صبحتون پُر از عطر خدا🌸
روزتـون
معطر به بوی مهربانی😊
الهی دلتـون شـاد🤲
لبتون خندان 😁
قلبتون مملو از آرامش 💗
سلام✋😍
@delbrak💞
#سارا
قسمت سوم
من که حسابی کنجکاو شده بودم و مشتاق بودم تا حرف دل عمو مجید رو بشنوم گفتم: بفرمایین عمو ،سراپاگوشم!
عمو مجید سرش رو آورد بالا یه نگاه تو چشمام کرد و با استرس خاصی گفت:
"سارا، من عاشقت شدم!"
اولش فکر کردم عمو مجید مثل همیشه داره شوخی میکنه وسر به سرم میذاره...!
خندیدم و گفتم؛ عاشق من !؟ حتما شوخی میکنید!
عمو مجید ساکت شد و دیگه حرفی نزد!
این حالت عمومجید طبیعی نبود !
وقتی خوب نگاهش کردم دیدم اثری از شوخی توی چهره اش نیست!
یهویی شوکِ شدم! انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم ! عین مجسمه بدون حرکت فقط نگاهش میکردم!
چند ثانیه ای توی سکوت گذشت...
عمو مجید سرش رو بلند کرد و آروم گفت:سارا جان تو کامل منو میشناسی! از اخلاق و رفتارم گرفته تا کار و زندگیم!
من دو سال پیش فهمیدم مهرت افتاده تو دلم و هیچ جوره نتونستم فکرت رو از سرم بیرون کنم! راستش میخواستم صبر کنم تا دیپلم بگیری بعدا موضوع رو مطرح کنم، ولی خب نشد، نتونستم! یعنی تحملم دیگه تموم شد.دوست داشتم خیالم رو از داشتنت راحت کنم...!
سارا خواهش میکنم خوب فکرات رو بکن!
اصلا برای جواب دادن عجله نکن!
اگه قبول کنی من همه جوره حمایتت میکنم!
تا هرجا دوست داشتی درستو ادامه بده، خودم همه چی برات تهیه میکنم!
مطمئن باش نمیزارم هیچ کمبودی تو زندگیت احساس کنی!
قول میدم خوشبختت کنم!
راستش من قبلا با مامانت صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم که با خودت حرف بزنم و اگه اجازه دادی بگم پدر و مادرم هم از روستا بیان!
من که اصلا حرفهای عمو مجید باورم نمی شد، عینِ برق گرفته ها خشکم زده بود! حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم!
هر کاری میکردم زبونم نمی چرخید که حتی کلمهای جواب بدم!
بهت زده و بدون هیچ حرفی ، فقط به حرفای عمو مجید گوش میکردم !
حرفاش که تموم شد بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون !
با داغی اشکی که روی گونه ی یخ زده ام سرخورد به خودم اومدم...!
باورم نمیشد! عمو مجید از من خواستگاری کرده بود!؟
گریه ام شدت گرفت! همش میگفتم کاش همهی اینا خواب باشه!
همونجا رو زمین دراز کشیدم!
در سرم غوغایی شده بود!
فکر میکردم خواب دیدم !
هزاران فکر از سرم گذشت ! اصلا باورش برام غیرممکن بود ! با خودم میگفتم شاید عمومجید خواسته امتحانم کنه !
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده !
شاید...!
اون شب مات و مبهوت توی اتاقم حبس شده بودم و تا نزدیکیای صبح خوابم نبرد! هزاران فکر و خیال از سرم گذشت!
صبح با صدای مادرم که مرتب صدام میزد به سختی از خواب بیدار شدم!
اصلا دوست نداشتم از اتاقم برم بیرون! دوباره به فکر کابوسی که شب قبل گذرونده بودم ، افتادم!
بازم یک ساعتی تو فکر و خیال بودم! آخه چطوری عمومجید روش شد اون حرفا رو به من بزنه!؟
درسته که عموی واقعی ام نیست! ولی من همیشه اونو مثل عموم میدونستم! دوستش داشتم اما مثل برادر زاده ای که عموش رو دوست داره...!
با بی حوصله گی لباس پوشیدم و کیفم رو حاضر کردم! خجالت میکشیدم با پدر و مادرم چشم تو چشم بشم !
حس یه آدم خطا کار رو داشتم!
خودمو سرزنش میکردم که چرا اینقدر با پسرعموی مامانم خودمونی رفتار کردم که اینطوری بشه...!
مامان اومد تو اتاق و نگاهی بهم کرد! فوری سرم رو پایین انداختم!
اومد کنارم نشست وگفت:چته مامان جان! چی شده؟ انگار حالت خوب نیست!
در حالی که حسابی کلافه و عصبانی بودم به مامان گفتم؛ شما میدونستی و به من هیچی نگفته بودی!؟
مامان گفت: همین چند روز پیش مجید باهام صحبت کرد و خواست از بابات اجازه بگیرم که خودش باهات حرف بزنه!
من و بابات هم میخواستیم ببینیم اول نظر خودت چیه؟
همه چی به نظر تو بستگی داره!
تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته!
سرم رو گذاشتم روی پای مامانم و زدم زیر گریه... !
با گریه گفتم آخه چرا باید عمومجید به خودش همچین اجازهای بده!
مامان اون حق نداره! نمیتونه! نمیشه!...
مامانم بنده خدا گیج شده بود! گفت: چی میگی دخترم! چرا اینجوری میکنی!؟ هرکی ندونه فکر میکنه ما میخوایم به زور شوهرت بدیم...!
پاشو عزیزم ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور ، الان اکرم میاد دنبالت ، مدرسه ات دیر میشه!
با اکرم از دوران ابتدایی دوست بودیم.
باهم ندار بودیم و درد دلهامون پیش هم بود.تو مسیر مدرسه یه پارک بود که معمولا گاهی از داخل پارک رد میشدیم!
تو راه برگشت مدرسه بی اختیار روی یکی از نیمکت های پارک نشستم!
اکرم پرسید:چی شده!؟ سارا امروز انگار اصلا حالت خوب نیست!
گفتم:هیچی امتحان رو خراب کردم!
_به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی!
تو از صبح که از خونتون اومدی بیرون ناراحت بودی. چیزی شده؟؟؟
+دیشب عمومجیدم اومده بود خونه مون...
_ خب!؟
زدم زیر گریه و گفتم:بیشعور ازم خواستگاری کرد! باورت میشه اکرم!؟
اکرم یه مشت محکم به پشتم زد و گفت:...
ادامه دارد ...
پایان قسمت سوم
@delbrak💞
#یک_دقیقه_مطالعه 📚
💎قوانین قهرکردن در رابطه ی زناشویی
قهر كردن يك نوع خشم و عصبانيت موذيانه است كه ميتواند به روابط آسيب جدی بزند.
قوانين قهر كردن:
1) حق نداریم به خانواده های هم توهین کنیم.
2) حق نداریم مسائل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم.
3) شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن.
4) سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه.
5) هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه.
6) هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره.
7) حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه. چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه.
8) باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم پنج دقیقه زمان برای پاسخگویی داره و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه.
اگر افراد می توانستند ياد بگيرند كه آنچه برای من خوب است لزومی ندارد كه برای ديگران هم خوب باشد، آنگاه دنيای شاد و خوشايندتری می داشتيم..!
✍🏻 #ويليام_گلسر
@delbrak💞
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
الان روابط زناشویی خیلی ناپایدار شده 😔😔
هم خانوما هم آقایون مشکلاتی دارن
این مشکلات ریز رو میشه خیلی راحت حل کرد به شرطی که درست یاد بگیری
اینجا بی پرده یاد میگیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/937427211Cd2f3834f1f
ورود افراد زیر 18 سال ممنوع ⛔️
هدایت شده از تبلیغات ❣دلبرک❣
🔴 شوهرم خیلی #خوشگل و #خوشتیپه ، چشم خیلی ها #دنبالشه 👀😤
ولی من #نگرانی ندارم 😌
چون یه بلائی سر شوهرم آوردم که #عاشق و #دلباخته من شده 😜😋👇
https://eitaa.com/joinchat/937427211Cd2f3834f1f
⛔️ رازهایی که زنان به هر کسی نمیگن 🙈👆
یکاری میکنیم شوهرت درسته قورتت بده 😁
#سیاست_داشته_باش_بانوووو😍😍
#ترفند
❌ خانما #پس_انداز کردن رو جدی بگیرید
لازمه بدونید که پس اندازه پول به شدت در اعتماد به نفس و کاهش استرس خانم ها نقش مثبتی داره
اغلب اقایون اهل خرج کردن هستن و کمتر پول نگه میدارن
❣ اینجاست که یه خانم مدبر باید وارد عمل بشه تا حد ممکن برای مبادا پول پس انداز کنه!
دقت کنید این اسمش پنهان کاری نیست! فکر فردا کردنه ...
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@delbrak💞
#زوجین_بدانند
✅اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید،
👈❌ قانون « #منع_توهین» است. ❌👉
نه شما و نه شریک زندگیتان،
⭕️حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید
‼️ به خانواده هم #توهین_کنید
‼️ و از #بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
👈⭕️اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید
و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»،
مگر در همه روزهایی که شریک زندگیتان خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که
خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است
👈❌پس بهخاطر عصبانیت،
حرفی را نزنید که حرمتها را از بین ببرد
و شکافی را میان شما ایجاد کند که
بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@delbrak💞
دلبرجانم
از وقتی اومدی تو زندگیم
کنارت غرق حال خوبم باتو لحظه هام
بهم خوش میگذره...
باتو همه چی یه جور دیگه قشنگه
باتو بهترین حس زندگیمو دارم
شدی با ارزش ترین تیکه پازلِ زندگیم
من اگه صدبارم برگردم عقب باز دست میزارم رو تو و میگم من همینو میخام...
توی تموم این دنیا تو تنها استثنای
دوست داشتنیه منی...
تو امروز منو تمومِ فردای منی
مرسی بخاطر وجودت،بخاطرحضورت
که تو قلبم همیشگیه...
مرسی از اینکه هم رفیقمی هم عشقم
مرسی ک نور روزهای تاریکِ زندگیم شدی
من خدا را برای داشتنت،برای بودنت
برای تمام خاطره هایی ک قراره تا آخر
عمر تو ساختنشون شریک باشیم،
هر لحظه شاکرم...
باشد ک تا ابد با هم باشیم بمون برام تمام من..🌸♥😘💍
#سالگرد
#تولد
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@delbrak💞
🌸
بیشتر مردان نمیدانند که حرف زدن و درد دل کردن برای بالا بردن سطوح اکسی توسین، در مقابله با استرس، به زن کمک میکند
بدون درک این کشش زیستی، مرد به اشتباه گمان میکند که زن از او راه حل میخواهد. پس حرف زن را قطع میکند تا راه حل هایش را بگوید. مرد این کار را میکند چون حل کردن مساله یکی از روش های او برای بهبود حال خودش به هنگام فشارها و ناراحتی هاست. او میپندارد که این کار به زن کمک میکند.
حل مساله سطوح تستوسترون مرد را بالا می برد ولی چندان تاثیری بر اکسی توسین زن ندارد.
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@delbrak💞
↴
به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی
قانونِ رابطه ها این است:
مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد...
تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟!
این روزهایت، بهترین روزهایت هستند...
حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی...
نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زاربزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..!
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@delbrak💞
#سارا
قسمت چهارم
اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت:
بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟
+برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم!
_چرا ! خیلی هم خوب می فهمم!
دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت!
خب این کجاش گریه داره !؟
با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...!
من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...!
از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...!
دیونه من تازه هفده سالم شده!
چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم!
مگه ازدواج الکیه!؟
اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه!
+همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...!
،،،،،،،،،،،،،
عمو مجید باز هم مثل قبل، هفتهای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم!
دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم!
روزها به تندی گذشت و به عید نوروز فرا رسید!
خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن!
بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم!
وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم!
عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم.
از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش!
یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم.
_ سلام! سارا خانم فراری! خوبی!
تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم!
با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد!
فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود!
بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...!
_ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی!
ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست!
دو ساله که تو شدی همه زندگیم!
اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده!
سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم!
مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید...
_ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن!
+باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟
لبخندی زد و گفت:خب ؟
سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من!
_خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم!
هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...!
اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم...
از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد!
با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده!
دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم!
ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم!
،،،،،،،
اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی!
عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم.
یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم...!؟
مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد!
تا این حرف مامان رو شنیدم...
ادامه دارد
@delbrak💞
#سوال_اعضا 🌹
سلام خوبی؟ از دوستان میشه سوال کنی برا از بین بردن سوسک ریز چیکار کنم ؟ چون خونه قدیمی خیلی. زیاد شدن هرچی قلم سوسک میزنم فایده نداره چیکار کنم ریشه کن بشن
🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃
💖@delbrak💞
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا 🌹 سلام خوبی؟ از دوستان میشه سوال کنی برا از بین بردن سوسک ریز چیکار کنم ؟ چون خونه قدیمی
#پاسخ_اعضای_خوبمون ❤️
سلام به اون خانم که درمورد سوسک سوال کردن،بگین سوسک کش کامن بزنن..
@delbrak💞
#پاسخ_اعضای_خوبمون ❤️
سلام وقت بخیر برای اون خواهرمون که گفتن برای خلاصی از شر سوسک من این دارو تهیه کردم واقعا عالی بود. چون هر مارک و دارو سمی که بگید استفاده کردیم فایده نداشت از این بگیرن همه جای خونه بزارن خودشون بعد دوسه روز میبینن دیگه هیچی نیست
....🌹
در مورد سوسک ریز
خونه بابام اینقد سوسک ریز داشت که فقط خدا تعدادشو میدونست😆😁هر جور سمی امتحان کردیم اصلا از بین نمیرفتن تا خمیر سوسک امحا یکی پیشنهاد داد استفاده کردیم همه نابود شدن
باید خمیر اندازه نخود همه گوشه ها بزنن اطراف یخچال ماشین لباسشویی کابینت داخل اتاق گوشه های هال و...نترسید سمی و خطرناک نیست ولی حدودا دو ماه طول میکشه از بین برن..بعد دو ماه مجددا دوباره بزنن تا هر چی از تخم در بیاد از بین بره
....🌹
به دوست عزیزی که برای سوسک ریزگفتن بگین خمیرسوسک عااااالیه خودم یه سالی بودخونه جدیدکه رفته بودیم درگیرسوسک بودیم خمیرسوسک زدم الان خداروشکرده ماه مبشه حتی یه سوسک هم ندیدم قیمتشم ارزون..
@delbrak💞
💎#سارا
قسمت پنجم
تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم...بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟
اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن!
آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان!
خودت می دونی و دخترت و عموت...!
فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن!
تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه!
از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد!
از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد.خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!!
نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد!
زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان!
یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم !
برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود!
با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم.
پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد.
یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم!
از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...!
یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم!
باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم
ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین...
از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست!
با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟
تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد!
اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...!
یه هفتهای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم.
یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم!
این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه!
بازش کردم!
با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود!
از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت!
انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست!
یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست!
به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود!
بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...!
انگار چند سال گذشته و ندیدمش!
روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست!
تا دیدمش قلبم به طپش افتاد!
انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد!
حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه!
بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم!
نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم!
اون روز فهمیدم دلم براش لرزیده و دلبسته اش شدم!
نوید هر روز برام مینوشت! نوشته هایی که معلوم بود از دلش بود،که به دل منم می نشست.
همیشه پایین صفحه شماره موبایلش رو مینوشت و ازم میخواست بهش زنگ بزنم تا صدامو بشنوه!
ولی من خجالت میکشیدم که زنگ بزنم!
ادامه دارد
پایان قسمت پنجم
@delbrak
#دنیای_ادمها
🍃🎈🍃🎈🍃
هرچیزی زیادیش دلو میزنه، از دهن میفته، بدمزه میشه و در نهایت بیاهمیت.
آدما به یه روز و دو روز غمگین بودنتون اهمیت میدن اما به ممتد بودنش دیگه نه.
آدمای زیادی رو میبینم که گله میکنن چرا دوستانشون تو دردها و مشکلات تنهاشون میذارن. و هیچوقت نگاه نمیکنن به اینکه طولانی شدن و دامن زدن به این دردها حتی خودشونو هم خسته کرده چه برسه به اطرافیانشون.
هیچکس حالش اونجور که شما فکر میکنید خوب نیست اما همه دارن ادامه میدن. و اگه بخواید پس زمینهی تا ابد غمگینی بشید، بینِ راه جاتون میذارن.
به همین سادگی ...
#نازنین_هاتفی
@delbrak💞
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
یادش بخیر قدیما که بی کلاس
بودیم بیشتر دور هم بودیم
و چقدرخوش میگذشت و هر
چقدر باکلاس تر میشیم از
همدیگه دورترمیشیم،
راستش حالاكه فكر ميكنم
ميبينم بی كلاسی چقد زيبا بود...
@delbrak💞