#رمان_هوای_من
#قسمت_هفتاد_و_سوم
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!»
شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا...
بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟
سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد.
موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم.
ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم.
چشمانش سفت و محکم و خیره است:
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی!
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم:
- خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین.
مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند:
- همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند.
من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی!
خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost