eitaa logo
●تلنگر●
128 دنبال‌کننده
196 عکس
244 ویدیو
4 فایل
●بسم الله الرحمن الرحیم● ■رمان خاطرات من در دانشگاه و ناحله■ ♡ کانالی برای تبادل خاطرات و نکات مهمی که لازمه هر دختر و پسر نوجوونه♡ ~ ارتباط با نویسنده: @Khani1401s
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده :ساجده خانی این که میگن باید یه چیزی رو بخوای تا خدا بهت بده واقعیته. تا وقتی که چادر رو تو موقعیت جدید زندگیم به طور جدی نمیخواستم، چادر برام حکم تحمل کردن رو داشت و دیدم بهش همین بود. اما از وقتی که چادر رو با هدف خواستم، به صورت عجیبی همه سختیا برام آسون شد! اتفاقی که برای دومین بار تو زندگیم رخ داد:) انگار تعهد و خواستار حجاب زهرایی بودن رو باید هر از چندگاهی با تعیین هدف برای خودمون،تمدید کنیم! بعد از اون روز ، همه چی تو این شهر برام تغییر کرد. نگاه بقیه طرز صحبت کردنشون طرز رفتارشون نوع خطاب کردنشون هویت خودم رو پیدا کردم هدف و جهت خودم رو پیدا کردم حد و حدودی برای خودم ایجاد کردم. یه بار که از سوپر مارکتی خرید کردم، اون اقا پسر از رمز کارتم متوجه سن من شد، با تعجب و کمی نگاه ازم سنم رو پرسید و من بعد کلی حس بد از مغازه خارج شدم. این دفعه با چادر همه جاهایی که قبلا بدون چادر رفته بودم رو سرزدم. سوپر مارکت که رفتم اون پسر دیگه اونجوری بی دلیل باهام گرم نگرفت و من رو جمع خطاب میکرد و حتی دیگه نگاهمم نکرد. سرش پایین بود و چیزایی که میگفتم رو بهم میداد. خوشحال شدم! انگار چادر مشکی من، خط قرمزهای من رو با اون فرد آشنا کرده بود! وقتی با چادرم به دانشگاه رفتم، همکلاسی های پسر ، دیگه مستقیم و با لحن صمیمی و بی ادبانه با من صحبت نکردن و یجورایی من رو با بقیه دخترا جدا میدیدن. دیگه اذیتم نکردن و تو کارای شخصیم، دخالت نکردن! حتی یه روز که همه دخترا جمع بودیم، یکی از پسرا اومد و بعد سلام علیک ، به تک تک دخترا دست میداد، یاد بخشی از رمان سفیر افتادم که شخصیتش که اسمش نیلوفر بود ، میگفت ، تو فرانسه که برای تحصیل رفته بود، اساتید اقا دست میدادن و نیلوفر همیشه نگران این موضوع بود که چجوری رفتار کنه که هم دینش رو حفظ کنه هم اونها ناراحت نشن! همونجوری تو فکر بودم که اون اقا پسر تا نوبت من شد دستش رو جمع کرد گذاشت توی جیب کاپشنش! و من به حکم ادب بهش سلام دادم تا خط بین آداب اجتماعی و عقاید من زیاد نشه! اونهم خوشحال شد و اون حالت عبوسی که گرفته بود، به چهره رضایتمند تبدیل شد. رفتار اون اقا پسر باهام خیلی محترمانه شد، درحالی که تا جلسه قبل، همیشه با اخم و حرص نگاه هم میکردیم. این که چادر من تونسته بود روابط سالم و دارای مرز ایجاد کنه واقعا اتفاقی بود که هیچ نوع پوشش یا ترفندی اینکار رو نمیتونست انجام بده . وقتی تو خیابون راه میرم چندین و چندین بار شاهد بودم که دخترا با دیدن من که(دختری که محکم و مصمم و با چهره جدی و قدم های محکم و سربالا و سینه سپر ) راه میره، یکهو از سر تا پام رو با دقت نگاه میکنن و انگار به صورت ناخودآگاه دستشون میرفت سمت موهاشون یا روسری ،یا موهاشون رو داخل روسری میبردن یا روسری رو جلو میاوردن! عجیب بود! هردفعه که این صحنه رو میبینم برام عجیب و لذت بخشه:) ن حرفی میزنم و نه نگاه خاصی بهشون میکنم! فقط با زبان بدن و اون حاله مقاومتی که دور خودم ایجاد میکنم، اونهارو متوجه ضعف پوششی شون میکنم. این کشف بزرگی برام بود! درواقع همون قدرتمندی ای که چادر به من داد! ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استفاده قطری ها از میزبانی جام جهانی برای تبلیغ حجاب و گرایش به اسلام در بین طرفداران تیم های مختلف. @khaterat1401 بزن رو پیوستن😌❤️
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 چند ویدیو کوتاه درمورد بارگذاری میشود. لطفا کنید @khaterat1401 📣📣📣📣📣📣📣📣📣
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردی‌که‌نوشته‌باعشق ... ایلیا مشرفی '🎤 ✌️🏿 @khaterat1401 روی "پیوستن"بزنید😌🌱
هدایت شده از ●تلنگر●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه 🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی
●تلنگر●
