eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
سلام به همگی داستان و خاطره پل شاید قصه از هفت سالگیم شروع شد وقتی که پدرم تصادف کرد و زمین گیر شد؛ یا نه از هشت سالگیم که مادرم مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی تو خونه ی مردم کار کنه؛ یا شاید از 12 سالگیم که پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بوشهر بیایم تهران خونه ی خاله ام که با اونها زندگی کنیم. نمیدونم از کجا فقط میدونم قصه ی من از هر جایی شروع شده باشه تو یک موضوع اشتراک داره اونم اینه که من چه تو هفت سالگی چه هشت سالگی چه دوازده سالگی یا حتی همین الان که 26 سالمه احساس تنهایی میکردم. یه دره ی خیلی بزرگ بین منو آدمای دیگه بود وقتی مجبور بودم تو درسها به خواهرم کمک کنم حس میکردم از یه دنیای دیگه باهام حرف میزنه انگار هیچ کدوم از حرفهای منو نمیفهمید نمیدونم چرا شاید برای این بود که حتی تو اون سن هم همه به مادرم میگفتن تارا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ولی کاش اینطور نبود اونوقت راحت با دختر همسایه عروسک بازی میکردم و این بازی به نظرم مسخره نبود و یا شاید وقتی همه ی فامیل جمع میشدن و بچه ها همه تو یه اتاق بازی میکردن منم میتونستم قاطی بازی اونا بشم و فقط به اونا نگاه نکنم. به هر حال بچگی من هر جوری که گذشته باشه مثل همه ی بچه ها نبود با درد بزرگ بی پدری وبی مادری زندگی کردیم، تا تونستم سعی کردم نذارم همتا احساس کمبود بکنه که میدونم به هر حال کرده ولی من سعیمو کردم. تو خونه ی خاله ام زندگی راحتی داشتیم، کیارش و کاوه پسر خاله هام از همون موقعی که رفتیم تو خونه اونها زندگی کنیم هوای ما رو داشتن نمیتونم بگم مثل برادر چون به نظر من بهتر از دو تا برادر بودن. خاله شورانگیز ما رو خیلی دوست داشت وقتی مادرم فوت کرد بعد از مراسم تدفین نذاشت تنها باشیم ما رو به خونه خودش آورد و در حالی که بغضش کار رو برای ما سخت تر کرده بود گفت از این به بعد من جای مادرتونم شما هم دخترهای من فقط دو تا برادر هم به جمعتون اضافه شده فقط شوهر خاله ای نبود تا به قول خاله جای پدر و برای ما بگیره نمیدونست هر شب بعد از اینکه روی ما رو میکشه و بهمون شب بخیر میگه همتا خودشو میزنه به خواب تا من چیزی نگم و بعد یواشکی گریه میکنه و منم برای اینکه راحت باشه هیچی نمیگم ولی هر شب چون نمیتونم گریه کنم صبحش به خاطر بغضی که داشتم گلو درد میگیرم و این همه دکتری که منو میبره فایده نداره چون دوای من دیفن هیدرامین و آنتی هیستامین و اینا نیست دوای من مادرمه که دیگه نیست دوای من پدرمه تا دوباره دستای گرمشو رو سرم بکشه و منو دخترم صدا کنه. به هر حال گذشت تا من شدم 16 ساله و همتا شد 14 ساله من مثل همه یدختر ها آرزویی داشتم و رویایی ولی نمیدونستم این رویا و آرزو تو وجود کیه فقط میدونستم دنبال یکی میگردم که تمام مهری رو که تمام این سالها تو قلبم جمع شده بود رو بهش هدیه بدم. من خاله مو خیلی دوست داشتم و همتا رو میپرستیدم و روی کیارش و کاوه خیلی حساس بودم ولی هنوز قلبم بکر مونده بود بر عکس همتا که بلاخره راهشو پیدا کرد و اونجوری که دوست داشت زندگی رو ادامه داد فقط انگار من بودم که تو همون 12 سالگیم محصور شده بودم. من دوم دبیرستان بودم و همتا سوم راهنمایی ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدای خوبم امروز🌷 به دلهـایمان ❤️❤️ صفـای صبـح به دیدگانمان توان دیدن زیباییها🌷 و به دستهایمان توان وقدرت بخشیدن عشـق❤️ راعنایت فرمـا 🌷🙏 آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎در این صبح زیبا براتون 🍃رویاهایی آرزو میکنم 🍎تمام نشدنی و آرزوهایی 🍃پرشور در پرتو الطاف الهی 🍎روزتـون پر از برکت و رحمت😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 یکشنبہ تون سرشار از زیبایی و موفقیت و لطف خدای مهربان💓😍
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت سیزدهم قضیه خواستگاری دوست پسرعمه احمد رو کلا نشنیده گرفتم. تمام فکرم پیش نوید بود که یه وقت با بی فکری کاری نکنه! ،،،،،،،،،،، یه روز که احمد اومده بود خونمون و همه نشسته بودیم،.. احمد بحث رو برد سمت علی دوستش و شروع کرد ازش تعریف کردن! اینکه چقدر زرنگ و کاریه! از اخلاق و رفتار خوبش! از خانواده اش و اینکه آدمهای مومنی هستند و… به اینجا که رسید بابام گفت: آره با عباس آقا یه رفاقت قدیمی داریم.میشناسمش،آدم خوبیه! احمد با خنده گفت:خب خداروشکر،از دایی که بله رو گرفتم! زن دایی جون نظر شما چیه ؟ مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:والا فعلا که سارا خانم قصد ازدواج نداره،میخواد درسش رو بخونه! احمد سریع گفت:خب بخونه… بعد هم رو کرد به من و با شیطنت گفت:بخدا این دوستم خیلی پسر خوبیه، بهتر از این گیرت نمیادااا… مامان با کنایه گفت:والا بهتر از دوست شما هست! کیه که قدر بدونه و حرف گوش کنه! از اون به بعد تقریبا هر هفته احمد میومد خونه ما و هر دفعه از علی تعریف میکرد.فامیل های علی آقا هم دست بردار نبودن و هر چند وقت یکبار می اومدن پیش بابام و اجازه میخواستن که پدر و مادر علی بیان برای خواستگاری… ولی پدر و مادرم هر دو مجید رو از هر نظر بهتر از علی میدونستن و میگفتن اگه قرار باشه سارا ازدواج کنه،نظر ما به مجید ِ ! از اون طرف،از نگار خبرهای خوبی نمی شنیدم. نگار میگفت نوید تصمیمش رو گرفته و برای طلاق اقدام کرده؛در صورتی که پروین نمیخواد طلاق بگیره…نگار میگفت حالا که پروین سر عقل اومده و برگشته خونه،نوید از خر شیطون پیاده نمیشه! من هنوزم نوید رو دوست داشتم،ولی میدونستم حتی اگه از پروین هم جدا بشه، غیر ممکنه پدر و مادرم قبول کنن به مردی که قبلا ازدواج کرده و یه بچه هم داره،دختر بدن! هم دلم برا نوید میسوخت،هم برا پروین و دخترش! اصلا دوست نداشتم من مسبب بدبختی و خراب شدن زندگی یکی دیگه باشم… از روزی که آقا رضا،پسرخاله ی علی،برای اولین بار قضیه علی رو مطرح کرده بود،چند ماه گذشته بود و علی هم دست بردار نبود و همچنان احمد از طرفش برام پیغام می آورد. یکی از روزهای گرم تیر ماه بود و با خانواده داییم رفته بودیم جنگل؛عمو مجید هم اومده بود. بابام و داییم مشغول تهیه آتیش بودن مامان و زن دایی هم جوجه ها رو سیخ میگرفتن… بچه‌ها هم هر کدوم رفته بودن طرفی و خودشون رو سرگرم کرده بودن. منم کنار رودخونه رو یه تخته سنگ نشسته بودم و غرق رویاهای خودم بودم که حضور عمو مجید رو در کنارم حس کردم! اومد و روی یه تخته سنگ کنارم نشست! _ چه خبرا سارا خانم!؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی عمو، سلامتی… _ مثل اینکه تو کلا نمیخوای این کلمه عمو رو بیخیال بشی!؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. عمومجید آهی کشید و گفت:سارا، تو نمیخوای منو از این بلاتکلیفی در بیاری!؟ تورو خدا یکم منو درک کن. الان یک سال و نیمه که از حال دلم خبر داری! بی معرفت حتی نگاهت رو هم ازم دریغ میکنی! خب تو بگو من چیکار کنم!؟ با حرفهای عمو مجید تمام تنم شروع به لرزیدن کرد! به سختی و با زحمت قفل لبهامو باز کردم و همونطور لرزون گفتم:عمو! خب شما یخورده منو درک کن …! شما از بچگی برا من عمو مجید بودی و هستی! احساس من به شما، حس یه برادرزاده است که میتونه به عموش داشته باشه!چرا متوجه نیستین!؟ صحبت های ما ادامه داشت تا اینکه نمیدونم چرا یهویی عصبی شدم و وسط صحبتهام با عصبانیت گفتم اصلا میدونید چیه؟ من فکرامو کردم.میخوام با علی ازدواج کنم! خودمم نمیدونم اون لحظه چرا اون حرفو زدم. ولی با این حرف صدای شکستن و خرد شدنش رو به وضوح دیدم و شنیدم! عمو مجید سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت! به شدت از زدن اون حرف پشیمون شدم و با دیدن اون حجم از ناراحتی عمو مجید عذاب وجدان گرفتم.ولی دیگه کاریش نمیشد کرد! از عمو مجید عذرخواهی کردم ولی دیگه فایده ای نداشت فقط خوبیش این بود که با اون حرف من بالاخره عمو مجید از من قطع امید کرد و کاری کرد که من هیچوقت تصورشم نمیکردم! بعد از اون روز فهمیدم عمومجید رفته بود محل کار علی و کلی درموردش تحقیق کرده بود! بعد هم رفته بود با خودش صحبت کرده بود و بهش گفته بود: من سارا رو خیلی دوست داشتم، ولی حالا که اون منو مثل عموش میدونه،از این به بعد منم مثل برادرزاده ام دوسش دارم. سارا تو رو برا ازدواج انتخاب کرده و جوابش به تو مثبتِ! اومدم اینجا تا از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که میتونی خوشبختش کنی! اصلا فکرشم نمی کردم با اون دو تا جمله ای که به عمومجید گفتم،همچین گرفتاری ای برای خودم درست کنم! ادامه دارد... پایان قسمت سیزدهم 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃 دختر کانالمون میگه به اشتباه چندسال پیش وارد رابطه ای اشتباه شدم...
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃 دختر کانالمون میگه به اشتباه چندسال پیش وارد رابطه ای اشتباه شدم...
سلام ... من ۴سال پیش وارد رابطه ای شدم که ایکاش نمیشدم.. تاالان مزاحمم میشه وازاونجاییکه خانواده آبرومندی هستیم کاری ازمون برنمیاد حتی اومده خاستگاریم ومیگه دخترخوبی مثل توپیدانمیکنم خاستگارزیاددارم ولی همه مشهدین.. دلم میخادبرم یه جایی که آرامش داشته باشم.. ازاونجاییک بنده ساداتم بایدفقط باسادات ازدواج کنم واین محدودیت اذیتم میکنه الان مربی قرآن شدم ویک آدم جدید امانمیدونم چراخدا جوابمونمیده... ازمادرا میخام حواسشون به قلب دختراشون باشه بغلشون کنندوباهاش رفیق باشند.😢🙏 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ جملاتی که مردان را دیوانه میکند: ♥🤤 -از اینکه همیشه به صحبت های من گوش می کنی ممنونم -من به تو باور دارم -از اینکه وقتی نیازت داشتم، کنارم بودی ممنونم -من میخوام که در هر شرایطی با هم باشیم -در آغوش تو احساس امنیت میکنم -تو دنیای منو نورانی کردی -بغلت بهترین جای دنیاست -وقتی با توام همه جا بهشته ⁣ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💙 بیان درست با همسر بد دهان ١_ اگر همسر بددهانی دارید اولین توصیمون بهتون تکنیک "در و دروازس" یعنی باید یاد بگیرید که بعضی چیزهارو نشنیده بگیرید ازش و اجازه بدید تا عصبانیتش فروکش کنه! پس👇 اکیدا جواب دادن و خدای نکرده متقابلا بددهانی درمقابل بددهانی ممنوع❌ ٢_ سعی کنید خودتون رو آروم اما ناراحت نشون بدید که متوجه بشه آروم هستید و قصد مقابله ندارید و از طرفی هم ناراحت بخاطر شنیدن حرفهاش هستید! ٣_ روش آخر که اکثر روانشناسها پیشنهاد میکنند هم اینه که : بهش بگید " عزیزم من میدونم الان عصبانی هستی و چند ساعت بعد بخاطر حرفات کاملا پشیمون میشی ؛ بخاطر همین ترجیح میدم برم تو اتاق هروقت حالت بهتر شد میام. مطمعن باشید ترک محل موثر از موندن و مشاجرس •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b