درتمامکارهاخودرابهخداواگذارکن
کهبهترینومطمئنترینپناهگاهاست .
#از_مخلوق_به_خالق❤️
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#آشپزی👩🍳
#ساندویچ_مرغ 🌯 😋
▫️نان تافتون یا نان پیتا
▫️یک پیاز متوسط
▫️سینه مرغ
▫️دو عدد گوجه متوسط
▫️جعفری خرد شده یک دسته
▫️نمک و فلفل قرمز و آویشن و زردچوبه
▫️روغن زیتون
▫️نصف استکان آب
🔸پیاز رو خرد میکنیم و تفت میدیم و سینه مرغ مکعبی خرد شده رو بهش اضافه میکنیم و ادویه میزنیم.روغن زیتون(میتونید کمتر از کلیپ بریزید،من خودم به شخصه غذا رو کم روغن درست میکنم)نصف فنجان آب میریزیم و ددب ظرف رو میبندیم تا بپزه و آب بخار بشه،بعد عین عکس دوم،خوشگل و مرتب میچینیم روی نون و با گوجه و خیارشور و جعفری تازه میلمیکنیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
⭕️ چه پایان تلخی دارد، آویزان شدن از اجنبی ..
یا زیر چرخش له میشوی، یا در نیمه راه سقوط میکنی ..
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🔴 کاریکاتور العربی الجدید
🔵 یکی از سیاهترین لحظات تاریخ!
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
اومد خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمیخوره، مرخصی خواست.
امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحهی جنگ پرسیدند.
عباس گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکانهای چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که من را نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم.
امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی میدهم!
که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...🖤🏴
#شهید_عباس_بابایی🌿
#یک_نمونه #الگو
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی ام:
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود.
کاش با علی آمده بودم.
انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی.
توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی.
من هم دارم همین کارو می کنم.
بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست.
تو که این حرف من رو رد نمی کنی.
اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد.
الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد.
آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی.
فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه.
فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند.
سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است.
یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد.
بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟
من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد.
دلم می لرزد.
اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است.
من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم.
هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم.
پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم.
لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد.
وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم.
نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
....#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