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه 🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی #زن_زندگی_آگاهی #لبیک_ی
ببینید کی گفتم! این آدمای جو زده که باور کردن به دخترای خوشگل معترض، پلیسا تجاوز میکنن... اون دنیا بخاطر تک تک حماقتاشون باید جواب پس بدن!! بخاطر تک تک تخیلات پوچی که باعث انتشارش شدن، باید جواب پس بدن!!! بخاطر حماقتی ک با کمی تحقیق میشد درستش کرد و عمدا هیزم تو اتیش دشمن ریختن... باااااید جواب پس بدن! والسلام!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑فوووری🛑 ۳۵ سلبریتی ایرانی حمــایت کردند !!! تیکه آخرش عالیه تا آخر کلیپ حتما ببین به خودمون بیایم رفیق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا الان دستشون به لباس زنان می‌رسه، اینجوری می‌کنند، دستشون به خود زنان برسه، کاری می‌کنند که داعش در سوریه کرد! پاورقی هر روز ساعت ۱۹:۵۰ 📺 شبکه دو سیما پاورقی | @pavaraghi_tv2
هدایت شده از ●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی یک ماهی میشه که پا به دانشگاه گذاشتم با کلی داستان توی خوابگاه و این شهر و این زندگی جدید... سختیهای زیادی رو پشت سر گذاشتم! تنهایی کشیدم و قرار نیست آخرین بار باشه... طرد شدن هایی رو تجربه کردم از عسل شیرین تر! چه زیبایی ای بیشتر از دیدن خط فاصله چندین متری با افرادی که حق و ناحق و حروم رو حلال و جا به جا میدونن؟! چندین شب بوده که پتو کشیدم رو سرم، عروسکم رو محکم توی بغلم فشردم و گریه کردم از تنهایی و ناراحتی ای که حاصل از ظلم بر حق بوده... اما! هیچ وقت فراموش نکردم مسیری که توش قدم گذاشتم قطعا و قطعا و قطعا راه حق و درسته! پس از صبح روز بعدش محکم و مصمم ادامه دادم. من همیشه هراتفاقی بیفته سعی میکنم حکمت کار خدا رو درحد فهم خودم بفهمم. خیلی با خودم فکر کردم که چرا اینجام و این شهر و این اتفاقا داره برام میفته. نتیجه این بود که خدا داره منو میسازه! برای اتفاقی بزرگ داره آمادم میکنه! خدا داره من رو که مثل یک تکه سنگ بودم، تراش میده آروم آروم تا تبدیل به چیزی که میخواد بشم. وظیفه من چیه؟ مقاومت تا نشکنم! باید ساخته بشم برای روز موعود. من یک دختر هستم! جنس مونثی که خیلیها دارن برای ازبین بردن ارزشش تلاش میکنن! من میسازم! خودم رو میسازم برای اون چیزی که خیلیها توی این جهان نمیخوان ناموس ایرانی بهش برسه! طی این یک ماه من حجابم به چالش کشیده شد! و دوباره برای بار دوم چادر رو با خواست خودم و دلایلم انتخاب کردم. من عقایدم امتحان شد! من اخلاقم امتحان شد! من صبرم چندین و چندین برابر شد! من نگاهم به نامحرم امتحان شد! تربیت پدر و مادرم بعد ۱۸ سال به چالش کشیده شد! من یادگرفتم با ۱۸ نفر که مخالف عقایدم هستن چجوری شب و روز زندگی کنم! اینا اتفاقی نیست! من برای کوچک ترین رخ داد های زندگیم هم تفکر میکنم! شاید همین نکته باعث شده که تصمیم بگیرم برای بقیه از چیزهایی حرف بزنم که درقالب خاطرات ساده، نکات ریز و خاصی رو بیان کنم! فعلا مدتی خاطرات نویسی رو متوقف میکنیم تا ماه بعد و اتفاقات جدید. ممنون که پا به پای من در انتشار قسمتهای رمان کمک هستید♡ یاعلی مدد🌱🦋 ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■ @khaterat1401
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣خب خب خببب میخوایم از این به بعد رو پروژه جدید کار کنیم😌😎😎 میخوام باهم بریم سفر😃 سفر به رمان یکی از دوستانم که این رمان ترکیبی از ... بعدا میگم بقیشو 😎 فعلا رو پخش کنید😌🌱
جالبه! با تموم شدن این فصل از رمان رفتار بچه های واحدمون باهام خیلی خوب شده! یجورایی حس میکنم این برهه زمانی امتحان خدا بوده:) عجببببب! خداروشکر که کم کم دارم اون روی خوبشونم میبینم!😄 خببب گمونم رفتم مرحله ۲ این بازی😂🍃 راستی! از وقتی که تونستم حق خودمو از بچه ها بگیرم و الکی تو روشون نخندم، رفتارشون باهام خوب شده! وقتی همش میدیدن من میخندم و هیچی نمیگم به خودشون جرعت دادن اذیتم کنن! فک کردن توسری خورم! نمیدونستن دارم لطف میکنم بهشون! به این جماعت خوبی وقتی میاد که اول باهاشون جدی باشم و گربه رو دم حجله بکشم بعد... وقتی ی بار لبخند بزنی میفهمن خوبی از توعه نه از حماقتت!
این احمقا مردم رو مثل خودشون خرفرض کردن؟؟؟ لباس شخصی ها برای شادی در میادین؟؟ داداش! خودت با شرت میای بیرون ک از لباس شخصی میترسی؟؟ !!!آهاااا یادم نبود هدفتون لخت کردن مردمه دیه😂😂😕 @khaterat1401
این مگه پول جمهوری اسلامی نیست؟ مگه عکس امام خمینی روش نیست؟ آتیش بزن دیگه برانداز! چرا نمیزنی اصلا اعتصاب کن ازش استفاده نکن تا وقتی محتاج این عکسی حرف از انقلاب نزن😌😂😂
سلام! چون میبینم استقبال خاصی از رمان جدید نشده... میریم سراغ راه دوم🙄😅 راه دوم چیه؟!🤨 فصل دوم رمان خاطرات من در دانشگاه یه سفر هست به دوران کودکی و بحث تربیتی و میاریم وسط. و فصل سوم ان شاءالله برمیگردیم به زمان حال. 📣📣📣📣📣📣📣📣 @khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی #قسمت_دهم یک ماهی میشه که پا به دانشگاه گذاشتم با کلی د
🎀دوران کودکی🎀 نویسنده: ساجده خانی ●پاییز سال ۱۳۸۶ ● روی تاب چوبی ای که پدربزرگ برام توی حیاط درست کرده بود نشسته بودم و همزمان با باد خنکی که میوزید جلو و عقب میرفتم و به مامانم(مادر ۲۰سالم) نگاه میکردم... دور کمرش چادر گل گلی پیچیده بود و داشت با آب سرد توی لگن زرد رنگمون، لباس میشست. بهش نگاه میکردم و از ته دلم احساس خوشبختی میکردم که مامانم و میبینم... مامان هر از چندگاهی آب میپاشید روم و من جیغ میزدم و پاهام و تکون میدادم... دمپاییم پرت میشد توی لگن و مامانم مجبور بود باز لباسارو آب بکشه😅 زندگی آروم و قشنگی داشتم... خونه ما یه ساختمون کوچولو وسط کوچه ای در محله ای از شهر تهران بود... یه ساختمون ۲ طبقه که پدر بزرگم و بابا وعموهام ساخته بودن. طبقه اول پدر بزرگ مادر بزرگ بودن و طبقه دوم دوواحد داشت که ما و عموامیر اینا( برادر بزرگتر پدرم که ۱ سال فاصله سنی دارن)بودیم. خلاصه که ... مامان لباسها رو شست و همونجا روی طناب پهن کرد و رفت بالا(خونمون) من پشت سرش اومدم بیام که پام که خیس بود رو سرامیک راهرو لیز خورد و افتادم زمین! حس بدی داشتم که نمیدونستم چه حسیه. کسی نیومد کمکم. خودم پاشدم و وقتی رفتم خونه به مامان گفتم... مامان بابا خیلی سعی داشتن منو مستقل بار بیارن( هرچند اون موقعا فکر میکردم از عدم علاقشون به منه که به خیال خودم من و رها کرده بودن...) عجیبه! من ۳ سالم بود اما به این چیزا فکر میکردم... من میدیدم پدر مادرم گاهی بحث میکنن... میدیدم باهم خوبن... من حتی برنامه های تلویزیونی ای که توی ۲ سالگیم مامانم میدید هم یادمه... بچه ها همینقدر ذهنشون قوی هست... من اومدم بگم که حواستون رو جمع کنید! شاید بچه ها هیچ وقت نگن چیا یادشونه... اما هیچ چیزی رو فراموش نمیکنن! فقط مخفیش میکنن! میتونه صحنات قشنگ یا ترسناک باشه. این که میگن بچه هست و نمیفهمه اشتباهه! و این که میگن بزرگ میشی یادت میره هم اشتباهه! من بچه بودم و خیلی چیزارو میفهمیدم و بزرگ شدم و چیزی یادم نرفته! ~~~~~~~~~~~~~ ■فوروارد فقط با ذکر نام نویسنده و منبع حلال■