eitaa logo
خاطرات سمی مادران رد داده
8.9هزار دنبال‌کننده
23 عکس
18 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @adminenane
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خاطره برای کانال خاطرات سمی برای برادرم یکی از آشنایان دختری معرفی کردند تماس گرفتیم مادرشون گفتند جلسه اول خارج از منزل باشه وماقبول کردیم،منزلشون اطراف تهران بود ومابه منطقه آشنا نبودیم ،آدرس پارکی را دادند من ومادر وبرادرم سرقرار رفتیم هوا فوق العاده سرد بود وبعدازنیم ساعت همه سردمون شده بود مادرشون پیشنهاد دادن بریم کافه ای که نزدیک منزلشون هست واصلا تعارف نکردند که به‌ منزلشون بریم سوارماشین شدیم ورفتیم کافه ،کافه ای که میگفتندفست فودی بود! خلاصه مجبور شدیم شام در خدمتشون باشیم وپیتزا ومرغ سوخاری سفارش دادند ونه تنها ازما پذیرایی نکردند که شام هم ازماگرفتند😐
چند وقت پیش تو اتوبوس یه خانم چادری خیلی یه جوری بهم نگاه می کرد من پیاده شدم اونم پیاده شد😐 همینجوری داشت پشت سرم میومد😐 حتی اومد تا خونمون 😐😐😐 منم داشتم با خودم فکر میکردم الان جدی جدی داره منو تعقیب میکنههه؟! که یهو رفت اون ور کوچه کلید انداخت رفت تو خونش😁😁 تأثیر مخرب کانالاتون رو من توهم بوده خانم شجاعی😁🤣
سلام امشب حرم بودم یه خانمی با لبخند اومد گفت چن سالته گفتم بهش گفت من واسه ۷۰ ای میخام به شما نمیخوره منم گفتم آره تفاوت زیاده ...هیچی داشتم میرفتم دیدم داره میدوعه و میگه خانم خانم اگر یه مورد خوب باشه و دوستم گفته باشه شمارو معرفی کنم عیب نداره ؟گفتم نه🙄 بعد گفت من خودم یه پسر دارم ۲۵ سالشه به شما میخوره ولی قصد ازدواج نداره 😐حالا شمارتو میدی واسه سال دیگه که قصد داشت زنگت بزنم 😐🙄افق نبود اونجا که محو بشم 🥴 نکنه توقع داشت التماس کنم ترو خدا پسرتو راضی کن من ترشیدم فقط منتظر شما بودم....بعد تازه دوتا اولو واسه یکی دیگه گفت آخر رضایت داد بگه پسرمه ‌...ننه ها چه کلاسا که نمیزارن واسه پسرشون🤣 ینی اصلا به این خانمایی که بیرون یا تو مسجد خاستگاری میکنند نمیشه اعتماد کرد اکثرشون میرن دیگه زنگ نمیزنن بازم این بنده خدا صداقت داشت گفت سال دیگه زنگ میزنم😂😂😂😂😂 😎 😕🤔🙄🙄🙄
ساعت ۱:۳۰ شب بود کنار تخت پسرم نشسته بودم و خاطرات سمی رو میخوندم تا پسرم بخوابه که دیدم صدای بارون میاد. چند دقیقه که گذشت حس کردم صدای تیغ تیغ میاد ترسیدم گفتم نکنه سیمها اتصالی کرده،سریع پاشدم و نور موبایل رو روشن کردم دیدم نه ، برق ها مشکلی نداره. روکش مبل رو زدم بالا ببینم چیه صدای تیغ تیغ میده که یه دفعه دیدم یه هزارپای بزرگ دوید و اومد بیرون😱 سریع پسر بزرگمو صدا زدم ،پا شد اومد گفت چیه گفتم هزار پا و همون موقع گم شد ،چراغها رو روشن کردیم و همینطور که داشتیم دنبالش میگشتیم از جلوی پام رد شد. ترسیدم و گفتم وای قلبم. همسرم که خواب بودن ،بیدار شدن و گفتن چیه گفتم هزار پا ،خلاصه اون پسرمم هم بیدار شد گفت چیه گفتم هزارپا خلاصه هممون دنبال هزار پای گمشده میگشتیم. پیدا میشد دوباره گم میشد،چون رنگش تیره بود فرش ما هم قرمزه زود گم میشد. تا اینکه بعد از کلی تعقیب و گریز پدر و پسر، با ضربات محکم بر سر هزار پای بیچاره او را به دیار باقی فرستادند. البته نقش من هم خیلی موثر بود با جیغ زدن و گفتن هیع اومدش بکشیدش بلاخره کار تمام شد. اینم خاطره سمی از خاطرات فوق سمی
سلام شبتون بخیر منم خاطره بگم 🙃 سال اول دانشگاه یک خانمی من را برای پسرشون پسندیدن و وقتی اومدن جلو گفتم که تا درسم تموم نشه قصد ازدواج ندارم. گذشت و سال آخر دانشگاه موقع اولین امتحان ایشون مجددا منو دیدن و چندتا از خانم های سن بالای دانشگاهو همراه خودشون آوردن تا واسطه بشن و من قبول کنم من همچنانم قصد ازدواج ندارم ولی 5تا خانم دور تا دورم ایستاده بودن و دائم نصیحت میکردن که دارم پیر میشم 🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀کلا 22سالمه🤦‍♀آخرش دیدم اصرارشون زیاده و شدیدا مذهبی ان البته خودمم مومنم گفتم من شرایطم یه خورده خاصه من اهل موسیقی ام 🦥 خانمه چند ثانیه مکث کردن و گفتن یعنی آهنگ گوش میدی؟ گفتم نه خودم نوازنده چندتا ساز هستم و موسیقی هم درس میدم.... اینو که گفتم فرداش همون خانمای واسطه اومدن گفتن ایشون خواستگاریشو پس گرفته و گفته ما تو خانوادمون چنین چیزایی نداریم و نسل و ذریه پاک فرزندان آینده برامون مهمه و دنبال مادر سالم برای بچه هامون میگردیم🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀این در حالیه که ایشون منو 4سال می‌شناخت و جز ادب احترام و محبت چیزی از من توی جمع ندیده بودن ولی صرفا چون اهل موسیقی هستم یعنی آدم ناپاکی هستم، اینو صرفا برای این گفتم که یه تلنگری زده بشه به ذهن خیلیا، قرار نیست اگر کسی از لحاظ طرز تفکر و شیوه زندگی مثل ما نیست ناپاک باشه و نتونه مادر سالمی باشه اون خانم میتونست صرفا بگه پسرم با موسیقی مخالفه نه اینکه کل شخصیت اهالی یک رشته را زیر سوال ببره🤦‍♀❤️
یه سری تو یه مهمونی با خواهرم نشسته بودیم همون زمان تازه یه خواستگارم برام اومده بود تو شلوغ پلوغی مهمونی یه جوراییم با هم رمزی حرف میزدیم بعد بحثمون یه جوری بود که همزمان هم از خواستگار و ازدواج حرف میزدیم هم روتین پوستی ولی بحث اصلی ازدواجی بود😁یهو بعد اینکه کلی خواهرم صحبت کردو نصیحتم کرد گفتم ولی من بین سنتی و مدرن مرددم خواهرم که کلی تعجب کرده بود گفت یعنی میخوای مدرن ازدواج کنییی😳گفتم ها؟!نههههه روتین پوستی و میگم😂دغدغه ام روتین بود خب😕 هی یادش بخیر زیاد ازدواجی نبودم تو عالم دیگه ای سیر میکردم😐🥲الان روحم به شدت ازدواجی عه دوست دارم برگردم به اون زمان🥲🥲
سلام خانم شجاعی میخوام یه خاطره خنده دار از یه روزم تعریف کنم: تو حرم جلسه داشتیم،جلسه که تموم شد نماز اذان ظهر گفت. گفتم حالا که اینجام برم نماز جماعت. رفتم نماز ظهرمو خوندم دیدم خانمی که کنارم نشسته با دقت داره به من نگاه میکنه... چیزی نگفتم ،نماز تموم شد من عادت دارم بعد نماز جماعت به دونفر کنارم قبول باشه بگم.که از قضا به این خانم گفتم😂 این دونفر که یک خانم مسن و یک خانم جوان بودن(خانم جوان همسایه شون بود)شروع کردن به خوردن بيسکوئيت و شیرینی... به منم تعارف کردنو منو کشوندن کنار خودشون. و دادن خودم. نمک گیرم کردن🤦🏻‍♀😂 چند دقیقه نشستم و باهم حرف زدیم اون خانم مسن که فوکوس کرده بود رومن ؛گفت چندسالته؟دانشجویی؟کجایی هستی...همین سوالایی که همه میکنن. بعد شروع کرد به تعریف کردن خودش که آره من قرآنو از حفظ بلدم،مداحمو،جلسات قرآني تو خونمون دارمو...🙄 خانمه ۶۰_۷۰سالش میشدا... روحیش آی لاویو داشت🤭❤️ بعد شروع کرد ازتعریف کردن نوه اش!😐 که من نوه ام خادمه اینجاستو... متوجه شدم قضیه ازچه قراره😂😐😐 ولی چیزی نگفتم... تنهاهم بودم،مامانمم کنارم نبود اصن. آخرش بهم گفت شماره تو میشه بدی؟! منم چون از روحیش خوشم اومد گفتم باشه... دنبال کاغذ گشت دید نداره جلد داروشو درآورد رو اون بنویسه 😂😂 دیدم نه واقعاً قضیه جدیه.!. خودم کاغذ درآوردم نوشتم شماره مو دادم. چند وقت گذشت زنگ زد جالبیش اینجاست بدونید که هیچوقت قسمت نشد خودم گوشیشو بردارم😂😂😂 یا برادرم جواب داد یا مامانم... دیگه بعد مدتی که خسته شد و دید دسترسی پیدا نکرد ،فکر کنم بیخیال شد. اما پیگیریش چه در حرم چه با زنگ زدن قابل تحسین بود😂❤️ ای کاش مادرشوهرم اینقدر پیگیر این قضیه میشد؛ اینجوری الآن من ۳سال بود که ازدواج کرده بودم😂😐❤️
سلام خانوم شجاعی اینو برا کانال خاطرات فوق سمی می‌فرستم: یه بنده خدایی که برای پسرشون خواستگاری کرده بودن قبلا از اینکه تشریف بیارن منزلمون با مادرم راجع به پسرشون صحبت می‌کردن. اونجا در توصیف پسرشون گفته بودن که "پسرم شادِ توداره..." مامانم اومدن برا من تعریف کردن که آره مادرشون اینجوری گفتن... بعد جفتمون هنگ بودیم که "شادِ تودار" دیگه ینی چی؟ چه شکلیه؟ چه طوریه؟ گذشت تا روزی که تشریف آوردن خونمون و من با آقاپسر صحبت کردم. اونجا بود که فهمیدم منظورشون از "شادِ تودار" چیه! پسرشون یه "یُبسِ‌جون اعظم"ی مثل خودم بود...😂 حقیقتا خلاقیت مادرهای بزرگوار در توصیف دسته‌گل‌هاشون ستودنیه!
سلام خانم شجاعی برای خاطرات سمی چند روز پیش داشتم با تاکسی می رفتم دانشگاه، علاوه بر من دو تا مسافر دیگه هم بودن وقتی رسیدم راننده هم باهام پیاده شد و بعدش اصرارر که شماره‌ت رو بده پسر منم معلمه(من دانشجومعلمم) منم می گفتم قصد ندارم فعلا😂 خیلی اصرار میکرد منم اخرش گفتم نمونه های دیگه تو دانشگاه هستن🤣🤣🤣 خلاصه که ننه فلافلی کم بود، پدر فلافلی هم اضافه شد و جالب اینه که تو ماشین داشت از یکی دیگه شماره می گرفت😂😂
اولین خواستگارم که اومد تجربه نداشتم هرچی برای پذیرایی اورده بودیمم خودمم خوردم از شربت وشیرینی وچایی تا میوه و.. مامانش اخر سر گفت چه خوب همه چیم میخوریی. حالت تعریف کردن😂 اخه پسر خودشم انگار همینجوری بود خوشش اومده یکی شبیه پسرش پیدا کرده انقدر خجالت کشیدم🤭😂😂 تجربه شد دفعای بد دست نزنم به پذیرایی کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری @khastegarybazi2
سلام برای خاطرات سمی مینویسم 😅 یه بنده خدایی تو ماه رمضون زنگ زدن وبه اصرار میخواستن بیان پشت تلفن خیلی سوال کردن من گفتم شاید حالا پشت تلفن اینجوری بوده و خواستن اطلاعات بگیرن🙃 خلاصه اومدن و اقا پسر رو هم نیاوردن ودست خالی اومدن هم بماند منو صدا زدن و مثل بازجو ها شروع کردن به سوال کردن یعنی یه سوالایی که تو جلسه مشاوره هم مشاور نمیکنه مثلا ۱۰ سال اینده رو شما چطور می بینید 😑😑😒 یا مثلا با چی میری دانشگاه با دوستات رفتی سینما چه فیلمی دیدی یعنی میخواستم بگم که شما سوالی گذاشتی که بعدا پسرت هم بپرسه😏 و خودشون سخنران و از این حرف هابودن و از اونایی بودن که صد جا میرن خواستگاری و یه لیست دارن و رفتن و دیگه هم زنگ نزدن😑
خانم شجاعییی😭 داشتم خاطرات خواستگاری رو میخوندم برنجم شفته شد😭بعد سالی دانشگاه نداشتم و آشپزی کردم😭 به بچه ها بگین لطفا اینقدر جذاب تعریف نکنن خب☹️