🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده:ساجده خانی
#قسمت_پنجم
پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذاشت و خودشو جمع و جور کرد و رفت!
همونجوری بهت زده نشستم رو صندلی و تو فکر رفتم که چرا؟
چرا باید کسی با اون رتبه خوب کنکور و رشته خیلی خفن و دانشگاه خیلی خوب به فکر سیگار کشیدن باشه و ...
تاسف خوردم 🚶🏻♀
"دوشب بعد : در راه برگشت از دانشگاه"
با محدثه دوستم داشتیم برمیگشتیم توی تاکسی بودیم و راننده شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از ما که درس میخونیم و تو شهر غریب انقدر راحت میتونیم از پس خودمون بربیایم...
گفت این جوونا خیلیاشون سیگاری و معتاد شدن و واقعا نمیدونه چرا...
محدثه دوستم با اطمینان گفت چون قطعا تو زندگیشون کمبودی دارن وگرنه چرا باید کسی زندگی خودش و خانوادش رو تباه کنه؟!😐
تاییدش کردم و پیاده شدیم.
"فردای آن شب"
غروب بود و مثل همیشه همگی دور میز جمع شده بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و کلی خوش میگذروندیم،
با حرفی که محدثه زد جو اون لحظه تغییر کرد!
محدثه:
+زهرا ! من امشب باهاتون میام هوا خوری
_جدی میگی محدثه؟!😳
+اره چیه نمیبرید؟
شاید سوال براتون پیش بیاد هوا خوری چیه:)
یادم رفته بود بگم که ۶ ۷ تا از بچه های خوابگاه ما سیگار میکشیدن و من هرروز یکیشون رو شناختم !
اینا هرشب جمع میشن میرن حیاط خوابگاه یه جایی که دید نداره سیگار میکشن🚶🏻♀
ب این میگن هواخوری:)
خلاصه که محدثه اینجوری افتاد تو دام سیگار و از همین جا میگم امیدوارم همشون به راه راست بیان تا دیر نشده🥀
از اون روز به بعد که با چشمای خودم دیدم همنشین چقد رو حتی تربیت ادم تاثیر میذاره، دیگه با اون جمع بیرون نرفتم و سعی کردم درحد دوستی سطحی باهاشون در ارتباط باشم.
هی با خودم تکرار میکردم محدثه ای که شب قبل ادعا میکرد سیگار کشیدن فلانه چیشد که یک شبه خودش افتاد تو دام بلا!؟
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
https://harfeto.timefriend.net/16681731716331
سوالی حرفی سخنی؟👀
#پیام_ناشناس
[یه جوری زندگی کن که بدهکار خودت
توانمندی هات و زندگیت نمونی..👩🏻🦰🧡]
@khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی #قسمت_پنجم پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذ
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده : ساجده خانی
#قسمت_ششم
با آلارم گوشی با هول و ولا از خواب پریدم و ی نگاه به بچه های اتاقمون انداختم تا مطمئن بشم خوابن و باعث مزاحمت نشدم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم از تختم اومدم پایین (تختهای دوطبقه معمولا جیرجیر میکنن🤦♀)
پاورچین پاورچین رفتم سمت در و آهسته در رو باز کردم.
(من همیشه حواسم هست کسی بخاطر سر و صدای من بیدار نشه)
هال تاریک بود و پرده های مخملی سبز رنگمون ، کشیده شده بود و سه تا از بچه ها وسط هال خوابیده بودن .
(ما هروقت دلمون برای خونه خودمون تنگ میشه رو زمین میخوابیم یا مثلا به جای غذا خوردن رو میز، رو زمین سفره میندازیم)
خلاصه که پاشدم پرده کنار کمدم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و سرمو گرفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم:)
هوا بارونی بود و لطیف.
با رنگ آمیزی چشمام توسط درخت و سبزه ها تموم وجودم پر از انرژی مثبت شد و داشتم میرفتم آشپز خونه که کتری رو بذارم جوش بیاد که دیدم یکی از بچه ها پتو از روش کنار رفته و خودشو توی خودش جمع کرده...
یاد اون شب افتادم که منو مسخره میکرد...
درونم پر از تنفر شد خواستم بی تفاوت از کنارش رد بشم که چیزی مانعم شد!
نتونستم!
پتو رو آروم کشیدم روش و رفتم.
برای بچه ها چای دم کردم و حاضر شدم و رفتم بیرون .
پیش به سوی دانشگاه😎✊
مردم همه بدو بدو از کنارم رد میشدن و همه بارونی و کاپشن تنشون بود.
یه نگاه به خودم انداختم و متوجه شدم هیچی جز یه مانتو تنم نیست!
حتی چترم نداشتم.
+خاک تو سرت یعنی ساجده (صدای درون)
_واااا خب انقد تو فاز لذت بردن از زندگی بودم یادم رف دیگه 😕(خودم)
+حقته برو تا غروب کلاس داری قراره خیس بشی😏😂😂👋
تا به تاکسی برسم قشنگ خیس خالی شدم و هی به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا انقد سر به هوایی دختر!
