🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده:ساجده خانی
#قسمت_هفتم
تموم ده دقیقه رو داشتم میدوییدم و نفسم هراز چندگاهی بشدت میگرفت!
بالاخره باهر زحمتی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم.
برام عجیب بود! همه پسر بودن!
هم اونا منو عجیب نگاه میکردن هم من اونارو😐😂
رفتم جلو و از راننده پرسیدم :
+آقا دانشگاه گیلان میرید؟
_بله اما سرویس دخترا رفته.
+ممکنه منم سوار کنید کنار خودتون بایستم؟
اخه تا سرویس بعدی یک ساعت مونده!
_نه نمیشه!
و رفت!😐
منو تو اون بارون تک و تنها گذاشت و رفت😐
چجوری دلش اومد؟😐🥀
انگار کشتیام غرق شدن🚶🏻♀
دیگه برام مهم نبود چقد خیسم
همونجوری ریلکس زیر بارون برگشتم تا میدون ک تاکسی دانشگاه رو سوار بشم.
رسیدم دانشگاه و بدو بدو رفتم سلف تا به تایم ناهارم برسم.
بازم خیس تر شده بودم و کم کم به لرز افتاده بودم.
بعد ناهار به سمت مسجد دانشگاه رفتم و نمازم رو خوندم و همونجا دراز کشیدم.
وقتی چشمام رو باز کردم دنیا دور سرم میچرخید!
رفتم جلوی آینه و با دیدن خودم از ترس یه قدم عقب رفتم!
رنگ صورتم زرد شده بود و میلرزیدم!
با هرسختی ای بود کلاسمو گذروندم و برگشتم خوابگاه.
تو راه فکر میکردم که اگه مریض بشم نه پدری هست که نصفه شب منو ببره درمانگاه و نه مادری هست ک برام سوپ بپزه!
چقد زندگی آدم بزرگا بی احساس و ترسناکه🥀
دلم میخواست شبا اجیمو بغل کنم و بخوابم اما خواهر ۳ سالمم نبود!
دلم میخواست سر به سر کسی بذارم اما داداشمم نبود!
دلم بارها و بارها خواسته که برگردم به خونه و قید دانشگاه و بزنم.
اما آدما باید برای رشد ، وابسته به چیزی نباشن!
وابستگی بد نیست اما گاهی این وابستگی ها باعث سرخوردگی و شکست میشن:)
"شبی در خلوت "
سرم روی دوش سارا بود(سارا تنها دوست صمیمیم در خوابگاه)
باهاش درد و دل کردم و مثل همیشه گریه آرومم کرد.
خیلی خوبه تو تنهایی آدم بزرگا یکی باشه ک دستاتو بگیره و باهاش حرف بزنی.
هم اتاقیام اذیتم میکردن و برام زجر آور بود!
زیادی مراعات میکردم و این نقطه ضعف من بود!
بعد صحبتمبا سارا تصمیم گرفتم تغییر کنم...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
■کانال■
فایل صوتی رمان خاطرات من در دانشگاه🍓
لینکمون:
https://eitaa.com/joinchat/151978234C3edbe2b71b
تمامی فایل های صوتی در این کانال قرار میگیرد🍓
رمان هفتمی خیلی احساسی بودش الهی بگردم برات چقد سحته تو جایی که کسی نباشه ارومت کنه با هر یه خوندن بغضم گرفتش خیلی قشنگ مینویسی ممنونم ازت زیبا 🌹
----------------------
ممنون🙂❤️
ان شاءالله که بتونم متنم رو به هدفی که میخوام برسونم در انتها
ساجده جون خیلی خوشم اومدش از خاطرات دانشگاهت هر وقت میزاری با شوق میخونم تند تند بزار خیلی خوب مینویسی با اون دست های نازنینت قشنگ تصور میکنم چجوریه رمانت با صوت هم که میزاری عالیه موفق باشی قشنگم بوس به کلت😘💋♥🌹 دخترم خیالت راحت
--------------------------
متشکرم از لطف و توجهتون🌱🦋
کارت خیلی درسته من هر روز از مدرسه میام میشینم رمان هاتو میخونم و کاراتو دنبال میکنم🤝
-------------
باعث خوشحالیه😄❤️
May 11
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_هشتم
با خودم تصمیم گرفتم بزرگ بشم.
بزرگ بودن ، همیشه به بخشیدن بقیه نیست!
گاهی باید جدی و با چهره مصمم بود!
بقیه متوجه چهره جدی من شده بودن و کم کم پچ پچ کردنشون شروع شد.
آخرهم ازم پرسیدن چیزی شده؟
ساکت شدی!
منم گفتم نه خوبم و رد شدم.
دلم داشت خنک میشد...
هردفعه که الکی نخندیدم و الکی مراعات نکردم، دلم خنک میشد.
کم کم یاد گرفتم موقع راه رفتن تو خیابون دست کسی رو نگیرم...
یه مدت دست سارا یا یکی از بچه های دیگه رو میگرفتم...
اما دیدم ن!
همیشه دستی برای گرفتن نیست!
پس تمرین کردم تا به جای دست ، بند کیفم رو بگیرم.
نبود یه دوست صمیمی کنارم خیلی حس میشه...
چه کنیم!
از وقتی یادمه دوست صمیمی ای نداشتم!
همیشه بخاطر تفکراتم و پوششم از بقیه جدا بودم!
دروغه که بگم عادت کردم چون نکردم!
هیچ وقت آدما به تنهایی عادت نمیکنن!
اگه یه روزی کسی گفت به تنهایی عادت کرده، بدون اون به قانع کردن خودش عادت کرده:)
"چند روز بعد"
با خودم تمرین کرده بودم که حق به جانب باشم و عقایدم و پوششم رو مخفی نکنم!
روزی بود که بنا به اعتراض تو دانشگاه بود.
غیرتم بیدار شد!
یه نگاه به چادرم که مدتی بود تنها و مظلوم گوشه کمد افتاده بود، کردم!
دلم شکست !
بغضم گرفت!
برای یه تیکه پارچه مشکی!
حس کردم هویت داره!
حس کردم ناراحته!
تموم گذشتم یادم اومد که چجوری تو گرمای پرند (شهرجدید پرند)
تو گرمای تابستون با چادر میرفتم مسجد و میومدم!
خون دماغ میشدم!
گرما زده میشدم!
(مسجد به نام حضرت زینب س بود و من خواسته بودم عنایت کنن و من چادری بشم و تحملش رو بهم بدن)
بالاخره خانوم به من لطف کردن و بهم اراده ثبات و عقیده به چادر و یسری تفکرات رو دادن!
همه اینها مثل فیلم جلوی چشمم اومد!
تو چشمام اشک حلقه زد و بغضم رو قورت دادم!
با جدیت تمام جلوی بقیه چادرم رو از کمد درآوردم و پوشیدم و رفتم.
از خوابگاه که اومدم بیرون ، همه با تعجب بهم نگاه میکردن...
سر بالا سینه سپر و نگاه فقط رو به جلو بود.
متوجه نگاهای خیره و متعجب بقیه بودم.
"محوطه دانشگاه"
دانشگاه خلوت بود و چندین نفر جلوی دانشکده ما (دانشکده فنی) تجمع داشتن.
شعار میدادن و تشویق به تجمع!
خواستم از راه دیگه برم که حسی بهم گفت الان وقتشه جبران اشتباهات گذشته (مدتی ک چادرم رو زمین گذاشته بودم) رو بکنم.
با بسم الله و آیه الکرسی بر لب وارد جمعیت شدم.
قدم های استوار
نگاه خیره به جلو
اخم ریز
سعی کردم حرفاشون رو نشنوم و نگاهاشون رو نبینم.
بالاخره از بین اون جمعیت تونستم وارد دانشکده بشم و به محض ورود به سالن، لبخند قشنگ و از ته دلی روی لبام نشست .
من موفق شدم به جای فریاد و دعوا ، مخالفتم رو با پوششم نشون بدم!
از اون به بعد خیلیا منو میشناسن!
کم کم عادت کردم به این که وارد دانشکده بشم و همه خیره به من (دختر کوچیک سال اولی چادری)بشن!
یجورایی بدم نبود!
حس قدرت میکنم!
این حس قدرت انقدری زیاد بود که ...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
May 11
هدایت شده از ●تلنگر●
دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های :
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
بزنید.
و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده،
میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دوستان میخوایم لیست همسنگری(همسایه) کانالمون رو تکمیل کنیم.
جهت تمایل به آیدی زیر پیام دهید:
@Khani1401s
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
لطفا عضو کانال هم بشید که بتونیم فعالیت هارو کنترل کنیم🌱
May 11
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده :ساجده خانی
#قسمت_نهم
این که میگن باید یه چیزی رو بخوای تا خدا بهت بده واقعیته.
تا وقتی که چادر رو تو موقعیت جدید زندگیم به طور جدی نمیخواستم، چادر برام حکم تحمل کردن رو داشت و دیدم بهش همین بود.
اما از وقتی که چادر رو با هدف خواستم، به صورت عجیبی همه سختیا برام آسون شد!
اتفاقی که برای دومین بار تو زندگیم رخ داد:)
انگار تعهد و خواستار حجاب زهرایی بودن رو باید هر از چندگاهی با تعیین هدف برای خودمون،تمدید کنیم!
بعد از اون روز ، همه چی تو این شهر برام تغییر کرد.
نگاه بقیه
طرز صحبت کردنشون
طرز رفتارشون
نوع خطاب کردنشون
هویت خودم رو پیدا کردم
هدف و جهت خودم رو پیدا کردم
حد و حدودی برای خودم ایجاد کردم.
یه بار که از سوپر مارکتی خرید کردم، اون اقا پسر از رمز کارتم متوجه سن من شد،
با تعجب و کمی نگاه ازم سنم رو پرسید و من بعد کلی حس بد از مغازه خارج شدم.
این دفعه با چادر همه جاهایی که قبلا بدون چادر رفته بودم رو سرزدم.
سوپر مارکت که رفتم اون پسر دیگه اونجوری بی دلیل باهام گرم نگرفت و من رو جمع خطاب میکرد و حتی دیگه نگاهمم نکرد.
سرش پایین بود و چیزایی که میگفتم رو بهم میداد.
خوشحال شدم!
انگار چادر مشکی من، خط قرمزهای من رو با اون فرد آشنا کرده بود!
وقتی با چادرم به دانشگاه رفتم، همکلاسی های پسر ، دیگه مستقیم و با لحن صمیمی و بی ادبانه با من صحبت نکردن و یجورایی من رو با بقیه دخترا جدا میدیدن.
دیگه اذیتم نکردن و تو کارای شخصیم، دخالت نکردن!
حتی یه روز که همه دخترا جمع بودیم، یکی از پسرا اومد و بعد سلام علیک ، به تک تک دخترا دست میداد،
یاد بخشی از رمان سفیر افتادم که شخصیتش که اسمش نیلوفر بود ، میگفت ، تو فرانسه که برای تحصیل رفته بود، اساتید اقا دست میدادن و نیلوفر همیشه نگران این موضوع بود که چجوری رفتار کنه که هم دینش رو حفظ کنه هم اونها ناراحت نشن!
همونجوری تو فکر بودم که اون اقا پسر تا نوبت من شد دستش رو جمع کرد گذاشت توی جیب کاپشنش!
و من به حکم ادب بهش سلام دادم تا خط بین آداب اجتماعی و عقاید من زیاد نشه!
اونهم خوشحال شد و اون حالت عبوسی که گرفته بود، به چهره رضایتمند تبدیل شد.
رفتار اون اقا پسر باهام خیلی محترمانه شد،
درحالی که تا جلسه قبل، همیشه با اخم و حرص نگاه هم میکردیم.
این که چادر من تونسته بود روابط سالم و دارای مرز ایجاد کنه واقعا اتفاقی بود که هیچ نوع پوشش یا ترفندی اینکار رو نمیتونست انجام بده .
وقتی تو خیابون راه میرم چندین و چندین بار شاهد بودم که دخترا با دیدن من که(دختری که محکم و مصمم و با چهره جدی و قدم های محکم و سربالا و سینه سپر ) راه میره، یکهو از سر تا پام رو با دقت نگاه میکنن و انگار به صورت ناخودآگاه دستشون میرفت سمت موهاشون یا روسری ،یا موهاشون رو داخل روسری میبردن یا روسری رو جلو میاوردن!
عجیب بود!
هردفعه که این صحنه رو میبینم برام عجیب و لذت بخشه:)
ن حرفی میزنم و نه نگاه خاصی بهشون میکنم!
فقط با زبان بدن و اون حاله مقاومتی که دور خودم ایجاد میکنم،
اونهارو متوجه ضعف پوششی شون میکنم.
این کشف بزرگی برام بود!
درواقع همون قدرتمندی ای که چادر به من داد!
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استفاده قطری ها از میزبانی جام جهانی برای تبلیغ حجاب و گرایش به اسلام در بین طرفداران تیم های مختلف.
@khaterat1401
بزن رو پیوستن😌❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#امام_زمان
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
چند ویدیو کوتاه درمورد #مهدویت بارگذاری میشود.
لطفا #فور کنید
#سخنرانی
#رائفی_پور
#لبیک_یا_خامنه_ای
#یا_صاحب_الزمان
#امام_زمان
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط ۲ کشور در دنیا فهمیدن که باید کار بکنن تا منجی بیاد:
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رائفی_پور
#برای_ایران
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی ولی معصوم را بخواهد باید ۳ آزمون را پس بدهد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رائفی_پور
#برای_ایران
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردیکهنوشتهباعشق ...
ایلیا مشرفی '🎤 #برای_ارتین
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏿
@khaterat1401
روی "پیوستن"بزنید😌🌱
هدایت شده از ●تلنگر●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه
🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی
#زن_زندگی_آگاهی
#لبیک_یا_خامنه_ای