیاید و ادعاهایش را ثابت کند». وقت تمام شده. جوان دیگری دستش را بلند می کند و در میان سروصدا راه می افتد که صدایش به بهادری جهرمی برسد. جهرمی پایین سِن و در مسیر نمازخانه پاسخگوی سوالات است.
از اینکه توی این جلسه شرکت کردم راضی ام.
الحمدلله جلسه زنده و بیدار است.
✍ نویسنده: #محمد_صالحی
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
خانه طلاب جوان
#روایت ✅ روایتی از دوره #روایت_نصر 1⃣ 🔸 کنارم نشسته و عدس پلو و تن ماهی اش را میخورد. میگوید روای
#روایت
✅ روایتی از دوره #روایت_نصر 2⃣
💠 مشاهدات
🔸 وارد اردوگاه که شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد روح الله بود. چفیه اش را بسته بود دور کمرش، آستینهایش را داده بود بالا و محکم و با اعتماد به نفس قدم برمیداشت. شبیه کسی که دارد از بالا نگاه می کند و همه چیز تحت کنترلش است. اینطور وقتها روح الله شکوفا می شود. انگار که ماهی را انداخته باشی توی آب.
روح الله همیشه در ذهن من همین است. هربار که نگاهش می کنم یاد عکس پروفایل گوشی اش و پدر شهیدش می افتم.
🔸 دم در ایستاده بودم که یک گروه از طلبه ها رسیدند. شش - هفت نفری می شدند. فرهاد اول یک سلام گرم به همگی کرد و بعد هر کدام که میخواستند از درِ یک لنگه اردوگاه وارد شوند، اول یک نگاه به گوشی اش می انداخت بعد می گفت: سلام شما ۴۸ دقیقه تاخیر داشتید. دوباره: سلام شما ۴۸ دقیقه تاخیر داشتید. دوباره سلام... به نفر آخر که رسید گفت: سلام شما ۴۹ دقیقه تاخیر داشتید.
فرهاد #مدافع_حرم بوده.
🔸 توی روایت قبل نوشته بودم وقت آمدن #بهادری_جهرمی نبودم تا آمدنش را روایت کنم. برایم نوشت: «منتظر بودیم که خود ایشون با راننده و محافظ بیاد. حداقل توقع دو تا ماشین داشتم. دم در یک سمند سفید نگه داشت. فکر کردم آدرس میخواد. دیدم راننده خود دکتر بهادری جهرمیه. گفتیم با ماشین تشریف بیاورید داخل. ماشینو همان جا دم در پارک کرد. پیاده شد. با هم مصافحه کردیم و آمدند داخل»
🔸 نشسته بودم روی آخرین صندلی سالن همایش. آقا عبدالله چند ردیف جلوتر ولی آنطرف نشسته بود. حاج آقای فلاح یک جایی از سخنرانی اش گفت «وقتی ملبس شدم استادم یقه عبایم را گرفت و گفت: به این لباس توسل کن». آقا عبدالله این را که شنید بغض کرد. سرش را تکان داد و بی صدا زد زیر گریه.
🔸 رضا می گفت: با احمد عابدینی تا دیر وقت بیدار بودیم. قرار شده بود که من قبل اذان صبح، مناجات را پخش کنم. به سختی بلند شدم و تا خودم را به طبقه بالا و اتاق فرمان برسانم صدای مناجات پخش شده بود. از پله ها که بالا رفتم دیدم احمد پشت سیستم است.
توی یک روز و نصفِ اردو، تقریبا هیچ کس احمد را ندید. شبیه کسی که سنگرش انقدر جلو باشد، مواد غذایی هم به سختی به احمد می رسید.
✍ نویسنده: #محمد_صالحی
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
#روایت_بشاگرد 1⃣
سلام بر بشاگرد
بشاگرد مظلوم و قهرمان...
بشاگرد غیور و جامانده...
✍ #محمد_صالحی
@talabenegasht
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
#روایت_بشاگرد 2⃣
چند ساعت، توی شب بارانی منتظرمان شده بود تا بهش برسیم. وقتی هم که رسیدیم گفت از اینجا به بعد ره به ترکستان است و به صلاح نیست حرکت کنیم.
نصفه شبی راه خانه دهیار را گرفتیم. بیدارش کردیم و خودمان خوابیدیم!.
دهیار را میشناختم. رفیق #حاجی_والی بوده و حالا باغ داری میکند.
قبلا به من گفته بود هر وقت آمدید روستای ما خودتان بروید سروقت باغ و هرچقدر خواستید بخورید و ببرید.
🇮🇷 بله اینجا ایران ماست...
✍ #محمد_صالحی
@talabenegasht
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
#روایت_بشاگرد 3⃣
▫️چند روزی است که از #بشاگرد آمدهایم.
▫️اما از یک جایی نوشتن برایم سخت شد. زبانم بند آمد و قلمم خشکید. آنجایی که ما میهمان خمینی شهریها بودیم و شهید آوردند.
مردم تابوت را روی شانه گرفتند و تا مقبره شهدای گمنامِ بالای کوه بالا بردند.
▫️اما من چطور میتوانستم آن لحظات را روایت کنم و احساسم را بگویم؟!
چطور میتوانستم آن جایی را که حاج علی میخواند و قلبم مثل تار میلرزید و چشمم مدام میبارید را روایت کنم؟!
چطور میتوانستم حالم را وقتی دختربچههای بشاگردی که #سلام_فرمانده میخواندند و حرارت صدایشان میخورد توی صورتم را منتقل کنم؟!
▫️یک لحظه تابوت رفت روی دست دختر خانمهای باحیا و #محجبه بشاگردی و من حتی توان اینکه عکس بگیرم را هم نداشتم.
چطور میتوانستم از حاج حسن بگویم که قبلا با او بحثم شده بود و حالا او بین جمعیت، آرام اشک میریخت و من دوستش داشتم.
سیدِ مومنی چشمهایش را بسته بود و بین جمعیت که انگار فرزندانش بودند ایستاده بود را چطور باید میگفتم؟!
▫️#شهید عند ربهم یرزقون بود و پای در باغِ دلِ ما گذاشته بود.
لایُدرَکُ و لایُوصَف بود.
حلوای تنتنانی بود...
✍ #محمد_صالحی
🌐 @talabenegasht
-----------------------
🌀🌀 خانه طلاب جوان در "ایتــا" و "بلــه" "روبیـکا"