eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
862 عکس
384 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل ودوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوخته‌ای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جک‌ها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض می‌کرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها می‌کرد و بلند می‌گفت: «بچه ها ! می‌دونید الان چی می‌چسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را می‌لیسید و می‌گفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقی‌ها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و می‌گفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.» او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک می‌خورد. تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟» خنده ی تلخی کرد. - خیلی! آهی کشید. - نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین می‌کنم قلم پامو مثل دستم می‌شکنن تا نتونم راه برم. حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی. قرآن را به دستش دادم. - به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیده شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!» آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم. هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب می‌شدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای می‌شد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی. افسر ماسک را از روی بینی‌اش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار می‌کرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟ ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان می‌کردند و جواب می‌خواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه می‌کرد. قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی می‌گفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟» دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد. لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه. سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم می‌ریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف. موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه می‌دانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک می‌زدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند می‌شد که دل آدم را ریش می‌کرد. اگر همان طور او را کتک می‌زدند تمام دنده‌هایش می‌شکست. باران بهاری مثل سیل می‌بارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.‌دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی می‌کرد و عراقی‌ها را فحش می‌داد. می‌گفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس می‌کشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام. پایان قسمت چهل ودوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم: ‌‌‍‌ 🔸 با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. به هر زحمتی که بود خودم را با ماشینی که به سمت گمرک می‌رفت به محل بلوچها رساندم. اما هیچ کس نبود. تعجب کردم... خدایا بچه ها کجا رفتن؟ نکنه اسیر شده باشن ؟!... خیلی مضطرب بودم و نمی‌دانستم که چکار باید بکنم. شب بود و مهتاب می درخشید. تصمیم گرفتم به جستجوی بچه ها بپردازم، اما حمل دوباره آن همه وسایل برایم مشکل بود. با خودم فکر کردم که عراقی‌ها همه جا هستند و به همین دلیل تصمیم به شلیک چند آرپی جی گرفتم. بدون معطلی، خانه نوری را که قرص و محکم بود نشانه گرفتم و شلیک کردم. به محض خروج گلوله از دهانه قبضه، از هر طرف زیر رگبار دشمن قرار گرفتم. عراقی‌ها از ترس تیراندازی می‌کردند و تمام گلوله هایشان پراکنده و هوایی بود. چند قدمی که عقب آمدم پایم به سیم‌های بریده شده برق که در کف خیابان افتاده بودند گیر کرد و نقش زمین شدم. فشنگ‌های داخل پلاستیک روی زمین پخش شدند. آب و غذا هم که از قبل روی زمین ریخته بودند. از زمین بلند شدم و آرپی جی را برداشتم که به عقب برگردم اما پشیمان شدم. حیفم آمد که دومین گلوله را نزنم. با این فکر به سر کوچه رفتم و در سایه دیوار سر نبش مخفی شدم. تیرها زوزه کشان از کنارم گذشتند. گلوله ام را در خلاف جهتی که دشمن تیراندازی می‌کرد شلیک کردم اما در میان راه به یکی از تیرهای برق اصابت کرد و منفجر شد. عراقی‌ها عاصی شده بودند و دیوانه وار شلیک می کردند. برای جمع آوری فشنگ‌ها دوباره به جای اولم برگشتم، چرا که فردا به آنها احتیاج داشتیم. فشنگها را داخل پلاستیک ریختم و پس از آنکه بقیه وسایل را در خانه ای مخفی کردم راه افتادم. به خاطر تاریکی هوا، در راه چند بار پایم به سیمهای بریده برق گیر کرد و روی زمین و داخل جوی آب افتادم. سر زانوهایم زخم شده بود. وضع بسیار بدی داشتم. از کوچه بامداد - واقع در خیابان نقدی - گذشتم و به خانه خودمان رسیدم. در همان حین تقی عزیزیان و برادرم فرزاد را دیدم که با چند نفر دیگر می آمدند. با تعجب پرسیدم - شما چرا ول کردید و اومدید؟! - آدم باید دیوانه باشه که بمونه اونجا! تا صبح حتی یکی مون زنده برنمی گشتیم! - باید برگردیم و بجنگیم... اما آنها قبول نمی کردند. عمو جلیل می گفت: - تو دیوونه ای بهروز، بیا برگردیم. میری کشته می‌شی. - نه جلیل بیا بریم چند تا گلوله بزنیم که لااقل دشمن امشب خونه هارو نگیره... - تو یه آدم خودخواه و مغروری هستی! - کار از این حرفها گذشته. اگه نمی آی خودم میرم. جليل آمد. حمود هم تصمیم گرفت که با ما باشد. و دست آخر، به جز دو نفر، بقیه بچه ها همه آمدند. خشابها را پر کردیم و در سایه دیوار کوچه ها راه افتادیم. شهر خالی شده بود. دیگر از هیچ کوچه و خیابانی بوی زندگی برنمی‌خاست. بعثی‌ها منازل را اشغال کرده بودند و چپاول می کردند. در جای مناسبی موضع گرفتیم و با خالی کردن نفری یک خشاب، توانستیم دو گلوله آرپی جی را بهتر از دفعه‌های قبل بزنیم. عراقی‌ها زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند و می‌ترسیدند. بلافاصله خود را به پشت بام رساندیم و خانه هایی را که عراقی‌ها در آن بودند زیر آتش گرفتیم. وقتی فشنگ‌هایمان تمام شد به مسجد جامع برگشتیم. جایی که نیروهای خودی در آن جمع بودند. غذای اندکی خوردیم و شب را برای رفع خستگی در خانه عمو جلیل خوابیدیم. پایان قسمت سیزدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم: 🔸 هر روز غروب احساس می‌کردیم که این آخرین شبی است که می خوابیم. بعضی شبها آتش بس می‌دادیم و نمی‌جنگیدیم، اما خمپاره اندازهای عراقی مدام کار می‌کردند و همه جا را می کوبیدند. همیشه وصیت نامه بچه ها در جیبشان بود. دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می کردیم. با این که دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زن‌ها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟ هر روز که می‌رفتیم، فکر نمی کردیم زنده برگردیم. هر کوچه ای شهادت چند شهید را به خود دیده بود. بچه‌ها غربیانه و گاه بی‌نام و نشان به شهادت می‌رسیدند ؛ و گاهی نیز در جلوی چشمان پرغم و اندوه ما وقتی "محمود احمدی" شهید شد فقط چند متر با ما فاصله داشت. و خیلی های دیگر که به چشم خود دیدیم و به گوش خود شنیدیم. هنگامی که صحبت‌های امام پخش می‌شد، بچه ها به وجد می آمدند و روحیه می‌گرفتند. حتی گاهی آنقدر تحت تأثیر واقع می‌شدند که متن نامه شان را تغییر می‌دادند. لحظاتی بود که خدا را لمس می‌کردیم. گلوله‌های آرپی جی دشمن به خانه‌ها می‌خوردند و منفجر نمی‌شدند. یک روز، با اصابت گلوله تانک عراقی به میدان راه آهن، هیچ کدام از بچه ها حتی یک خراش هم برنداشتند. اینها صحنه هایی بود که با چشم خود می‌دیدیم، اما بعضی‌ها باور نمی‌کنند. یعنی اعتقادشان طوری نیست که بتوانند باور کنند. اولین روزی که عراقیها مسجد جامع را هدف قرار دادند عید قربان بود. آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و اطراف استادیوم عقب نشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقی‌ها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی که روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجک و آرپی جی روی سرشان خراب کرده بودیم. عراقیها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به کار می‌بردند. گروهی از آنها قصد داشتند فلکه شهدا و فلکه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت به مسجد جامع و خیابان چهل متری. به پیشنهاد سرگرد شریف نسب به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آنجا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیکی با عراقیها درگیر شدیم. موقع بازگشت از خیام‌هنوز به مسجد نرسیده بودیم که بچه ها فریاد زدند - از خیابون رد نشید. دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم که آنجا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و ترکش پای چند نفر را قطع کرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یکی آنجا ایستاده بود و تضعیف روحیه می‌کرد. چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می کنه. بخدا همه مون‌کشته می‌شیم. فایده ای نداره. با عصبانیت گفتم: - تو چکاره این مملکتی؟! - منم مثل شما. - پس اینجا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بکش برو. چرا روحیه بچه ها رو ضعیف می کنی؟! خیلی عصبانی بودم، اما ناراحتی‌ام بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آنجا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهارراه انقلاب برگشتیم. پایان قسمت چهاردهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟ آیا از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر هستید؟ آیا از زنده به گور کردن کسی خبری دارد؟ کسی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ کسی می داند چرا خرمشهربه خونین شهرمشهور شد؟ کسی می داند کربلای چهار گردان رفت چهار نفر برگشت؟ کسی می داند چرا به دزفول می‌گفتند شهر هزار موشک؟ کسی می داند.......... بگذریم هفته دفاع مقدس بر همه سلحشوران ومردان بی ادعای دفاع مقدس گرامی باد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهيده «طاهره حدادنژاد» در چهارم فروردین ماه سال ۱۳۳۸ در شهرستان بندرانزلی به دنیا آمد و پس از گذراندن دوران دبیرستان در این شهرستان و اخذ دیپلم جهت گذراندن دوره کامپیوتر عازم تهران می‌شود و بعد از گذراندن دوره آموزش توسط یکی از مربیان آموزشگاه وارد صدا و سیما شده و در بخش سیستم این سازمان مشغول به کار می‌شود. پس از گذشت چند سال ازدواج می‌کنند و سپس صاحب فرزند پسر می‌شوند که نامش، فرزین گذاشته می‌شود. شخص مهربانی بود و علت اشتغالشان هم این بود که می‌خواستند زحمات پدرشان را جبران کنند. و همیشه می‌گفت: افتخار می‌کنم که پدرم یک کارگر است و دست‌هایش پینه بسته. او عادت داشت در محل کار موقع صرف ناهار همه کارمندان را دور هم جمع کند تا با هم ناهار بخورند. زمانیکه فرزین ۶ ساله بود. طاهره فرزند دومش را باردار میشود. در ماه هفتم بارداری، همراه همسرش در میدان محسنی تهران (مادر جدید) طی بمباران هوایی با اصابت خمپاره به آن‌ها شکم طاهره پاره می‌شود و در سن بیست و نه سالگی به شهادت نائل می‌آید. همسرشان نیز به همراه ایشان در آن حادثه به شهادت می‌رسند. مزار تنها بانوی شهیده بندرانزلی در مزار شهدای شهرستان قرار دارد و مزار همسر ایشان نیز در تهران است. تنها پسر ایشان، فرزین نیز اکنون در انزلی ساکن است؛ و اکنون میدان محسنی تهران را به خاطرشهادت این بانوی مهربان، "میدان مادر" نامیده اند و مجسمه «نرگس عاشقان» (تندیس مادری که باردار است)، به یاد ایشان ساخته شد و در سال ۱۳۷۳ در آن مکان نصب گردید شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وسوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ابوالفضل چثه‌ای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی می‌شد مهره‌هایش را شمرد. دوستانش او را حمام می‌بردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بی‌خیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس می‌کردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرف‌مان را گوش نمی‌کرد و اگر زیاد پیله می‌کردیم دری وری بارمان می‌کرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش می‌گذاشتند و می‌خندیدند. او هم قاطی می‌کرد و همه را با هم فحش می‌داد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه می‌گذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف می‌زد و سربازها می خندیدند. همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه. آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرف‌های او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!» آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود. بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف می‌زد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و... همه زیر لب غر می‌زدند: «بابا برو پی کارت یکی می‌خواد این چیزارو به خودت یاد بده.» وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. می‌گفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران می‌خواست کشورهای اسلامی می‌تونستن علیه اسرائیل متحد بشن. معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند. به جای آنها آقا کمال برایمان حرف می‌زد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.‌حتی وقتی می‌خواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها‌ پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟ همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم می‌دانست. پایان قسمت چهل وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وچهارم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز به همه ما لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباس‌ها علامت pw (زندانی جنگی) نوشته شده بود. چند روز بعد، بچه‌های قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان می‌آید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دست‌هایمان را باز کردیم و صاف نشستیم. فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود. چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !» (persione of war زندانی جنگ) مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل می‌گیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون می‌خونی و بعد میاری تحویل می‌دی. از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقی‌ها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع می‌شدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند. بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟» بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم می‌دادند. آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان می‌گرفت. ما هم از فرصت استفاده می‌کردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد می‌گرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش می‌دادیم؛ اما در همان فرصت کوتاه لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت می‌کردیم. هربار که برای هواخوری به محوطه می‌رفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا می‌کردیم و روی خاک‌های سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم. بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده می‌شد؛ به بچه ها می‌گفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه می‌خوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت. آقا کمال هم در گوشم می‌گفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی می‌کردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل می‌کردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید می‌کردند. اما از آقا کمال حساب می‌بردند چون می‌دانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است. پایان قسمت چهل وچهار ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🔹مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نبود، جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره! 😂😂😂😂😂 کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پانزدهم: 🔸 ‌‌. آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم می‌زدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین می‌گشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن پشیمان شدیم. - جناب سرگرد، شما بروید. ما بر می گردیم طرف شهر. - نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم. - شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم. دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار می‌زدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمک‌های ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار می‌زدند. به مرتضی گفتم: - بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم! - کجا ؟! - تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم. مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین را از دستم گرفت - راست میگی ؟! هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جی‌ام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کاره‌ای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت می‌کرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد. - بارک الله یکی دیگه. - نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و می‌زنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان می‌داد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیک‌های ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمی‌ها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمی‌تونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن! بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک می‌شد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید می‌تونی از اینجا بزنیش ؟! - تا خدا چی بخواد... گلوله‌ام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام می‌کرد ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه می‌شد که در مسجد جامع چه خبر است. پایان قسمت پانزدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پانزدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نگارش وتدوین:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شانزدهم: ‌ 🔸 ‌‌ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات می‌خواستیم و رادیو شعار پخش می‌کرد. مرتضی پرسید: - امروز چند شنبه س؟ - جداً نمی‌دونی امروز چه روزیه؟ - نه، چه روزیه ؟ - امروز عید قربانه مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد. - خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمی‌رسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل می‌شدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی می‌رفتند و ما تنها می‌شدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم. آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود. مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچه‌ها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی می شه. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن. - هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره می‌شیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم. - کی بیسیم زده ؟! - از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچه‌ها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه. - به جهان آرا بی‌سیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه! چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را می‌گیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچه‌ها از شهر خارج شوند. به بی‌سیم چی گفتم: - اگه می‌خواهی بی‌سیم رو بردار و برو، بروید مقر تکاورها. اصلاً بروید ببینید اونجا چه خبره دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم: - پس ما بر می گردیم. ندادن ؟! - برای چی می‌خواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟ - من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون می‌خواهد بکنید. ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم. تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت - شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست! - چطور ؟ - به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی کردند. - جاهای دیگه هم رفتی؟ - نروید! نمی‌شه بروید جلو... دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمی‌شد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود. پایان قسمت شانزدهم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبارانفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستندمجروحین را ببرد:! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کاردم می زدندخونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
. آمار جدید: ۳۰ فوتی و ۱۷ مصدوم، آمار جدید انفجار معدن طبس کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
. آمار جدید: ۳۰ فوتی و ۱۷ مصدوم، آمار جدید انفجار معدن طبس #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #معدن_جو_طبس
. افزایش آمار فوتی ها حادثه معدن طبس : 🔹به دنبال حادثه دردناک وقوع انفجار در شرکت معدنی معدنجو تعداد کارگران فوتی به ۵۱ نفر و مصدومین به ۲۰ نفرافزایش یافت. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وپنجم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ویتامین‌های بدنمان کم شده بود؛ دهانمان زخم می‌شد و بیماری هایمان طول می‌کشید. به همین خاطر مجبور شدند هفته ای دو سه بار خرما به عنوان میان وعده بدهند. جاسوس‌ها برای لو ندادن بعضی خبرها از بچه‌های ساکت و مظلوم گروکشی می.کردند و میان‌وعده ها را از دستشان می‌گرفتند. خرداد سال ۶۸ برای اولین بار تصاویری از امام خمینی را در روزنامه های عراق چاپ کردند. امام مریض احوال روی تخت بیمارستان خوابیده بودند. با شنیدن این خبر نگران شدیم. هزار جور فکر و خیال می‌کردیم. می‌گفتیم اگه خدای نکرده امام برود، چه اتفاقی برای ایران می افتد؟ انقلابی که با هزار زحمت پیروز شده دست کی میافته؟» برای سلامتی اش ختم قرآن نذر کرده بودیم و دعایش می‌کردیم. تا اینکه یک روز صبح روزنامه های عراق با تیتر درشت نوشتند: «روح ا... درگذشت» عکس امام را هم زده بودند. آنها به دروغ خبرها را بازتاب داده و نوشته بودند: «ایرانیها تابوت سید روح‌ا.... را روی زمین انداخته و به او بی احترامی‌ کرده اند.» با شنیدن خبر فوت امام، كل اردوگاه در غم و اندوه عجیبی فرو رفت و عزادار شد. عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند دسته جمعی عزادری کنیم. همه یک گوشه کز کرده و گریه می‌کردند. بعضی ها به سر و صورتشان می‌زدند و از حال می‌رفتند. این خبر خیلی برای مان سنگین بود. داشتم برای شادی روح امام قرآن می‌خواندم که نگهبان عراقی از پشت پنجره صدایم کرد و با کنایه گفت، پدرت مرده چرا لباساتو پاره نمی‌کنی؟ چرا به سر و صورتت نمی‌زنی؟ کم و بیش حرفهایش را متوجه شدم و به مترجم گفتم که حرف هایم را برایش ترجمه کند. جواب دادم: مرگ حقه همه ماست و یه روز می میریم. تازه! من هنوز مطمئن نیستیم که امام زنده اس یا واقعا فوت کرده. از کجا معلوم که روزنامه های شما واقعیت رو گفته باشن؟ عصبانی شد و بهم توپید یعنی تو می‌گی ما دروغ می‌گیم؟ بیچاره! باور کنی یا نکنی پدرت مرده. آن قدر از فوت امام ناراحت بودم که اصلاً به عاقبت حرف هایم فکر نمی‌کردم. جسارت عجیبی پیدا کرده بودم. صاف توی چشم هایش نگاه کردم و جواب دادم، اگه ایشون زنده اس خدا حفظش کنه، اگه هم فوت کرده روحش شاد باشه، واقعا مرد بزرگی بود. از دستم عصبانی شد و فحشم داد. بعد از آن روز تصمیم گرفتم همیشه بعد از نمازهایم، سوره فجر را برای شادی روح امام بخوانم. چند روز بعد وقت هواخوری جلوی در آسایشگاه با آقا کمال و چند نفر دیگر مشغول تحلیل خبرهای سیاسی بودیم که سربازی آمد و صدایم کرد. - سیدی سعد، احضارت کرده. برو اتاق بازجویی! روز اول اسارت هم برای بازجویی رفته بودم چند سوال مسخره پرسیدند و رهایم کردند. اما این دفعه فرق می‌کرد. خودم می‌دانستم که قضیه از کجا آب می خورد. سربازها از دو طرفم راه می‌رفتند. بچه هایی که توی محوطه بودند، با نگرانی نگاهم می‌کردند و می‌پرسیدند چی‌کار کردی فتاح؟ کجا می برنت؟ پایان قسمت چهل وپنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وششم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ وقتی رسیدیم اتاق بازجویی افسر استخبارات هم آمد. به او سید سعد می گفتند. کنار میز کوچک وسط اتاق روبروی هم نشستیم. سرباز مترجم هم کنارمان ایستاد. روی یقیه لباسم دقیق شد و اسمم را خواند. فتاح علی قلی محمد کریمی اسم پدر و پدر بزرگ را هم به پسوند اسم خودم اضافه کرده بودند. پرسید: «توسیدی؟» سرم را به علامت منفی تکان دادم. - نه سید نیستم. - نماز می خونی؟ سعی می‌کردم خون سرد برخورد کنم شانه هایم را بالا انداختم. - خب همه اسرا نماز می‌خونن منم می‌خونم. آرنجش را به میز تکیه داد، عکس صدام روی صفحه ساعتش بود. تو ایران چیکاره بودی؟ مسئولیت داشتی؟ - نه من فقط به رزمنده معمولی بودم. می‌تونید از دوستام بپرسید. این سوالها را در بازجویی اول هم پرسیده بودند. بلند شد و دور میز قدم زد. صدای تلخ تلخ پوتین‌هایش حواسم را پرت می‌کرد. - به ما خبر رسیده شما روزنامه های عراق رو تکذیب می‌کنید و می‌گید اینا دروغ می‌نویسن درسته؟ تپش قلبم تندتر شد. همان سوالی را پرسید که انتظارش را داشتم. به اولین جوابی که توی ذهنم آماده کرده بودم؛ چنگ زدم و همان را گفتم: «روزنامه‌های شما یا عربی‌ان یا انگلیسی، وقتی من نه عربی بلدم و نه انگلیسی پس چه طور می‌تونم روزنامه‌های شمارو تکذیب کنم؟ سعی می‌کردم صدایم نلرزد. از یقه ام گرفت و بلندم کرد. یکی محکم خواباند بغل گوشم. عقب عقب رفتم و به زور تعادلم را حفظ کردم. گوشم صدا داد و چند ثانیه همه جا ساکت شد. داد زد: «دروغگو خودتی، پدرته! حکومتتونه! ما عراقی ها هرچی بگیم راسته، دروغ گو شما و رهبرتون هستید.» مترجم هم مثل او داد می‌زد. سرش را نزدیک تر آورد. صدای نفس‌هایش را بغل گوشم حس می‌کردم. دهانش بوی سیگار می‌داد. انگشتش را به علامت تهدید به طرفم گرفت. - ببین فتاح کریمی علی قلی کریمی! حواستو جمع کن اگه پاتو از گلیمت درازتر کنی و یک بار دیگه از این حرفا بزنی کاری می‌کنم که تا آخر عمرت پشیمون بشی. چشمهایش از عصبانیت دو دو می‌زد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. وقتی به سلول برگشتم. بچه ها منتظر و نگران بودند. آقا کمال از دستم ناراحت بود. می‌گفت من چندبار بهت گفتم که تندروی نکن. تو یه اسیر گمنامی! می‌برنت همین پشت، یه تیر خلاص بهت میزنن و همون جا گم و گورت می‌کنن. تو اجازه نداری خودتو به کشتن بدی فتاح! تو این شرایط باید دست به عصا حرکت کنی می‌فهمی؟ حرفهایش که تمام شد سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: ببخشید! ولی من این جسارتو از شما یاد گرفتم آقا کمال! لبخندی زد و سرش را تکان داد. پایان قسمت چهل وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نگارش وتدوین:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شانز
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفدهم: ‌‌‍ 🔸 ‌‌با عجله خود را به کوچه شیخ محمدطاهر رساندیم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم بودند از جمله یک پیرمرد باز نشسته! همگی با هم قرار گذاشتیم که بمانیم و مقاومت کنیم. بلافاصله به طرف فلکه شهدا حرکت کردیم .به حوالی مسجد که رسیدیم، بالای پشت بامی رفتم تا اوضاع را بسنجیم. چند خانه آن طرف تر یک عراقی روی پشت بام ایستاده بود و برای سربازانش پست نگهبانی تعیین می کرد. یکی از سربازها که گویی از وضع موجود ناراضی بود، با دست دوبار بر سر خود زد. دوباره پیش بچه ها برگشتم. از آنجا، صدای عراقی‌ها را که مشغول کندن سوراخ برای لوله اسلحه هایشان بودند می‌شنیدیم. رو به جمشید کرده و گفتم: - جمشید چکار کنیم؟ عراقی‌ها تو فلکه شهدا هستن. او سری تکان داد و دو نارنجک تفنگی اش را به طرف دشمن شلیک کرد. اما بی فایده بود. پیرمرد باز نشسته پرسید: - عراقیها کجا هستن ؟ او را روی پشت بام خانه شیخ محمد طاهر بردم تا عراقی‌ها را نشانش بدهم. پیرمرد می گفت: - راه برو... چرا دولا دولا راه می‌ری؟ جلوی دشمن راست راه برو با افتخار پیرمرد غرور و اعتماد به نفس خاصی داشت. وقتی چشمش به‌عراقی‌ها افتاد گفت: - همین ها که هستیم خوبه با همین تعداد کار روتموم می کنیم! به یکی از بچه ها رو کرده و گفتم: - چند نفر رفتن حزب جمهوری، تو هم برو و خودت رو به اونها برسون. شما از اون طرف تیراندازی کنید ما هم از اینور تا کاملاً روی‌ دشمن تسلط داشته باشیم. یک نفر دیگر برای رفتن داوطلب شد. اولی از خیابان گذشت، مچ پای نفر دوم را با تیر زدند. با نگرانی «مهرداد فرخنده پی» را صدا زدم. - می تونی زخمی روبکشی این طرف؟ - آره. - می‌بایست برای حمایت او خط آتش درست می کردیم. یکی از بچه ها رگبار میزد و من خشاب پر می‌کردم. وقتی مهرداد به وسط خیابان رسید و خودش را داخل چاله‌ای انداخت، خشاب تیرانداز تمام شد و سلاحش داغ کرد. سنگرها نبش کوچه و مقابل ساختمان حزب جمهوری بود. یکی از بچه ها را دیدم که خود را برای تیراندازی آماده می کرد. «بهروز خمیسی» بود. در همان حین عراقی‌ها دو گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند که اگر به درختهای بین راه نمی‌خوردند، همه ما رفتنی بودیم. با خط آتشی که بهروز و یکی دیگر از بچه ها درست کردند مهرداد توانست زخمی را روی کولش بیاندازد. گلوله ها از کنارشان می گذشتند و مهرداد در حالی که شدیداً زیر آتش قرار داشت به سمت ما می‌دوید. با چند رگبار دیگر تیربار دشمن از کار افتاد و مهرداد موفق شد که زخمی را به این طرف برساند. مجروح را به مسجد جامع فرستادیم و دوباره مشغول نبرد شدیم. آن روز تا غروب جنگیدیم. فقط ده پانزده نفر در شهر مانده بودیم. و در مقابل ما سیل‌ نیروهای دشمن. با این حال هنوز نیمی از شهر را در دست داشتیم و بچه ها شجاعانه مقاومت می‌کردند. «بهروز خمیسی» سر نترسی داشت. طوری که ما به زور از پیشروی اش جلوگیری می‌کردیم و او را با داد و بیداد بر می گرداندیم. می‌دانستیم اگر کشته بشود. همانجا می ماند و کسی نیست که او را بیاورد آن روز بهروز دو عراقی را به هلاکت رساند. پایان قسمت هفدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هیجدهم: ‌‌‍ 🔸 ‌‌وقتی هوا روبه تاریکی رفت، شهر کاملاً ساکت شد. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. مسجد جامع خالی بود. فلکه کمال الملک، سنتاب، فلکه آتش نشانی، محله خیام و فلکه شهدا در دست عراقی‌ها بود و از سمت راست نیز، مشغول پیشروی به سمت پل بودند. مهماتمان رو به اتمام بود و دو نفر زخمی داشتیم. چند تن از بچه ها سلاح نداشتند و تقریباً بریده بودند. تصمیم گرفتم به مقر تکاورها بروم، با این فکر که‌شاید در آنجا مهمانی باقی مانده باشد. هنگام رفتن ناگهان متوجه عده ای شدم که در تاریکی پیش می آمدند. یک افسر ارتشی و چهل سرباز هوانیروز بودند. خیلی خوشحال شده بودم. همگی در کوچه بن بستی واقع در خیابان فخررازی جمع‌شدیم تا با سربازها حرف بزنم. عراقی‌ها خمپاره می‌زدند. - هر کدومتون که احساس می‌کنید نمی‌تونید بجنگید برگردید! - اینجا زخمی زیاد می‌دیم، کشته زیاد می‌دیم، کسی هم توی شهر نیست. همین‌هایی هستیم که اینجاییم. ممکنه شما کشته بدین، از حالا خودتون رو برای دیدن جنازه بغل دستی تون آماده کنید! - می‌دونیم برای چی اومدیم. روحیه سربازها عالی بود. پس از صبحت با فرمانده آنها و چند تن از بچه های خودمان، برای دیدن پل حرکت کردیم. مسیرمان از بازار گذشت. بازار در آتش می‌سوخت و کاملاً ویران شده بود. از آنجا به کلینیک بهبهانی رفتیم و سپس خود را به لب شط رساندیم. در آنجا سرهنگ را دیدم که در باغچه ای دراز کشیده بود. با عجله جلو رفتم: - جناب سرهنگ هیچکس توی شهر نیست. فقط تعدادی از بچه های شهر هستن که دارن می‌جنگن. یه فکری بکنید... - چکار کنم؟ نیرو نیست. عراقی‌ها فلان جاها رو گرفتن دارن یکی یکی از‌ روی پشت بومها می آن جلو. الان تاریکه و چیزی پیدا نیست. غروب که داشتن جلو می اومدن اونهارو دیدیم. چکار کنم؟ نیرو فرستادیم اومده پشت پل. ششصد نفر هم مونده که نمی آن این طرف. راه دیگه ای هم نیست. من نمی‌دونم چکار کنم. - خلاصه جناب سرهنگ امشب رو باید مقاومت کنیم. به بچه هاتون بگین که پل رو ول نکنن. ما داریم توی شهر می جنگیم مارو قال نذارید. - نه، مطمئن باشید. - اگر خبری شد به ما می‌گید؟ - آره. حتماً.... - پس ما رفتیم. - بروید ولی خدا شاهده هیچ کاری از دست من برنمی آد. هنگام بازگشت بر سر تمام کوچه هایی که تا رسیدن به پل در مسیرمان بودند نیرو گذاشتیم. با خودم فکر کردم که بهتر است تا شروع درگیری کمی استراحت کنم. با این فکر به مقر تکاورها رفتم. تازه گرم خواب شده بودم که ناگهان صدایی شنیدم. - آقای مرادی... آقای مرادی صدای همان افسری بود که با سربازان هوا نیروز دیده بودم - چی شده ؟ - کجایی؟ یه ساعته دارم دنبالت می‌گردم. - مگه خبر نداری چی شده؟ - نه! چی شده ؟ - دیگه دیر شده، هرکسی تو شهر هست باید خبرش کنیم . باید تا هوا روشن نشده شهر رو خالی کنیم. - شهر رو خالی کنیم؟ هنوز چهل تا نیرو هست. می‌دونی چهل تا نیرو یعنی چی؟ - دستور دادن. - چه دستوری ؟ - جناب سرهنگ گفته که عقب نشینی باید به موقع باشه. - هنوز نصف شهر دست ماست. کجا عقب نشینی کنیم. برو به سرهنگ بگو نیرو بفرسته، تکاورها هم میخوان بیان اینور آب... در همین حین خبر شهادت دو نفر از بچه ها را آوردند. آنها در تاریکی شب، اشتباهاً یکدیگر را زده بودند. خبر دستور عقب نشینی را به بچه ها دادم اما هیچ کدام راضی به بازگشت نبودند. می گفتند: "چطور از شهر بریم بیرون؟ شهر که دست ماست. ما که تا حالا وایسادیم. بگین نیرو بیاد." یکی می‌گفت:"همه چیز مشخصه، می‌تونیم تو جنگ خیابونی مقاومت کنیم." دیگری می‌گفت:" یعنی چی آخه؟ چرا عقب نشینی؟!" پایان قسمت هیجدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چ
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وهفتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ دلم از گشنگی مالش می‌رفت و خبری از صبحانه نبود. سهم شام دیشبم را داده بودم به یکی از بچه هایی که تازه از بازجویی آمده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بود. حدس می‌زدیم به خاطر سخنرانی آقای وثوق است که صبحانه را قطع کرده اند. وثوق از بچه‌های دوست داشتنی و با جسارت قاطع دو بود. سر نترسی داشت و بدون نگرانی حرف هایش را می‌زد. از بچه ها شنیدم که شب قبل، ساعت هواخوری، بچه ها را دور خودش جمع کرده و درباره مرز ارتباطی ما با دشمن سخنرانی کرده. درباره این که ارتباط اجباری ما با عراقی‌ها باعث نشود که فراموش کنیم آنها دشمن ما هستند. می‌گفته: ما فقط به خاطر زنده ماندمان ناچاریم حرف آنها را گوش کنیم و تابع شان باشیم. همه ساکت و منتظر بودیم که در با لگد باز شد. ریختیم توی محوطه و به صف نشستیم‌. فرمانده پیراهن سبز آستین کوتاه پوشیده بود و کلاه قرمزش را یک وری گذاشته بود. بچه هایی که زیر دستش بازجویی شده و کتک خورده بودند می‌گفتند عقده ای و مغرور است. خیلی بیشتر از فرمانده قبلی اذیتمان می.کرد و سختگیری‌هایش شدید تر بود. نزدیک‌مان که رسید؛ شق و رق ایستاد. نگاهش عصبانی و مغرضانه بود. یک دفعه داد زد: «آهای تو!» اشاره به رضا قاسم خانی کرد. رضا از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت. فرمانده از آستین کوتاه شده پیراهن او گرفت و تکان داد: «چرا آستین ها تو‌ بریدی؟» رضا جوابش را داد. اما صدایش آرام بود و نشنیدم. حتمی همان جوابی را بهش داد که در جواب سؤال ما می‌داد. آستین هاش پوسیده بود و مجبور شدم یه فرمی بهش بدم تا قابل پوشیدن باشه. فرمانده یکی خواباند بغل گوشش. - فکر می‌کنی این جا چاله میدونای تهرانه؟ او را گرفت زیر مشت و لگد. از کتک کاری او که خسته شد کلاهش را صاف کرد و در طول صف قدم زد. دستور داد که سرها را بالا بگیریم و او را نگاه کنیم. دلم خبر می داد که دنبال وثوق می‌گردد. بعد از یک دور قدم زدن صدا زد: - «رضا وثوق کیه؟» او را از صف بیرون کشید. نگاه به سربازهای باتوم به دست کردم که آماده باش ایستاده بودند. مثل روز برایم روشن بود که کتک کاری مفصلی در انتظار اوست. سرم را پایین انداختم که نبینم. پشت سر حرف فرمانده، مترجم داد زد: «سرها رو بالا بگیرید و خوب نگاه کنید. سرم را بالا گرفتم و وثوق را دیدم که مقابل فرمانده ایستاده و در مقایسه با او خیلی نحیف به نظر می‌رسد. فرمانده از او خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول می‌دم که به امام خمینی فحش بدم.» داشت از کله ام دود بلند می‌شد. گفتن این حرف خیلی جسارت می‌خواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند. پایان قسمت چهل وهفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل وهشتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فرمانده مثل گلوله آتش سرخ شد و چنان سیلی ای به گوش او زد که وثوق به پشت روی زمین افتاد. بلافاصله اشاره کرد و سربازها با چوب و چماق ریختند روی سر او. بهانه اساسی و محکمی برای خالی کردن دق دلی سخنرانی دیروز پیدا کرده بودند. سربازها با تمام توان می‌زدند به دستور فرمانده لباسهای او را درآوردند و انداختند توی چاله وسط محوطه. چاله را بچه های ما و قاطع دو کنده بودند تا آب باریکه شیری که آن جا بود؛ در آن جمع شود. این شیر فقط در محوطه ما بود و بچه ها به شوخی می گفتند این امکانات اضافی نعمتیه واسه قاطع ما، باید قدرش رو بدونیم. واقعاً هم قدرش را می‌دانستیم. بچه هایی که نایلون داشتند؛ از نظر ما ثروتمند بودند چون می‌توانستند قبل از رفتن به دست شویی، آن را از آب‌پر کنند. سروثوق را به زور فشار می‌دادند توی چاله ی آب. او دستش را در می آورد و از پوتین سربازها می چسبید. سربازها دستهایش را زیر پای شان له می‌کردند. چند ثانیه ای سرش را بیرون می‌آوردند و دوباره می‌بردند داخل. لحظات تلخی بود و هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. اگر اعتراض می‌کردیم، همان بلا را سر خودمان می آوردند. از چاله بیرونش آوردند و بین پاهایشان غلت دادند. تمام سر و صورت و بدنش زخمی و خونی شده بود. شروع کردند به تن زخمی و خیسش شلاق زدند. صدای ویز ویز شلاق‌ها را می‌شنیدم و جگرم کباب می‌شد و اشک هایم بی اختیار می‌ریخت. چه قدر آن لحظه احساس بدی داشتم. چندبار به همان شکل توی چاله انداختند و دوباره درآوردند و کتکش زدند. دیگر نای داد زدن نداشت و صدای ناله هایش ضعیف شده بود. آن قدر زدند که بی‌هوش شد و از حال رفت. احساسات بچه ها تحریک شده بود و شعار می‌دادند. وقتی دیدند نمی توانند ساکتمان کنند؛ شروع کردند به کتک کاری ما و بردند داخل سلول های مان. تا ظهر گشنه ماندیم و خبری از غذا نشد. هرکس گوشه ای زانوی غم بغل کرده و توی خودش بود. کسی به حرف نگهبان اعتنا نمی‌کرد که مدام تذکر می داد درست بنشینیم و غرق فکر کردن نباشیم. دو سه هفته ای از او بی خبر بودیم. حدس می‌زدیم سر به‌نیستش کرده یا به همان حال زخمی در سلول انفرادی نگهش داشته اند وقتی او را آوردند از دیدنش تعجب کردم، طوری که لحظه اول نشناختمش. یک پوست و استخوان مانده بود. خوشحال بودیم که او را به قاطع یک و سلول مجاور ما آورده اند. می‌توانستیم با او حرف بزنیم و از ازش روحیه بگیریم. ولی ممنوع الملاقاتش کرده بودند. هیچ کس اجازه نداشت حتی کلمه ای با او حرف بزند یا از غذایش به او تعارف کند. جز موقع خواب، اجازه نشستن نداشت. باید گوشه دیوار درست روبروی نگهبان، صاف می ایستاد. حتی موقع هواخوری به او می‌گفتند که دور از بچه ها به حالت خبردار بایستد. کم کم بعد از دو ماه سختگیری‌ها را کم کردند و اجازه دادند که بنشیند. دور از چشم عراقی‌ها با او حرف می‌زدیم و از صحبت هایش روحیه می‌گرفتیم. چندباری شنیده بودم که می‌گفت: «دعا کنید اگه اسارت مون طولانی شد من کم نیارم. خیلی دارن اذیتم می‌کنن.... پایان قسمت چهل وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هیجدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نوزدهم: ‌‌ 🔸 ‌‌ بچه ها بغض کرده بودند و گریه می‌کردند. اما باید دستور را اجرا می کردیم. می‌دانستیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد. ستوان یکی از بچه ها را به دنبال نیروهایی که با او آمده بودند فرستاد. من و یکی دیگر از بچه ها هم برای خبر کردن بقیه رفتیم. بعضی ها از زور خستگی، هنوز خواب بودند. جمع کردن نیروها تا ساعت دو طول کشید. بچه ها می گفتند: - این طوری نمی‌شه شهر رو خالی کرد. باید یه کاری کنیم تا دشمن فکر کنه نیروی ما توی شهر زیاده. بجز نیروهای تازه وارد بقیه بچه‌ها کوچه پس کوچه های شهر را می‌شناختند و می‌دانستند که کدام کوچه به کجا ختم می‌شود. بچه ها خشابها را پر کردند و در فلکه خیابان اردیبهشت، فلکه دروازه و جاهای دیگر مستقر شدند و شروع به تیراندازی کردند. دشمن جواب رگباهایمان را می‌داد. یکی از بچه ها از نبش خیابان اردیبهشت یک گلوله آرپی جی به سمت فلکه شهدا شلیک کرد، اما عراقی‌ها بلافاصله جواب دادند و با آرپی جی یک بستنی فروشی را منهدم کردند. همان کسی که گلوله را شلیک کرده بود می‌گفت: جواب می‌دن این خود کشیه. نمی‌شه جلوتر رفت! گفتم: بده من برم بزنم. اگه نزنیم دشمن گستاخ می‌شه و می آد جلو. هر لحظه اش هم به ضرر ماست. باید برای جمع کردن نیروها، دشمن روسر گرم کنیم. دوباره تیراندازی را از سر گرفتیم. مدتی بعد فشنگ‌هایمان تمام شد. یکی از بچه ها گفت: - نصف صندوق مهمات توی انبار تکاورهاست. بچه‌ها صندوق را آوردند و در تاریکی دوباره خشابها را پر کردیم. در این فاصله جسد دو نفری که یکدیگر را زده بودند و دو زخمی دیگر را به مسجد جامع فرستادیم. تجهیزات زیادی در مسجد باقی مانده بود. بی سیم های نویی که هنوز استفاده نکرده بودیم، مین‌های ضدتانک، قبضه های آرپی جی و ژ۳ ، غنیمت‌های روز گذشته، کلاشینکف ها و... مقداری از آنها را بار ماشین کردیم و مجروحین و شهدا را رویشان خواباندیم. خیلی دردناک بود. دل و روده یکی از زخمی‌ها بیرون ریخته بود و دیگری پایش خونریزی داشت. ماشین را فرستادیم و خودمان آماده عقب نشینی شدیم. سکوت سنگین و مرگ آوری روی شهر سایه انداخته بود. گاهی خودمان سکوت را با رگباری می‌شکستیم و دشمن هم بلافاصله جواب می‌داد. وقتی نیروها جمع شدند، از خیابان «صفا» به طرف پل حرکت کردیم. همه جا سکوت مطلق حاکم بود. پرنده پر نمی زد. از ناراحتی نفهمیدم که چطور به پل رسیدیم. به ستوان گفتم: - پس اون سرهنگه که می گفت اینجا می‌مونیم کجاس؟ - نمی دونم. - ولی می گفت اینجا می‌مونم. - حتماً ول کرده و رفته. نمی دانستیم چکار باید بکنیم. یکی از بچه ها گفت: - من بلدم بچه ها رواز روی پل رد کنم. در زیر پل نرده هایی بود که ۲۵ الی ۳۰ سانت پهنا داشتند. بچه ها را به نوبت از آنجا عبور دادیم. من و دو نفر دیگر مانده بودیم. گفتم: - من بر می گردم مهرداد گفت: - کجا ؟! - توی شهر، شاید مونده باشه... - کسی توی شهر نیست. - می‌خوام یه کم دیگه تیراندازی کنم. - بی فایده س ؟ - من میرم - پس منهم می آم. پایان قسمت نوزدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نوزدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیستم: ‌‌‍ 🔸 ‌‌سه نفری راه افتادیم. به کلینیک بهبهانی که رسیدیم، یک نفر ایستاده بود. می گفت: - می‌دونید چی شده، دستور عقب نشینی دادن پل هم دست عراقی‌هاس.. دوست ما با عصبانیت فریاد زد - کی دستور داده؟ غلط کرده هر کی گفته. مگه الکی‌یه؟ همین جا اعدامش می‌کنیم. دارن خیانت می‌کنن. شهر دست ماست. او خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. صدایش بغض آلود شده بود. پرسیدیم: - می آی بریم یا نه؟ - نه، اون همه مهمات توی کلینیک قایم کردیم. - باید بریم، دیگه کسی توی شهر نیست. - چرا! هست ! و بعد رفت تا دوستانش را صدا کند. - بچه ها بلند شید، شهر رو خالی کردن، هیچکس نیست. الان عراقی‌ها می‌آن همه‌مون رو دستگیر می‌کنن... بچه ها سراسیمه از خواب بلند شدند و آمدند. به آنها گفتم: - زیر پل آزاده، می‌تونید از اونجا برید. عراقی‌ها روی پشت بام فرمانداری و مدرسه بازرگانی مستقر بودند و همه جارا زیر نظر داشتند. ما به شهر برگشتیم. و مشغول تیراندازی به طرف دشمن شدیم. فایده ای نداشت. باید برمی گشتیم. برای آخرین بار به مسجد جامع خیره شدیم. دلمان نمی‌آمد، چرا باید شهر را خالی می کردیم؟! با حسرت و اجبار راه می‌رفتیم. هیچ کس توی شهر نبود. خودمان را به شط رساندیم. تکاورها در کنار شط جمع شده بودند. سرهنگ هم میان آنها نشسته بود و در حالیکه سرش را میان دستهایش بود.خودش را می‌خورد. - یا الله دیگه. پس کو این قایقی که می‌خواستن بفرستن؟ زود باشید دیگه، صبح شد. الان عراقی‌ها می‌رسند! به مهرداد گفتم: - بیا بریم. مهرداد رفت و تیوپی را که برای روز مبادا مخفی کرده بود آورد. احتمال می‌دادم که تیوپ طاقت سه نفرمان را نداشته باشد و غرق بشویم. به محمدی گفتم: - تو برو از پل ردشو ما دوباره می‌ریم توی شهر. اگر خبری نبود بر می گردیم. محمدی ایستاد و نگاهم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و بدون هیچ حرفی روی اسکله رفت و لباسهایش را در آورد. بلافاصله دویدیم و او را گرفتیم. برای یک لحظه فکر کردیم که می خواهد خود کشی کند: - چکار می‌خواهی بکنی؟! - می‌خوام با شنا برم اون طرف. با شما نمی آم. شما دو نفر با تیوپ بیاین که زنده برسین. اوج از خود گذشتگی و ایثار. بی اختیار بغض گلویم را گرفت. لحظات حساسی بود. لحظاتی که انسان خودش را فراموش می‌کند. نمونه این فداکاریها را می‌توانستیم حتی در سخت ترین درگیریها ببینیم. آنقدر بین زخمی‌ها تعارف بود که همیشه امداد گرها را عاصی می کردند. - خب بالاخره یکی تون روی برانکارد بشینه تا ما ببریمش. بقیه مجروحین را با فرغون می‌بردند یا با آمبولانس‌هایی که چرخشان پنچر بود و قادر به نقل و انتقال سریع نبودند. خدا میداند چه تعداد از مجروحین در چنین شرایطی شهید شدند. با این حال هیچ تسلیم نشدند. خرمشهر با همه مظلومیت‌اش صدام را به ذلت کشانده بود. اشکهای محمدی را پاک کردم و هر دو او را بوسیدیم‌ - نمی‌خواد با شنابری. ما با هم می‌ریم توی شهر و به دوری می‌زنیم. بعد بر می‌گردیم و می‌زنیم به آب. یا غرق می‌شیم، یا می‌رسیم اونطرف! می خواستیم به طرف شهر برگردیم که یکی از بچه ها رسید. - هیچ فایده ای نداره. هوا داره روشن می‌شه. ساعت چهار صبحه. تا به اون طرف شط هوا روشن شده برسیم. چند نفر رو دیدیم که از سمت پل به طرف ما می آمدند. پرسیدیم: - چه خبر؟! می‌خواستیم از پل رد بشیم که دو تا از بچه هارو زدن. هر دو افتادن توی آب. آنها به دنبال وسیله ای می‌گشتند تا با آن از آب عبور کنند. در آخرین لحظات تصمیم ناخواسته خود را گرفتیم و به طرف شط رفتیم. چند نفر از بچه ها سوار یدک کشی شده بودند و پاروزنان به آن طرف می‌رفتند. هر سه لباسهایمان را در آوردیم. سه نارنجک همراه من بود که آنها را بین خودمان تقسیم کردم. همیشه یک نارنجک را برای آخرین لحظه نگه می‌داشتم یا ضربه بزنم یا این که خودم را بکشم. اسارت در تصورم نمی گنجید. نارنجک خود را داخل کفشم گذاشتم و پس از بستن بندها، کفشها را به گردنم انداختم. لحظاتی بعد، در حالی که سلاح را روی تیوپ گذاشته بودیم، هر سه به آب زدیم. پایان قسمت بیستم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اولین شهید دفاع مقدس در ایلام یازده روز قبل از شروع رسمی جنگ در مهران به شهادت رسید. عملیات رسمی تهاجم عراق به کشورمان در 18 شهریور 59 به پاسگاه «نی‌خزر» که در ارتفاعات مهم میمک قرار داشت شدت گرفت. در این عملیات «روح‌الله شنبه‌ای» فرمانده عملیات سپاه در 20 شهریور 59 به ‌عنوان اولین فرمانده به شهادت رسید . دلیل پیش‌دستی عراق برای تصرف میمک و به ادبیات عراقی‌ها منطقه «سیف سعد» یعنی شمشیر پیروزی این بود که میمک تهدید کننده‌ی امنیت بغداد بود چون عراق در منطقه جبهه میانی به خصوص ارتفاعات میمک عمق استراتژیک دارد و اولین عملیات موفق ایران هم در میمک در 19 دی 59 رقم خورد . شهید روح‌اله شنبه‌ای متولد یکم فروردین ماه سال 1336 در ایلام بود که از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در تاریخ بیستم شهریور ماه سال 1359 یعنی ده روز پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران اسلامی در منطقه «بهرام‌آباد» مهران بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل آمد . زاهدپور، یکی از همرزمان شهید درباره آخرین روز حیات شهید شنبه‌ای می‌گوید: صبح روز بیستم شهریور ماه، در سپاه مهران به همراه روح‌الله بودم. نماز صبح را به جماعت خواندیم . مشغول تلاوت قرآن شد و سپس اشک ریزان دست به دعا برداشت، بعد به سمت بهرام‌آباد رفتیم. در آنجا با دشمن تبادل آتش داشتیم. روح‌ ‎ الله، گلوله‌های خمپاره 120 میلی‌متری را که همراه داشت خرج گذاری کرد و طبق گراهای قبلی به گلوله باران بعثی‌ها جواب می‌داد . عراق به شدت با تانک، توپ و خمپاره دهکده متروکه بهرام‌آباد و باغات و پاسگاه را زیر آتش بار خود داشت و هر بار قسمتی از ساختمان‌های که در آن پناه گرفته بودیم، تخریب می‌شد و ما جای خود را عوض می‌کردیم. تبادل آتش تا ظهر ادامه داشت، لحظه‌ای از شدت آتش کم شد و فرصتی شد تا رزمندگان در جویباری که آن نزدیکی بود، غسل شهادت انجام دهند . روح‌الله هم غسل شهادت کرد و در کنار دیواری متصل به سنگر خمپاره، مشغول نوشتن مطالبی شد، ما فکر کردیم گراها را ثبت می‌کند، نماز ظهر و عصر را که خواندیم، آتش شدت پیدا کرد. غذا را ناتمام گذاشت و برگشت پای قبضه خمپاره و از من هم خواست تا برایش دیدبانی کنم. گلوله اول ، گلوله دوم، گلوله سوم به هدف خورد. داشت گلوله چهارم را آماده می‌کرد که توپ دشمن درست وسط سنگر خمپاره فرود آمد. کوهی از گرد و غبار و دود انفجار را پوشاند . بر سرزنان خودمان را به سنگرش رساندیم، افتاده بود و سجده خون به جا می‌آورد، وقتی یادداشت‌هایش را پیدا کردیم، تازه فهمیدیم مشغول ثبت گرا نبوده است . معنویت و خلوص خاصی در وصیت نامه این شهید به چشم می‌خورد . بسم اله الرحمن الرحیم بسم اله القاصم الجبارین به خدا راهم را تشخیص داده‌ام و خدا را دیده‌ام و هدف و مقصد را شناخته‌ام و دشمن را نیز به عیان دیده‌ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که آگاهی می‌باشد به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله‌هایم قرار ندهم و در این راه به شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
صرفا جهت اطلاع : به دور از جنجال وهیاهو در خصوص تعداد نفرات اعزامی همراه رئیس جمهور به نیویورک که در بوق وکرنا کردند ونوشتند به کوری چشم دشمنان فقط ۱۲ نفر رفته اند به اطلاع می‌رساند ۱۸۴ نفر روادید برای این سفر صادر شده است وبیشترین افراد شرکت کننده در طول ادوار گذشته را به خود اختصاص داده است ومطلب بعدی صبحتهای رئیس جمهور در خصوص اسرائیل در نشست خبری با رسانه های آمریکایی است که وزیر امور خارجه جناب عراقچی منکر چنین صبحتهای شده ولی به مدد رسانه خروجی صبحتها به بیرون درز کرده است دکتر پزشکیان در این نشست با کنار هم گذاشتن ایران و آمریکا و اسرائیل، به‌صراحت ایران را جزء این بلوک دسته‌بندی کرده و در ادامه می‌گوید: تروریست، تروریست است، چه فارس، چه عجم، چه آمریکا، چه اسرائیل، چه ایران؛ وی در ادامه اضافه می‌کند ما آماده تعامل هستیم. ما آماده‌ایم که تمام سلاح‌های خود را کنار بگذاریم، به‌شرط آنکه اسرائیل هم همین‌کار را بکند‌. پس آقایان دست از مغالطه کاری بردارید ونخواهید سر ما را شیره بمالید خودم را عرض میکنم که به کسی برنخوره پشت گوشی های ما مخملی نیست به قول ما اصفهانی ها عزت زیاد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل ونهم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ اذیت عراقی ها که تمامی نداشت. اصلا اگر یک روز به کسی پیله نمی‌کردند روزشان شب نمی‌شد. زمانهایی که کار خاصی نداشتیم؛ می‌ریختن‌مان بیرون و می گفتند: «سنگهای توی محوطه رو جمع کنید.» سنگی وجود نداشت. سنگ ریزه ها را جمع می‌کردیم. می‌دیدی نهصد نفر نشسته اند روی زمین و دنبال سنگ ریزه می‌گردند. آن هم با پای برهنه و سر و وضع خاکی. یا می‌گفتند: حیاط رو جارو بکشید. جارویی نداشتیم. یک تکه پارچه پیدا می‌کردیم و روی زمین می‌کشیدیم. آن قدر جارو کشیده بودیم که زمین گود افتاده بود. موقع جارو کردن؛ در هاله ای از گرد و خاک گم می‌شدیم. با همان سر و صورت خاکی می بردندمان داخل. یک روز توی محوطه بودیم که صدای انفجار مهیبی آمد و دود غلیظی به هوا بلند شد. محل انفجار چند کیلومتر از اردوگاه فاصله داشت. کنجکاو شده بودیم و از هم دیگر سوال می‌کردیم صدای چی بود؟ یعنی حمله شده؟ ممکنه کسی بمب گذاشته باشه؟ ما را سریع بردند داخل و درها را بستند. صدای انفجار گلوله ها و ترکش‌ها تا یک ساعت دیگر از همان نقطه می‌آمد. ظهر همان روز آمدند و به ارشد آسایشگاه گفتند ده نفر بفرست بیاد یه جایی کار داریم. نزدیک در با بچه ها دورهم نشسته بودیم. مظفر ده نفر اول را شمرد و گفت: پاشید برید ببینید چیکارتون دارن. من هم جزو آنها بودم. رفتیم جلوی نگهبانی. افسر سعد هم آن جا بود. وقتی مرا دید؛ نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: «تو برگرد!» من هم از خدا خواسته با اولین اشاره او سریع برگشتم و پاتند کردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدا زد: «لا! لا! برگرد.» نمی دانم با خودش چه فکری کرد؟ شاید چون دید خوشحال شدم پشیمان شد. از اردوگاه خارج شدیم و همراه دو نگهبان عراقی رفتیم همان جایی که طرف صبح آتش گرفته بود. ساختمان سوخته ای بود که مخروبه شده بود. از سربازها شنیدیم که آن جا انبار مهمات شان بوده. کلی اشیاء و مهمات سوخته آنجا بود که باید از انبار خارج می‌کردیم و می‌ریختیم توی چاله ای که کمی دورتر از ساختمان بود. برای اینکه اشیاء سوخته را از زیر آوار بیرون بیاوریم، باید خاک و آجر را دور می ریختیم. چند پلیت فلزی آوردند تا برای جمع کردن خاک از آنها استفاده کنیم. روی پلیت ها را پر از خاک و آجر می‌کردیم. دو نفری از دو طرفش می‌چسبیدیم و می‌بردیم بیرون. لبه شان تیز بود و دستمان را می‌برید. یک ساعت بعد چند نفر دیگر را آوردند برای کمک. چند ساعت بدون وقفه کار کردیم. حتی اگر نفس مان بند می آمد، اجازه نشستن نداشتیم. آن قدر با دست خالی خاک و آجر و فلز جمع کرده بودیم که دستهایمان زخم شده بود و خون می‌آمد. دمپایی‌های مان خورده بود به سنگها و پاره شده بود. دیگر نفسمان بند آمده بود و نمی‌توانستیم حرکت کنیم. پاهایمان نای راه رفتن نداشت. وسط راه سست می‌شد و می‌افتادیم روی زمین و هرچه جمع کرده بودیم می‌ریخت روی خودمان. نامردها با آن وضع اجازه چند دقیقه استراحت بهمان نمی دادند. اگر پلیت‌ها را روی زمین می‌گذاشتیم و می‌نشستیم به طرفمان سنگ پرت می‌کردند و می گفتند: «الا... بالا... اضمال بسرعه» هنوز نصف ساختمان تمیز نشده بود که هوا تاریک شد و مجبور شدند کار را تعطیل کنند وگرنه تا لحظه ای که از حال می‌رفتیم؛ ازمان کار می‌کشیدند. پایان قسمت چهل ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنجاهم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ تازه از هواخوری برگشته بودیم. هرکدام از بچه ها سرگرم کاری بودند. یکی خیاطی می‌کرد، دیگری قرآن می‌خواند و من و چند نفر دیگر دورهم جمع شده بودیم و راجع به مسئله ای بحث می‌کردیم. وقتی صدای باز شدن درآمد همه سرجای خودمان برگشتیم. سربازی که در را باز کرده بود با صدای بلند اعلام کرد که برای شنیدن صحبتهای مهم صدّام به محوطه برویم هی داد می‌زد «الرئيس القائد... .» با اکراه از جایمان بلند شدیم. یکی از بچه ها زیر لب غرید: «ای بابا! کی حال داره دوباره به زرزدنای این دیوونه گوش بده.» در مدتی که تلویزیون آورده بودند؛ بارها و بارها شاهد صحبت های تکراری و بی ربط صدام بودیم اما آن روز اعلام کردند که صدام پیام مهمی دارد. «پیام مهم را چندبار بین صحبتهایشان تکرار کردند. از آن جایی که به خاطر جنگ کویت و اتفاقات اخیر، شرایط حساس شده بود ما هر لحظه منتظر خبرهای مهم بودیم. برای شنیدن خبر مهم کنجکاو شده بودم از بچه ها می پرسیدم: «یعنی چی میخواد بگه؟» مجید اعلایی نیشخندی کرد و با حالت تمسخر گفت: معلومه دیگه! میخواد مثل همیشه قپی بیاد و پزالکی بده. دمیرچه لو ته ریش جوگندمی‌اش را خاراند و گفت: «فکر نکنما! این دفعه با دفعات دیگه فرق داره معلومه به خبرایی هست.» بقیه هم حرف او را تایید کردند. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «هرچیه، خدا کنه که خیر باشه!» با اشتیاق بیشتری به محوطه رفتیم. بعضی‌ها که تمایلی به شنیدن حرفهای تکراری او نداشتند توی سلول ماندند. هرچند که صدایش را از بلندگو می‌شنیدند. ده دقیقه ای منتظر ماندیم تا پیامهای تبلیغاتی تمام شود و نوبت اخبار برسد. انتظار داشتیم بعد از سلام گوینده اخبار، صدای خشن و مغرور صدام را پخش کند. اما برخلاف تصور ما خود گوینده پیام مکتوب او را قرائت کرد. صدام اعلام کرده بود: « من قطعنامه ۱۹۷۵ را قبول دارم. همه شرایط ایران را می‌پذیرم و از خاک ایران عقب نشینی می‌کنم. از روز جمعه ٢٦ مرداد ۱۳۶۹ اولین اسرای ایرانی را به صورت یک جانبه آزاد خواهم کرد. وقتی به جمله آزادی اسرا رسید قلبم تند تند زد. هنوز باورم نمی‌شد که با گوش‌های خودم خبر آزادی را شنیده ام. سعی کردم دقیق تر بشنوم. گوینده داشت بقیه خبر را می‌خواند که صدای خنده و هورای بچه ها توی محوطه پیچید. شور و شوقی عجیب و باور نکردنی وجود همه را پر کرده بود. همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و گریه می‌کردند. بهترین خبر دنیا را شنیده بودیم. خبری که به خاطرش بیشتر از دو سال شب و روز ثانیه شماری کرده بودیم. دلم میخواست با تمام وجود خوشحالی ام را فریاد بزنم. اما بغض گلویم را گرفته بود و اشک شوق پشت چشم هایم دو دو میزد. بچه هایی که توی سلول بودند؛ با جیغ و داد ریختند بیرون و بالا و پایین پریدند. «محمد اراکی» را دیدم که به طرف من می‌دود. چند قدم مانده بود که دستهایم را به طرفش باز کردم همدیگر را محکم بغل کردیم و بوسیدیم. یکی یکی دوستانم را بغل می‌کردم و تبریک می‌گفتم. سعی می‌کردم جلوی اشک هایم را بگیرم و کمی عادی برخورد کنم، نمی‌دانم چرا یک هو به دلم افتاد که ممکن است همه این حرفها دروغ باشد و بخواهند سر به سرمان بگذراند. به خودم دلداری می‌دادم. دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست. طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم... پایان قسمت پنجاهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در گروهان نجف، زیر نظر غلامعباس پیمانی توفیق خدمت کسب کرده بودیم. غلامعباس در دید اول فردی کاملاً نظامی، محکم و مستبد نشان می داد. هر وقت او را می دیدم تصور می کردم در وسط معرکه عملیات هستم و آماده پیشروی شاخصه دیگر او اهتمام به مسایل معنوی بود که گاه خود دست بکار سخنرانی های حماسی و خواندن دعا و زیارت و حتی مناجات می شد و بچه های گروهان را به حال عجیبی می کشاند. اذان او هم داستان دیگری داشت و حال هوای خاصی به شنونده‌ها می داد. کنار هم بودنها علاوه بر ایجاد صمیمیت و دوستی بین بچه ها یک نوع وابستگی را هم در آنها ایجاد کرده بود که گاه این رفاقت ها از حالت عادی هم بالاتر می رفت و به عشقی معنوی تبدیل می شد. او در دوستی و رفاقت هم ید طولایی داشت و این را از نوع رفتارش می شد فهمید هرچند وجهه فرماندهی اش آن را محدود کرده بود. در گروهان، یک غلامعباس دیگری هم حضور داشت. او هم فردی بسیار دوست داشتنی، خوش سیما و با اخلاقی بود که رفتارش از عمق معنویتش سرچشمه می گرفت. رفاقت هر دو غلامعباس با هم بسیار پا گرفته بود و شاید به نوعی وابستگی رسیده بود. وارد خط شرهانی اول، که زمینی کفی داشت، شده بودیم. شرهانی حکایت جدیدی برای بچه های گردان به همراه داشت. بعد از مدتها جا به جایی و رفتن از منطقه ای به منطقه دیگر، این پدافند ناب را دشت کرده بودیم. آتش دشمن در این خط، گاه منطقه را آشوب می کرد و گاه هیچ خبری نبود. آنروز، ساعت به ده صبح رسیده بود که تک صدای انفجاری از یک سوی خط بلند شد و طبق معمول آرامشی خط را فرا گرفت. لحظاتی نگذشته بود که خبری، رنگ از چهره همه خط نشینان ربود و گرد غم بر چهره های نازنین بچه ها نشاند. خبر آمده بود که غلامعباس یارعلی هم بال پرواز در آورده و آسمانی شده. حال غلامعباس پیمانی، حال خوشی نبود و از درون در حال تحلیل بود. ولی او رسالت دیگری داشت و نه تنها خود را نباید می باخت، بلکه گروهان را هم باید از آن حالت بیروت می آورد و این کار بسیار سختی بود. ماشین غذا طبق معمول هر روز رسید. مدتی بود که به همراه ناهار سیب های بزرگ و قرمزی هم می آوردند و توزیع می کردند. در میان جمعی از بچه ها که در حال گرفتن غذا بودند غلامعباس وارد شد و دو عدد از بزرگترین سیب ها را انتخاب کرد و سر زنده گفت، " سهم سیب عباس به من می رسد" و پس از آن لبخند بچه ها که.... و خدا می داند در خلوت خود چه غوغایی برای او بپا کرده بود. و این سخت ترین کاری بود که در آن دوران از او می دیدم و این جلوه دیگری از استعداد بچه های جنگ بود که در جوانی بزرگ شده و به بلوغ رسیده بودند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیستم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ویکم: 🔸 ‌ دو قبضه آرپی جی داشتیم و یک قبضه ژ ۳ . گلوله های آرپی جی را از روی ناچاری کنار شط باقی گذاشتیم. من شنا بلد نبودم. مهرداد هم شنایش خوب نبود، اما محمدی برعکس ما بود. همه انرژی مان را در بازوها جمع کرده و سخت به تیوپ چسبیده بودیم. از جنگیدن مداوم و بی‌خوابی‌های چند روزه خسته شده بودیم. طوری که دلمان می‌خواست در همان وسط آب بخوابیم. در میان شط، هم حرف می‌زدیم و هم می‌خندیدیم و هم غصه می‌خوردیم! خنده هایی که رنگ شادی نداشت. و بعد در حالیکه با حسرت به آن سوی شط نگاه می‌کردیم ناگهان شهر در مقابل چشمانمان گم شد. روایتی دیگر از شروع جنگ در خرمشهر ✅ سید صالح موسوی پس از چند بار بمب گذاری در سطح شهر که توسط عوامل نفوذی عراق انجام می‌گرفت بچه های سپاه تصمیم گرفتند گروهی را در نوار مرزی مستقر کرده و آنجا را که خالی از نفرات بود پر کنند. در آن زمان عراقیها مشغول ساختن سنگرهای بتونی بودند. شبها صدای لودرها و نقل و انتقالات به وضوح شنیده می‌شد. بچه‌ها این مسائل را به سپاه خبر می‌دادند اما از آن طرف گزارش فرمانده سپاه محمد جهان آرا به مقامات بالا به خاطر وجود بنی صدر بی نتیجه می‌ماند. یک روز از طرف یکی از پاسگاهای مرزی عراق به سمت بچه هایی که در حال گشت بودند تیراندازی می‌شود و دو نفر به شهادت می‌رسند. تا این که یک ماه بعد و در یک درگیری جدید، عراقیها سعی می‌کنند تبلیغات وسیعی را در منطقه راه بیاندازند و ایران را آغازگر جنگ معرفی می‌کنند. همان روز رحمان اقبالپور و «حیدر حیدری» شهید می‌شوند و چیزی نمی‌گذرد که آتش عراقیها بر روی بچه ها شدت می گیرد. كاملاً واضح بود که این جریانات فقط یک درگیری کوچک مرزی نبود بلکه یک حرکت کلی و حساب شده بود که آمریکا و عواملش در منطقه طرح ریزی کرده بودند و هنگامی که زمان آن فرا رسید، طرح را به طور کامل پیاده کردند و جنگ آغاز شد. من و چند نفر دیگر با شنیدن خبر جنگ از شادگان حرکت کردیم و هنگامی که بچه های خرمشهر از نوار مرزی به سمت پلیس راه و پل نو عقب می‌کشیدند به آنها پیوستیم. خیلی‌ها برای جنگیدن آمده بودند. مردم طوری شهر را ترک می‌کردند که انگار چند روز دیگر باز می گردند. در حقیقت کسی تصور نمی کرد که موضوع تا آن حد جدی‌باشد و عراقیها بتوانند به داخل خاک ما نفوذ کنند. وقتی به سپاه رسیدیم نیروهای سپاه و بسیج و حتی فرماندهان به جبهه جنگ اعزام شده بودند. می‌خواستیم سلاح تحویل بگیریم، اما به هر دری که زدیم بی نتیجه بود. ناچار اسلحه یکی از بچه ها را که بیمار بود گرفتیم و راهی خط شدیم. در طول راه نیروهای ارتشی پراکنده بودند. اما وقتی به آنها برای شرکت در جنگ رجوع می کردیم می گفتند: «فرمانده نداریم!» به پلیس راه که رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود. عراقیها در نخلستانها و اطراف پل نو مستقر بودند و پادگان آموزشی را که در پنج کیلومتری شهر بود در تصرف خود داشتند. بچه ها اطراف پلیس راه را سنگر بندی کرده بودند. دشمن مدام شلیک می کرد و تمام شهر از موج انفجار گلوله ها به لرزه درآمده بود. روحیه بچه ها بسیار عالی بود و با آن که تجربه نظامی نداشتند تا قلب دشمن پیش می‌رفتند و پس از شناسایی اطلاعات را به عقب می‌فرستادند اما به دلیل نداشتن امکانات و و تجیهزات کافی، همه زحماتشان بی نتیجه می ماند. پایان قسمت بیست ویکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ویکم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ودوم: 🔸 ‌ سید صالح موسوی ما به چند دسته کوچک تقسیم شدیم و در حالی که سخت زیر آتش دشمن بودیم به طرف پادگان حرکت کردیم. با سوت خمپاره ها دراز می‌کشیدیم و پس از انفجار دوباره پیش می‌رفتیم. در آن لحظات من به فیلم های جنگی که قبلاً دیده بودم فکر می‌کردم و صحنه های جالب آنها در ذهنم تداعی می‌شد اما بعدها پی بردم که فداکاریها و از خود گذشتگی های بچه ها چیز دیگری است و ریشه در فرهنگی اصیل تر دارد و فراتر از آن است که به تصویر کشیده شود. نیروهای دشمن زیاد بودند و نمی توانستیم آنها را عقب بزنیم. ناگزیر به طرف کشتارگاه و ساختمانهای پیش ساخت، عقب نشستیم و در سمت چپ پلیس راه به همراه تعدادی از سربازان که به خاطر نداشتن فرمانده پراکنده بودند محلی را برای مقر انتخاب کردیم. تعداد نیروهای ما در مقابل دشمن بسیار کم و ناچیز بود می گفتند: توپخانه فلان در راه است... ! در کیلومتر چهل... دیگر کیلومتر چهل در دهان همه بچه ها افتاده بود اما کسی به دادمان نمی رسید و از توپخانه خبری نبود. گاه پیش می آمد که بچه ها در طول روز به هفت - هشت جبهه سر می‌زدند و ده‌ها کار انجام می‌دادند طوری که هنگام شب دیگر قوایی برایشان باقی نمی‌ماند. با این حال خدا دشمن را کور کرده بود و نمی‌دید که ما نیرو نداریم. یک روز با رضا دشتی و ستوان «خلیلیان» و چند تن دیگر تصمیم گرفتیم به شناسایی برویم این اولین اقدام جدی ما بود. قرار براین شد که به دو گروه تقسیم شویم. من و رضا دشتی در یک گروه و ستوان خلیلیان و غلام آبکار در گروه دیگر قرار گرفتند و حرکت کردیم. گروه ما باید به دنبال گروه دیگر وارد منطقه می‌شد اما از بی تجربگی در همان اوایل کار یکدیگر را گم کردیم. با هر قدمی که بر می‌داشتیم خمپاره ای در کنارمان منفجر می‌شد. ساعت پنج و نیم بود که وارد منطقه شدیم. حدود یازده کیلومتر را به صورت هلالی طی کرده بودیم و می‌بایست کیلومتر ۲۵ پشت دشمن را شناسایی می‌کردیم. پس از پنج ساعت پیاده روی دیگر، چند ساختمان از دور نمایان شد. در اطراف ساختمانها بشکه های نفت یا گازوئیل شعله ور بودند و می‌سوختند. شعله های آتش به حدی بود که زیر نور آن می‌توانستیم جاده خرمشهر اهواز را به خوبی ببینیم. تعدادی تانک در فاصله دویست متری ما مشغول جابه جایی بودند و صدای زنجیرشان به وضوح شنیده می‌شد. نمی‌دانستیم از نیروهای خودی هستند یا از دشمن! بدون اینکه به طرفشان شلیک شود جلو می‌آمدند. پس از مشورت برای فهمیدن موضوع به طرف تانکها حرکت کردیم. وقتی به جاده نزدیک شدیم صدای نفراتی را که به عربی با هم حرف می‌زدند به راحتی می‌شنیدیم. خطر در چند قدمی ما بود با دو قبضه آرپی داشتیم. نمی توانستیم بیشتر از دو سه تانک را بزنیم. پس از مشورت با بچه ها دوباره آن همه راه را برگشتیم. به خاطر پیاده روی زیاد پاهایمان در پوتین می‌سوخت و زخم شده بود. در میان راه به پیشنهاد رضادشتی تیمم کردیم و بدون در آوردن پوتین نمازمان را خواندیم. پس از خوردن نان خشک هایی که از اطراف جمع کرده بودیم به عنوان شام، دوباره حرکت کردیم. وقتی به مقر رسیدیم بلافاصله موضوع را به سرهنگ مسئول منطقه گزارش داده و گفتیم که: اگر نجنبید فردا ضربه سختی از دشمن خواهیم خورد. مسیر شناسایی را نیز توضیح دادیم اما آتشی روی دشمن انجام نشد. آن شب را کنار خیابان دراز کشیدیم و از خستگی زیاد بلافاصله به خواب رفتیم. پایان قسمت بیست ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید «پرویز اژدو» متولد سال ۱۳۵۰ در روستای زنگلانلو از توابع شهرستان درگز استان خراسان رضوی بود. وی در حالی که هنوز کلاس پنجم ابتدایی را پشت سر می‌گذاشت و تنها یازده سال داشت، به اصرار داوطلبانه عازم جبهه شد. سن او برای جنگیدن بسیار کم بود و شاید به عقیده اطرافیانش هنوز درکی از جبهه و جنگ نداشت، اما عزمش را جذم کرده بود تا رضایت پدر را بگیرد و سرانجام موفق شد با رضایت پدر، راهی جبهه‌های جنوب شود. این شهید بزرگوار در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و ۲۴ اردیبهشت ۶۱ بود که به مقام رفیع شهادت نایل آمد. او با وجود سن کمی که داشت، جملاتی می‌گفت که پدر را متقاعد می‌کرد و گفت: خون من قرمزتر از خون دیگران نیست اگر من نروم و دفاع نکنم، پس چه کسانی باید بروند. من هم مثل همه رزمنده‌هایی که دارند می‌روند؛ و زمانی که مادرش بی‌قراری می‌کند، می‌گوید: مادرجان برای چه گریه می‌کنی؟ شما باید خوشحال باشید چراکه من به جنگ دشمنان اسلام می‌روم. می‌گویند پدر و مادر پرویز وقتی خبر شهادت پسرشان را شنیدند خدا را شکر کردند که امانتشان را در راه اسلام هدیه کردند. گویا همان شب پس از امضای رضایت‌نامه، پدر می‌داند لحظه وداع با پسر است و در نور چراغ گردسوز، پدر به خال روی گونه پرویز اشاره می‌کند و می‌گوید: این نشان توست. حداقل بدنت را بتوانم پیدا کنم. پرویز به همراه یکی از دوستانش «محمد داورپناه» که از جانبازان ۷۰ درصد است، هر دو از اولین رزمنده‌های روستایشان بودند. هر دو همسن بودند و برای آموزش ۴۵ روز به امامزاده سید مرتضی کاشمر می‌روند و چند روز پس از آموزش از کوهسنگی مشهد به جبهه اعزام می‌شوند. پرویز در تیپ ۲۱ امام رضا (علیه السلام) با فرماندهی شهید چراغچی قرار می‌گیرد و بعد‌ها به عنوان نگهبان در پادگان اهواز مشغول می‌شود و چون او و دوستش برای خط مقدم خیلی کوچک بودند، به پادگان ۹۹ زرهی فرستاده می‌شوند. ماجرای اعزامشان هم پر از هیجان و شور و شوق است، هر دو در ماشینی که به جبهه اعزام می‌شده است، پنهان می‌شوند. شاید باور کردنی نباشد، پرویز ۱۱ ساله در زمان عملیات بیت‌المقدس کمک آرپی‌جی زن بود و بعد‌ها کمک تیربارچی و در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) هم حضور داشته است که در اثر برخورد ترکش خمپاره، مجروح و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری می‌شود و ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ به مقام رفیع شهادت نایل می‌آید. دوست همرزمش روایت کرده است: پیش از شهادت با پرویز عازم منطقه بوده است که پرویز به او گفته، من شهید می‌شوم، اما تو برمی‌گردی. خواب دیدم یک چهره نورانی دسته‌گلی قرمز به من هدیه داد، اما به تو گلی نداد! به نظرم من شهید می‌شوم و تو برمی‌گردی. همان هم شد. پرویز به شهادت رسید و همرزمش به درجه جانبازی رسید شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
هفته دفاع مقدس ،دفاع از ایران اسلامی بر رزمندگان ،پیشکسوتان .محاسن سفیدان ،ّاز رده خارج شدها ،گوشه نشین ها ،کم توقع ها، مخلصها. داش مشتی ها. رفیق از دست دادها .غصه خورا. محاسن در گریبانها .شیرهای پیرولی گوش بفرمانها .تکا ورا. بی سیم چیا. دیده بان ها. قناسه زنها .ارپی جی زنها تیر بار چیا .تخریب چیا .فرمانده دسته ها فرمانده گروهانها فرمانده گردانها صفی ها ستادی ها .امداد گرا. راننده ها .پیک ها آشپزا. اداواتی ها زرهی چیا .توپ چیا دیده بانا. پدافندیا.ش،م،ه یا.بهداری چیا ...و خلاصه خط نگهدارها از دیروز تا همین حالا مبارک باد ..انشاالله اجر و صبرتان با شهدا و سالار شهدا سالگرد حماسه ارزشمند دفاع مقدس گرامی باد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan