#ڪپشنٺولد
✨️زیباتَریننِعمتالهیتُــــــوییدِلبر✨️❤️
قشنگی اگه تصویر بود میشد چهره ی تو
آرامش اگه صدا بود میشد حرفای تو
دلبری اگه رفتار بود میشد کارای تو
غرق شدن اگه عطر بود میشد عطر تن تو
تو نیمه ی پنهان دنیای منی
تو تکمیل کننده همه نقصای منی
امروز روزیه که تو رو خدا داده بهم
•• تولدت مبارک عزیز قلبم⤦🥂💕🎈⤥
• · · · · · • ✢ • · · · · · •
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
<🌿🕊💗>
امیدوارم امروز کلی خبرای خوب
بهتون برسه
#صبح.بخیر☀️
@saraadmin1
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت نهم
اون روز کلی با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم.
فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته …
از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانههای مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم …
اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها
دوباره بحث های الکی و...
تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!!
بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و …
از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته !
نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته …
تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن!
اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده...
،،،،،،،،،،،
سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود!
هفتهای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی
می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد.
برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم.
یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!!
با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟
اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند.
نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …!
نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه!
+ پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟
_ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه …
+ ولی به نظرم اون بچه گناه داره!
هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه.
_ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین …
نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود …
تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد.
تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد!
،،،،،،،،،،،
یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود!
نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم!
ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم!
آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد!
،،،،،،،،،،،،،
تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم…
کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم!
یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره …
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت:
خواستگار اومده برات!
یا خدا!!! دلم هُری ریخت !
یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه …
دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟
چرا اینجوری شدی دختر!؟
گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!!
مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟
مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟
کمی فکر کردم و گفتم:آره!
+ علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن!
دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان…
من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟
اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش …
مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد!
با تعجب گفتم واااه !!!
اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!!
مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا …
ادامه دارد...
پایان قسمت نهم
✍سمیه
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
☘💐☘💐☘💐☘💐☘💐☘
#ارتباط_موثر
هر کسی که قدم به زندگی شما میگذارد، یک معلم است.
حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد.
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد!
💟 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#عاشقانه
نامه ای به اونی که دوسش دارم :
میدونی من تورو چطور ک باشی دوست دارم؟
بزار بهت بگم من تورو هر جوری که باشی دوست دارم.
بد اخلاق بشی دوست دارم، عصبی بشی دوست دارم، بخندی دوست دارم، نخندی دوست دارم.
با ارایش و بی ارایش هم دوست دارم، اصلا هر طوری که باشی دوست دارم.
"فقط" قول بدی که فقط ماله من باشی ماله خوده خودم فقط خودما.
اره یار جان تو ماله من باش که واسه داشتنت قید خیلیارو زدم.
☘🌿🌴🌱🌿🌴🌴🍀☘🌿
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#سوال_اعضا 😍
سارا جونم مرسی ک پیامم رو میذاری ❤️سلام دوستان من باشم Haیه سوالی داشتم اینکه من مادرم از پدرم جدا شده و خودمم ۱۴ سالمه و پدرم بعد از مادرم ازدواج کرد ک اون خانم هم یه دختر داشت و پدر منم قبول کرده دختره ۹ سالشه و بابام خیلی باهاش جوره و اینم منو ناراحت کرده آخه من خیلی به پدرم وابسته ام و نمیخام ازم دور باشه چون ک دختر اون خانم همش پیششونه ولی من از شنبه تا چهارشنبه رو پیش مادرمم بخاطر همین میترسم ک بابام ازم دور شه و این باعث شده ک از زن بابام و دخترش خیلی زیاد بدم بیاد و نمیتونم رفتار خوبی باهاشون داشته باشم ولی میخام این اخلاقم رو کنار بذارم میشه راهنمایی کنین ممنون
🌿🍀☘🌱🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
زیباترین عاشقانه ها را تنها در زندگی زنی می توان دید که مادر شدن را تجربه کرده است. هر وقت عاشقی کردن را از یاد بردید به مادرتان نگاه کنید زیرا او تجلی کامل یک عاشق است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت دهم
چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه.
من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچههای روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم!
الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم.
امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده…
بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور …
،،،،،،،،،
حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن.
پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس.
یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ...
آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ
گفتم: باشه آقا جان.
راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!!
تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد!
برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟
خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟
سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟
سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!!
وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم...
شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم!
اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم.
چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم...
انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود !
خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم…
یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود.
سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود.
ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!!
،،،،،،،،،
روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم.
سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند.
از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران …
فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد.
همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.…
عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم.
دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم.
از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم …
تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم.
با احمد و چند نفر دیگه از بچهها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم.
یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش …
تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ …
ادامه دارد...
پایان قسمت دهم
✍سمیه
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
به خدا اگه اون یه شاخه گل وقتی که یه نفر میمیره میبرین سر قبرش وقتی زندهست ببرید عمرش بیشتر میشه. به چه دردی میخورن این گلهای بعد مرگ...
🍄🌷🌱🍄🌷🌱🍄🌷🌱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b