نمیشد کاریش کرد و خلاصه تاکسی منو رسوند به میدونی که تا سرویس دانشگاه ده دقیقه ای راه بود پیاده!
اخه یکی نیست بگه بی وجدان چی میشد میرسوندی به ایستگاه اتوبوس ☹️
تموم ده دقیقه راه رو داشتم میدوییدم که یهو...
*آنچه خواهید خواند*
رفتم جلوی آینه و با دیدن چهره خودم از ترس یه قدم عقب رفتم!
همه دست و پام درد میکرد و میلرزید...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردیکهنوشتهباعشق ...
ایلیا مشرفی '🎤 #برای_ارتین
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏿
@khaterat1401
روی "پیوستن"بزنید😌🌱
دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های :
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
بزنید.
و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده،
میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
تا غروب #قسمت_هفتم رمان رو میذارم.
منتظرم ویو بالا بخوره🌱
🚨🚨راستی🚨🚨
تصمیم گرفتم فایل صوتی هر قسمت هم بذارم تا اگر فرصت مطالعه نداشتید استفاده کنید.🌸
برای دسترسی به فایل های صوتی و قسمت های رمان به کانال #خاطرات_من_در_دانشگاه مراجعه کنید.
@khaterat1401
289.9K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_اول
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
503.7K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_دوم
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
274K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_سوم
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
314.1K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_چهارم
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
319.4K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_پنجم
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
390.5K
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#فایل_صوتی
#قسمت_ششم
@khaterat1401
🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
May 11
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده:ساجده خانی
#قسمت_هفتم
تموم ده دقیقه رو داشتم میدوییدم و نفسم هراز چندگاهی بشدت میگرفت!
بالاخره باهر زحمتی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم.
برام عجیب بود! همه پسر بودن!
هم اونا منو عجیب نگاه میکردن هم من اونارو😐😂
رفتم جلو و از راننده پرسیدم :
+آقا دانشگاه گیلان میرید؟
_بله اما سرویس دخترا رفته.
+ممکنه منم سوار کنید کنار خودتون بایستم؟
اخه تا سرویس بعدی یک ساعت مونده!
_نه نمیشه!
و رفت!😐
منو تو اون بارون تک و تنها گذاشت و رفت😐
چجوری دلش اومد؟😐🥀
انگار کشتیام غرق شدن🚶🏻♀
دیگه برام مهم نبود چقد خیسم
همونجوری ریلکس زیر بارون برگشتم تا میدون ک تاکسی دانشگاه رو سوار بشم.
رسیدم دانشگاه و بدو بدو رفتم سلف تا به تایم ناهارم برسم.
بازم خیس تر شده بودم و کم کم به لرز افتاده بودم.
بعد ناهار به سمت مسجد دانشگاه رفتم و نمازم رو خوندم و همونجا دراز کشیدم.
وقتی چشمام رو باز کردم دنیا دور سرم میچرخید!
رفتم جلوی آینه و با دیدن خودم از ترس یه قدم عقب رفتم!
رنگ صورتم زرد شده بود و میلرزیدم!
با هرسختی ای بود کلاسمو گذروندم و برگشتم خوابگاه.
تو راه فکر میکردم که اگه مریض بشم نه پدری هست که نصفه شب منو ببره درمانگاه و نه مادری هست ک برام سوپ بپزه!
چقد زندگی آدم بزرگا بی احساس و ترسناکه🥀
دلم میخواست شبا اجیمو بغل کنم و بخوابم اما خواهر ۳ سالمم نبود!
دلم میخواست سر به سر کسی بذارم اما داداشمم نبود!
دلم بارها و بارها خواسته که برگردم به خونه و قید دانشگاه و بزنم.
اما آدما باید برای رشد ، وابسته به چیزی نباشن!
وابستگی بد نیست اما گاهی این وابستگی ها باعث سرخوردگی و شکست میشن:)
"شبی در خلوت "
سرم روی دوش سارا بود(سارا تنها دوست صمیمیم در خوابگاه)
باهاش درد و دل کردم و مثل همیشه گریه آرومم کرد.
خیلی خوبه تو تنهایی آدم بزرگا یکی باشه ک دستاتو بگیره و باهاش حرف بزنی.
هم اتاقیام اذیتم میکردن و برام زجر آور بود!
زیادی مراعات میکردم و این نقطه ضعف من بود!
بعد صحبتمبا سارا تصمیم گرفتم تغییر کنم...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
■کانال■
فایل صوتی رمان خاطرات من در دانشگاه🍓
لینکمون:
https://eitaa.com/joinchat/151978234C3edbe2b71b
تمامی فایل های صوتی در این کانال قرار میگیرد🍓
رمان هفتمی خیلی احساسی بودش الهی بگردم برات چقد سحته تو جایی که کسی نباشه ارومت کنه با هر یه خوندن بغضم گرفتش خیلی قشنگ مینویسی ممنونم ازت زیبا 🌹
----------------------
ممنون🙂❤️
ان شاءالله که بتونم متنم رو به هدفی که میخوام برسونم در انتها
ساجده جون خیلی خوشم اومدش از خاطرات دانشگاهت هر وقت میزاری با شوق میخونم تند تند بزار خیلی خوب مینویسی با اون دست های نازنینت قشنگ تصور میکنم چجوریه رمانت با صوت هم که میزاری عالیه موفق باشی قشنگم بوس به کلت😘💋♥🌹 دخترم خیالت راحت
--------------------------
متشکرم از لطف و توجهتون🌱🦋
کارت خیلی درسته من هر روز از مدرسه میام میشینم رمان هاتو میخونم و کاراتو دنبال میکنم🤝
-------------
باعث خوشحالیه😄❤️
May 11
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_هشتم
با خودم تصمیم گرفتم بزرگ بشم.
بزرگ بودن ، همیشه به بخشیدن بقیه نیست!
گاهی باید جدی و با چهره مصمم بود!
بقیه متوجه چهره جدی من شده بودن و کم کم پچ پچ کردنشون شروع شد.
آخرهم ازم پرسیدن چیزی شده؟
ساکت شدی!
منم گفتم نه خوبم و رد شدم.
دلم داشت خنک میشد...
هردفعه که الکی نخندیدم و الکی مراعات نکردم، دلم خنک میشد.
کم کم یاد گرفتم موقع راه رفتن تو خیابون دست کسی رو نگیرم...
یه مدت دست سارا یا یکی از بچه های دیگه رو میگرفتم...
اما دیدم ن!
همیشه دستی برای گرفتن نیست!
پس تمرین کردم تا به جای دست ، بند کیفم رو بگیرم.
نبود یه دوست صمیمی کنارم خیلی حس میشه...
چه کنیم!
از وقتی یادمه دوست صمیمی ای نداشتم!
همیشه بخاطر تفکراتم و پوششم از بقیه جدا بودم!
دروغه که بگم عادت کردم چون نکردم!
هیچ وقت آدما به تنهایی عادت نمیکنن!
اگه یه روزی کسی گفت به تنهایی عادت کرده، بدون اون به قانع کردن خودش عادت کرده:)
"چند روز بعد"
با خودم تمرین کرده بودم که حق به جانب باشم و عقایدم و پوششم رو مخفی نکنم!
روزی بود که بنا به اعتراض تو دانشگاه بود.
غیرتم بیدار شد!
یه نگاه به چادرم که مدتی بود تنها و مظلوم گوشه کمد افتاده بود، کردم!
دلم شکست !
بغضم گرفت!
برای یه تیکه پارچه مشکی!
حس کردم هویت داره!
حس کردم ناراحته!
تموم گذشتم یادم اومد که چجوری تو گرمای پرند (شهرجدید پرند)
تو گرمای تابستون با چادر میرفتم مسجد و میومدم!
خون دماغ میشدم!
گرما زده میشدم!
(مسجد به نام حضرت زینب س بود و من خواسته بودم عنایت کنن و من چادری بشم و تحملش رو بهم بدن)
بالاخره خانوم به من لطف کردن و بهم اراده ثبات و عقیده به چادر و یسری تفکرات رو دادن!
همه اینها مثل فیلم جلوی چشمم اومد!
تو چشمام اشک حلقه زد و بغضم رو قورت دادم!
با جدیت تمام جلوی بقیه چادرم رو از کمد درآوردم و پوشیدم و رفتم.
از خوابگاه که اومدم بیرون ، همه با تعجب بهم نگاه میکردن...
سر بالا سینه سپر و نگاه فقط رو به جلو بود.
متوجه نگاهای خیره و متعجب بقیه بودم.
"محوطه دانشگاه"
دانشگاه خلوت بود و چندین نفر جلوی دانشکده ما (دانشکده فنی) تجمع داشتن.
شعار میدادن و تشویق به تجمع!
خواستم از راه دیگه برم که حسی بهم گفت الان وقتشه جبران اشتباهات گذشته (مدتی ک چادرم رو زمین گذاشته بودم) رو بکنم.
با بسم الله و آیه الکرسی بر لب وارد جمعیت شدم.
قدم های استوار
نگاه خیره به جلو
اخم ریز
سعی کردم حرفاشون رو نشنوم و نگاهاشون رو نبینم.
بالاخره از بین اون جمعیت تونستم وارد دانشکده بشم و به محض ورود به سالن، لبخند قشنگ و از ته دلی روی لبام نشست .
من موفق شدم به جای فریاد و دعوا ، مخالفتم رو با پوششم نشون بدم!
از اون به بعد خیلیا منو میشناسن!
کم کم عادت کردم به این که وارد دانشکده بشم و همه خیره به من (دختر کوچیک سال اولی چادری)بشن!
یجورایی بدم نبود!
حس قدرت میکنم!
این حس قدرت انقدری زیاد بود که ...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
May 11