6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موسیقی به زبان عربی ترجمه فارسی
موضوع : لشگر اسلام
#موزیک_تایم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#زن در #اسلام
زنده
سازنده و
رزمنده است
به شرطی که لباس رزمش
لباس عفتش باشد
” #شهیدبهشتی♥️🌱 “
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
توپکهای سیب زمینی ترد
موادلازم
۱ کیلوگرم سیب زمینی
۳ حبه سیر
۳عدد زرده تخم مرغ
۱؟قاشق چایخوری پاپریکا
۱ قاشق چایخوری ریحان
۱ قاشق چایخوری نمک
۱ قاشق غذاخوری کره
برای سوخاری:
۱ لیوان آرد
۳عدد سفیده تخم مرغ
۱ لیوان آرد سوخاری
طرز تهیه
سیب زمینی ها را میپزیم ، پوست آنها را جدا کرده و برش میدهیم ، بعد سیب زمینی ها را له کرده و سایر مواد را اضافه میکنیم (فقط مراقب باشید که زرده تخم مرغ را روی سیب زمینی داغ نریزید). سپس خوب ورز میدهیم. مواد را به اندازه یک گردو را بر میداریم و خوب گرد میکنیم. آن را در آرد فرو می بریم. در سفیده تخم مرغ و بعد آرد سوخاری میغلطانیم. ظرف را با روغن فراوان گرم کرده و گلوله های سیب زمینی را درون روغن داغ می اندازیم. وقتی توپکها از هر طرف به یک اندازه سرخ شدند ، آنها را برداریم.میتوانید به دلخواه در وسط توپکها پنیر موزارلای تازه بگذارید.
.
🍲 #هنر_مهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
.
•| #پاےدرسدل |•
+بایدبیایی و دوابخواهی:)
چگونه است اگر یک قدر، پوستِ دستت زبر شود،
زود بھ طبیب پوست مراجعه میکنی!
اگر بھ اندازه یکدرصد توجهات مادی، متوجه مقام روحت بودی، حال و روزت بہتر از این بود.
#آیتاللهحقشناس
#ازخدابه_مخلوق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_ام
قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت.
آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط.
همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار.
بالا پایین چپ راست.
مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد.
توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد.
فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود.
انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟
چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت.
حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که...
آرشام گفت:
- چیزی نخورده خیالتون راحت!
لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد.
به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت:
- خونشون بوده، جایی خلاف نکرده!
باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه.
عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_و_یکم
مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود.
بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند...
بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند.
اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟
بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛
- "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده!
بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند.
- "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند."
جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت:
- خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو!
گوش کن!
یکبار همین را به مهدوی گفته بود.
مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد:
- کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه!
اونا باد کردۀ آمپولی ان!!!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_و_دوم
حالا من در اوج این بدبختی هایی که یک باره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم.
خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم.
حرف برای گفتن زیاد داشتم اما... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت.
تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد...
ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند.
علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم.
کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان.
نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و...
صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost